بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

عاشقنامه ( داستان لیلی و مجنون )

دفتر اول یاد گذشته ها
داستان اول آغاز گفتن


** همه نامها و داستانها واقعی نیستند **

مجنون تازه از نزد لیلی آمده بود . با دلی که در آن چیزی ، نمیدانست چه . لیلی به او حرفهایی زده بود و مجنون پاسخهایی . لیلی باور نداشت که مجنون عاشق اوست . او را مسخره میکرد ، از او رو میتافت ، او را به دوری ابدی تهدید میکرد . مجنون به لیلی گفته بود که او تک ستاره ی آسمانش است ، گفته بود تنها قلبش به مهر او میتپد ، لیلی گوش کرده بود و بعد آنها را دروغ خوانده بود . مجنون دیوانه ی لیلی بود و لیلی نمیدانم چه بگویم . لیلی مجنون را به فکر فرو برده بود ، به فکر همه زندگیش . یادش آمده بود از رابطه اش با شیرین . از رفاقتش با علی . از اولین عشق پاکش . از خیلی چیزها که سالها در پس پرده های پشت در پشت ذهنش گم گشته بود . مجنون اکنون عوض شده بود ، مجنون تازه داشت مرد میشد . مجنون را لیلی ساخته بود هر چند اکنون میخواست ساخته ی دستش را ویران کند .مجنون از نزد لیلی آمده بود ، با اشک اما بعد که خوب فکر کرد غم جایش را داد به درد عشق . مجنون اکنون چیزی در درونش داشت که میتپید ، به یاد لیلی . نمیدانست چه اما بود . مجنون یاد تمام زندگی گذشته اش افتاده بود که بی لیلی چه بی رنگ بود ، چه بی روح . مجنون میخواست بنویسد حال خود را تا آینده بداند کجا بوده . مجنون حالش بد شد . اما باید مینوشت پس میرود تا گردشی کند و بیاید دوباره بنگارد .


داستان دوم مجنون از کجا آمده بود

مجنون زاده ی سرزمینی بود بزرگ پرور . وروگرد (بروجرد) را میگویم . فرزندی بود از پوران ایران . مجنون در خانه ای پا به جهان گذارده بود که جایگاه تحول بود ، انقلاب ، مبارزه . یک دائیش را هرگز به یاد نداشت . دایی یکبار او را دیده بود ، آری فقط یکبار . او شهید شده بود پیش از آنکه حتی یکبار درست دیده باشدش ، بدون اینکه در یاد مجنون چیزی از او باشد ، جز گرته ای (عکسی) . هر چند موهایش به او رفته بود و شاید چشمهایش . هر چند آرمانهایش به او میمانست . به اویی که هرگز به یادش نداشت . اما او دیگر نبود ، یا شاید اصلا او بود که بود و مجنون وجود نداشت . مجنون میدانست که شهدا زنده اند پس با خود میاندیشید که لابد ما مرده ایم . مجنون در خانه ی پدربزرگ مادری متولد شد . دایی دیگری داشت که از او فقط دو خاطره زنده و کامل داشت . یکبار در قم به خانه شان آمده بود با دوستانش و مجنون به استقبالش دویده بود و یکبار دیگر در وروگرد بود ، زمانیکه دایی از جهاد (جبهه) بازگشته بود . صدای کوبه (زنگ) در ، مجنون دویده بود و چون در باز شده بود دایی در جلوی در ، ایستاده با تمام قامت ، چه رشید به نظرش آمده بود و قوی با اینکه اندامی لاغر داشت ، چه شجاع به یادش داشت و این آخرین باری بود که او را دید . او هم زنده شد و مجنون دیگر ندیدش . دایی دیگری داشت که بزرگترین خاطره مجنون از او خداحافظی اش بود . مجنون کودک با همه خویشان کنار اتوبوسی که از وروگرد به طهران میرفت ، و خداحافظی . او رفت تا سالها بعد . او به فرنگ رفته بود . بیش از چهارده سال طول کشید تا دوباره او را ببیند . دو دایی دیگر هم بودند ، یکی را هرگز دوست نداشته بود ، هرچند او را مردی بزرگ میدانست اما خصوصیات اخلاقیش را نمیتوانست تحمل کند .دایی دیگر را دوست داشت ، بسیار . او همیشه بچه بود و کارهای بچگانه میکرد ، حتی الآن که دو فرزند داشت . زندگی به نسبت موفقی داشت . استاد مکتبخانه (دانشگاه) بود و هزاران دلیل داشت که با گرمی بسیار دوستش داشته باشد . هنوز یکسالی از تولد مجنون نگذشته بود که نقل منزل نموده بودند به قم . این از ملزومات شغل پدر بود . قم را با خاطراتی به یاد داشت ، شیرین و تلخ ، اما از هیچکدام تنفر نداشت . به یاد میآورد شلیک منجنیقها (بمبارانها) را به شهر قم . چارمردون و بعد زنبیل آباد هرکدام با خاطراتی خاص . به یاد میآورد که همه در کودکی او را بچه ای باادب و فوق العاده باشخصیت و دارای اصالت میدانستند . پسرکی بود که با زبان شیرینش از هیچ خطایی نمیگذشت و هیچکس را حتی آدم بزرگها را یارای تقابل با زبانش نبود . همه عشیره چشم به او داشتند ، او نماد تربیت صحیح و فرزند رویایی برای خیلیها بود . قم را هم با آخرین خاطراتش ترک گفته بودند . با خاطره سرک کشیدن از پشت دیوار به مکتبخانه (مهد کودک) ، و یاد جمع نمودن اسباب منزل ، و آخرینش باره ای (کامیونی) بود پر از وسایل خانه شان . از قم خیلی خاطره داشت اما پراکنده و رنگ باخته . از آن پس سپاهان را برگزیده بودند برای سکونت .سپاهان شهر پدر مجنون بود و بعدها شهر رویاهای مجنون .سپاهان مجنون را ساخته بود ، لااقل یکی از عوامل مهم این بود . از پنج سالگی در میان آثار و ابنیه ای که یادگار گذشتگان بود ، نیاکان . سالها در میان اثر عشق تاریخ در کنا زنده رود که زنده میکرد و زندگی میآموخت .مرحله ابتدایی مکتبخانه را در مکانی گذرانده بود که هنوز قلبش از یادش و از یاد دوستان آن دوران به ش میافتاد . هرچند بهترین دوست آن دورانش بعدها رفت و در سرایی دیگر سامان یافت اما هنوز به آن دوران علاقه ای وافر داشت . بزرگ مکتبخانه بود ، قلدر اما نه زورگو ، حقجو . همه بچه ها او را دوست داشتند . همه او را میشناختند ، همه بچه های مکتبخانه نه فقط هم پایه هایش (همکلاسیهایش) . همه به او سلام میکردند . مدیر مدرسه او را استثنایی میدانست ، از آنهایی که ستاره خواهند شد . یادش میآمد که سال دوم ورودش به مکتبخانه ابتدایی انشائی نوشته بود که همه را به وجد آورده بود . انشائی پیرامون کتاب ، یار مهربان . آنرا به مکتبخانه عالی (دانشگاه)هم برده بودند و خوانده بودند ، به عنوان نمونه یا نمیدانم چه . سالها یکی پس از دیگری میگذشت . مکتبخانه ای که او در آن درس میخواند خاص بود . تا سال آخر استادهایشان خانم بودند . زنانی بودند که هنوز هم آنها را دوست داشتند ، زنانی بودند که به او خیلی چیزها آموخته بودند . استادی داشت که همواره دست در گیسوان مجعد مجنون میکرد و او را ناز میکرد . هر بار که موهایش را کوتاه میکرد میگفت حیفت نیامد موهایت را کوتاه کردی ؟ استادی دیگر داشت که او را در ریاضیات بسیار عالی میدانست . همو بود که اولین بازیچک مغناطیسی (کیت الکترونیکی) را به عنوان هدیه به مجنون داده بود . خانم دیگری بود که استاد هنر بود ، او نیز قلمهایی از مو به او هدیه داده بود از برای نگارگری . هنوز درست نمیدانست که چرا اساتید به او هدیه میدادند غیر از دیگران ، آیا او چیزی خاص داشت یا مسئله ای ، نمیدانست حتی اکنون پس از سالها .
از بهترین یادگاریهای آن دوران دوستیش با علی بود . عجب موجودی بود این علی . فرشته بود ؟ بهتر بود ؟ نه ، بشری بود پاک که خودش اینرا خواسته بود و انسان پاک از همه عالم برتر است .علی را زندگی کرده بود و با او همنفس شده بود . علی اولین دوستش بود که او را به پاکی خوانده بود . او از قطعات مهم سازنده اکنون مجنون بود . شاید بعدها از مجنون بیشتر  بدانیم اما اکنون حرف دیگری پیش آمده بود . مجنون از یاد علی به یادی دیگر رفت . یادش آمد که خدا با او پیمانی در ازل بسته بود . خدای او را گفته بود که از هرچه خوشت آمد ، هرچه را خیلی دوست داشتی ، عاشق هر چه شدی از تو میگیرمش . و این بود که علی مرد . سالها بعد از آن دوران اما میدانی کی ؟ درست زمانیکه رابطه مجنون و علی به اوج رسیده بود . درست وقتیکه علی پس از سالها اصرار مجنون میخواست روی به گود پهلوانی (باشگاه و ورزش) بیاورد . علی سرطان گرفت ، سوخت ، آب شد و رفت . بدون اینکه مجنون بداند ، آنقدر که زود رخ داد . سرطان خون و سپس روده که دومی را دیگر دوام نیاورد . مجنون حتی نتوانسته بود عیادت برود ، علی گفته بود نیا ، خجالت میکشید . وضعیت خاص علی و بیماریش باعث وضع بدی برای او شده بود ، وضعی که در آن حتی از دیدن مجنونش هم ابا داشت  . و علی چند روز بعد مرد .




 مجنون از کجا آمده بود .... ادامه

مجنون الآن آرام آرام خاطراتی از کودکی به یاد میآورد . از شیطنت ها ٬ از به هم ریختن مکتبخانه و تنبیه ها ٬ از اینکه همیشه در مباحثات (مسابقات علمی) گوی سبقت از دیگران میربود . هم در درس اول بود هم در شیطنت . از دعواهای دوران کودکیش و خیلی چیزهای دیگر هم به خاطر میآورد اما چون به داستان نامربوط است نمینگارمشان . خاطرات دوران مکتبخانه ابتدایی برایش یادآور صفا بود و پاکی و زلالی . هر چه بود اما گذشته بود و مجنون قدم در مکتبخانه میانی (مدرسه راهنمایی) گذارده . مجنون این دوران را متفاوت از ایام قبل سپری کرده بود ٬ با سردرگمی . و این شاید مقتضای سنش بود و بلوغ . در این سردرگمی خیلی اتفاقها افتاد ٬ از اینکه دیگر در درس ممتاز نبود تا خیلی چیزهای دیگر . آخرین دعواهای جدی اش را آنجا به یاد داشت و پس از آن آرامش . او حتی برای نبوغش هم ارزشی قائل نبود و برای مناظرات نبوغی (آزمون استعدادهای درخشان) هم تلاشی نمیکرد . به یاد میآورد که آن سالها دوستانی داشت که به مکتبخانه نوابغ راه یافتند با هوشی (ضریب هوشی) کمتر از وی . همه از این در تعجب بودند اما همین بود که بود . این سالها هم گذشت . مجنون کم کم مرد شد ٬ ریش و سبیلی . مجنون اما هنوز مجنون نبود . این دوران را هم یادها بسیار بود اما بی تأثیر در داستانم ٬ پس این هم بگذرد . تنها چیزی که برای ادامه سخنمان شاید لازم باشد سردرگمی مجنون بود در این دوران . الآن که به گذشته مینگرد کشتی بادبانی ای میبیند که بادبان برافراشته اما کسی سکانش را در دست ندارد ٬ با بادی بدین سوی با موجی بدانسوی . دوران مکتبخانه متوسطه (دبیرستان) اما متفاوت بود ٬ دوستیهایی که مسیر زندگانی مجنون را عوض کرد . اینجا هم باز یک علی دیگر ٬ اینبار سید علی . مجنون از کودکی اهل مطالعه بود و دقت اما سیدعلی او را با ادبیات و سیاست آشنا کرد . سید علی اکنون سکاندار مجنون بود هرچند بعدها خود اینسوی و آنسوی شد اما خوب این مال بعدها بود ٬ سالها بعد . در آن سالها مکتبخانه را مجنون و گروهش (گروه تربیت سیاسی) گرمایی خاص بخشیده بودند . مکتبخانه در جنب و جوشی دائم و زد و خورد آرا . مجنون هنوز هم معتقد است فعالیتهای آنان از وزارت ادعیه و منبر (سازمان تبلیغات اسلامی) بیشتر و موثرتر بوده است . او عوض شده بود و افکارش کنون شکلی خاص داشت و این حتی بر ظاهرش هم تأثیر گذاشت و اعمالش . مجنون عقایدش را تک به تک انتخاب کرده بود با دیدی باز و این بود که بارها پس از آن تا لبه ی دره ها رفته بود اما بازگشته بود . دوستانی داشت که او را نصیحت میکردند و اکنون در عمق دره های تباهی گم شده بودند ٬ اما او نه . مجنون یک خصوصیت دیگر هم داشت ٬ همیشه خودش بود . حتی زمانیکه برای اولین بار میخواست لیلی را ببیند دوستی به او گفته بود ٬ مجنو لااقل سر و وضعت را مرتب کن ٬ این ریشهایت را بزن . اما او خودش بود . گفته بود من همینم که هستم ٬ اگر مرا میخواهد اینگونه ام وگرنه بهتر که نخواهد . و لیلی او را خواسته بود . در هر صورت اطرافیان مجنون همیشه او را مجنون میدانستند . شبیه هیچکس نبود ٬ خودش بود . او را هم مغ بچه (سوسول) میدانستند هم رند خراب (لات و اخلی) اما او نه آن بود و نه این ٬ او خودش بود ٬ مجنون . این دوران هم گذشت در حالیکه او داغ سیاست بود و عدالت جو . پیر سیاست رفت و یار گفتمان آمد ٬ در این میان اما تنها چیزی که عوض نشد قربانی ماندن عدالت بود . عدالت سر بریده شد از پشت جایی برای توسعه معیشت عام نه عموم و جایی برای توسعه سیاسی و نه بلوغ سیاسی . او عدالت میخواست و عدالت . مجنون را همه به رکود دعوت میکردند ٬ مجنون به زندگی خودت بچسب ٬ به درست ٬ به ... اما مجنون مجنون بود . او حال یکی از توابین (حزب الله) شده بود و همراه با مختار (الله کرم) فریاد میکشید . اولین بار شعر آغاسی را با چهارده گیسوی درهم ریخته و از زبان علی شناخته بود . از آن پس دوستش داشته بود و به دنبال اثری از او گشته بود ٬هرچند تا مدتی پس از مرگش تقریبا هیچ از او در بازار نبود . مجنون بزرگ شد ٬ کم کم از حرارت سیاستش کم شد یعنی دانست مسائل را باید ریشه ای تر از امثال مختار دید ٬ همانی که بعدها زید (ده نمکی) به آن رسید . مجنون کم کم فهمید که ریشه دردها در جاهای دیگریست ٬ نباید با مسکّن به سراغ درد رفت ٬ باید مشکل را ریشه کن کرد . مجنون خاطراتش از این عرصه از عمرش تازه تر بود و خوشایند . از سید علی برای همه عمر ممنون بود ٬ هر چند اینرا به خود او نگفته بود .

اینم از این سفر - سفر تهرون

دو روز کوهنوردی و سنگنوردی منطقه توچال ٬ عجب عشق و صفایی .

سه روز خیابون خوابی .

و و و

فعلا تو یه گیم نت هستم حوالی میدون راه آهن ٬ اونقدر شلوغه که نزدیک دیوونه بشم پس میمونه واسه بعد .

راستی مسائل ختم به خیر شد .

تفصیل موکول به بعد .

تا اون بعد .


جمعه 11 شب با قطار از اصفهون راه افتادیم به سمت تهرون . من و نوید و رضا و ایمان . به مسائل بین راه کاری ندارم چون بدرد نمیخوره . تازه رسیده بودیم که آقای رویایی اومد دنبالمون . یه تاکسی سمند داره . رفتیم دربند و زدیم به کوه . تو دربند من یه جفت کفش صخره نوردی دست دوم خریدم . تا ساعت 5 عصر زیر دیواره شروین و بند یخچالی و اینورا بودیم . اونموقع راه افتادیم به سمت شیرپلا . حدود سه چهار ساعتی طول کشید . شب شیرپلا خوابیدیم . صبح من و رضا زدیم به سمت قله توچال . ایمان توی پناهگاه کنار وسایل ماند و نوید وسط راه حالش بد شد و برگشت . خلاصه کلام اینکه رفتیم سنگ سیاه و از اونجا قله توچال . سنگ سیاه یه پناهگاه متوسط داره و قله هم دو تا پناهگاه متوسط . تا سنگ سیاه هوا آبی آبی بود اما ز اونجا مه و باد شروع شد . تنها شانسی که داشتیم اینکه همه جا مه بود جز جلوی راه ما ، حتی بالا سرمان . به چند متری قله که رسیدیم مه کامل شد و هیچ جا پیدا نبود  . بعلاوه باد شدید . دستامون که داشت یخ میزد رو با سوزوندن کمی پنبه از جعبه کمکها اولیه پناهگاه گرم کردیم و زدیم به سمت پایین . برگشت توچال کسل کننده است ، هفت ساعت _ البته تا دربند _ بدون سبزی ، تقریبا .به شیرپلا که رسیدیم یه خبر بد بود . یه جوون هم سن و سال خودمون رو باد پرت کرده بود کف دره و اصلا برگشتن نوید قسمت بود تا این بنده خدا رو نجات بدن . پسره چشم چپش زده بود بیرون و سرش شکاف برداشته بود بعلاوه شکستگی در ناحیه کمر و دنده ها . به هر حال کم کم نبض پیدا کرد و .... با اورژانس و هلال احمر و آتش نشانی و هر جا میشد تماس گرفته بودن اما تا اون موقع که ساعت 5 بود خبری نشده بود ، از ساعت 12 ظهر ، و تا 8 شب که ما رسیدیم دربند و به کلانتری خبر دادیم هم هیچکدوم از اینا نیرو اعزام نکرده بودن . نمیدونم زنده میمونه یا نه اما هر چی میشه خدا کنه ختم به خیر بشه . تنها چیزی که من فهمیدم این بود که من اونقدر هم که فکر میکردم از جسد و خون و مرگ نمیترسم ، یعنی در واقع اصلا نمیترسم . تا خواستیم برگردیم میخواستم یه جمله از کتاب زمین انسانها بهش بگم اما خوابیده بود . جمله چی بود ؟ دقیقا یادم نیست اما یه چیزایی تو مایه ی تو باید مبارزه کنی و زنده بمانی به خاطر چشمانی که نگران توست و منتظرت ، به بیچارگی آنها رحم کن .
از کوه که اومدیم پایین بچه ها رفتن اصفهون ، با قطار . من اما موندم ، آخه تهرون یه آشنایی داریم که واقعا انسان شریف و بزرگیه . حیف بود اومده باشم و سری بهش نزده باشم . رفتم و پرسون پرسون خونه شون رو پیدا کردم . دم خونه ماشینش پارک بود پس همینجاست . تو حسینیه محله مراسم  احیاء بود . رفتم داخل اما از خستگی کوه نمیتونستم بشینم . اومدم بیرون و خوابیدم تو پارک روبروی خونشون . نه فکر نکنی مهمون نواز نیست ها ، نه من با خودم عهد کرده بودم به خودم سختی بدم یادت میاد؟ خلاصه سه روز تموم اونجا در خونه شون بودم ، شب به امید دیدار فردا میخوابیدم و صبح به امید رفتنش سر کار . برایش ساز دهنی هم زدم و مرا دید اما نشناخت . برایش ده بیست کیلو سنگ از توچال آوردم و گذاشتم درست جلوی خونشون زیر درخت و یه پارچه صورتی انداختم روش . براش خیلی کارها کردم و اون هم واسه من همه کار کرد . فقط یه ایراد بد داره این آشنامون ائنم اینکه مسافراشو با گریه راهی میکنه . بالاخره دیشب منو گذاشت دم راه آهن تا بیام اصفهون . از ماشین حتی پیاده هم نشد و این میان خواهرش هم تعجب کرده بود . من اما ازش هیچ ناراحتی ندارم ، نه تنها ناراحت نیستم که خوشحال هم هستم . من ازش چیزای زیادی یاد گرفتم . معنای زندگی ، محبت ، دوستی ، راستگویی ، با چشم حرف زدن ، نگاه کردن و و و .
ازت ممنونم آشنای عزیز .
ازت ممنونم آشنای همیشه .

سه تاییهایم کامل شد

میخواستم تا ابد ننویسم ٬ تو گفتی بنویس . میخواستم دیگه ننویسم تا وقتی از سفر سرنوشت برگردم اما امروز یه اتفاق متفاوت افتاد که باید مینوشتم و تازه من که هنوز نرفته ام پس میتونم هنوز بنویسم .
امروز کتاب و نامه تو رو که گم کرده بودم ، یادت که هست ؟ یا اینها هم فراموشت شد ؟ پیدایشان کردم . مجبور شدم برم چند ساعت بشینم دم دروازه تهرون تا بلکه اون ماشینی که اونشب منو آورد پیدا کنم ، هزارها ماشین اومد و رفت و از دهها نفر پرسیدم اما بی فایده . میدونی چرا اونا اینقدر واسم مهمند ؟ چون تو به من دادی . میدونی گفتی تا سه نشه بازی نشه ، حالا سه تایی من کامل شد ، سنگ و کتاب  و نامه ؛ همون جوری که سه تایی تو کامل شد ، تسبیح و عطر و گردنبند ؛ با این فرق که من اونقدر تو رو دوست دارم که سه تاییت رو تا ابد نگهمیدارم و تو اونقدر از من بدت اومد که اولین کارت دور کردن یادگاریهای من از خودت بود . به هر حال تو گفتی تا سه نشه بازی نشه و حالا سه شده .
بگذریم .

امشب دارم با قطار راهی میشم برم کوهنوردی ، توچال . هم کوهنوردی هم غارنوردی هم کار روی سنگ . راستی میتونی به کوههای شمال شهرتون که نیگا میکنی یادم کنی ٬ فقط نفرینم نکن وگرنه تو روزنامه ی فردا میخونی که یک کوهنورد بر اثر بی احتیاطی در منطقه توچال مرد .
جایت خیلی خالی خواهد بود ٬ هرچند چند روزیست از زیبایی هم دیگر لذت نمیبرم .

و پس از آن به یک شهر دور میروم بدون یک ریال پول ، میخوام با گدایی زندگی کنم ، با فقر مطلق . باید این نفس را له کنم ، این غرور را ، این خود مطلق انگاری را .

عزیزم دعا کن بتونم عوض بشم ، بشم گل ِ تو ٬ قوی سپید ِ تو ٬ نه این جوجه اردک زشت که هستم ٬ همونطور که تو شازده کوچولوی من هستی .

راستی الآن ـ دقیقا همین الآن ٬ وسط نوشتن این متن ـ اون نظر قشنگت رو خوندم که جون بود تو بدنم و خون تو رگم . از اینجا به قبل مربوط به حس گذشته ی منه . حالا فهمیدم منو بخشیدی اما باید ادب بشه این نفسم که دیگه دل کسی رو نشکونه ٬ تنها اینکه دیگه بهم سخت نمیگذره و مدتش رو هم کم میکنم این تنبیه رو . شاید اگه این نظرت نبود حتما میمردم ٬ اما حالا من مسئول دوستی تو هم هستم ٬ مسئول انتظار تو ٬ پس باید زنده بمونم ٬ باید واسه زنده موندنم مبارزه کنم . اینا رو از کتاب زمین انسانهایی که تو به من دادی یاد گرفتم . خودت هم بخونش حتما . من به اصفهان نرسیده تقریبا تمومشو خوندم .

ولی همونطور که گفتی آینده تاریکه ٬ پس اگه زنده موندم منتظرم باش . حتما منو میبینی ٬ فقط دقت کن .

تکلیفم رو مشخص میکنم !

باید یه بار واسه همیشه تکلیفم رو با دلم مشخص کنم .

باید یه چیزایی رو بفهمم که نفهمیده بودم .

یه دلی رو شیکوندم باید تقاص پس بدم .

امشب حتی نمیتونم ماه رو تو آسمون پیدا کنم .

باید سنگامو با دلم ور بکنم .

اگر مرا دیگر ندیدید حلال کنید

شاید مرُدم از گرسنگی

شاید گم شدم .

 

تا شاید هرگز .

از من متنفر باش ٬ من پست ترین انسان زمینم - دیگر به چه امیدی؟

دیروز ظهر با شادی ای کودکانه به خانه آمدم ، قرار بود خبری از یک دوست به من برسد ، نامه اش رسید و اشکم روان ساخت ،

دیگر از شادی خبری نبود ، یکی دو ساعتی گریه...

دیشب بعد از تمرین جوجیتسو با ماشین که دیشب چون پدرم نبود به دستم افتاده بود زدم به شهر و چه وحشتناک میراندم و لایی ، چه کار احمقانه ای ، الآن که فکرش را میکنم شرم سراپای وجودم را میگیرد . یک ساعتی در خیابان با نهایت سرعت ممکن و یک دور گرداگرد اصفهان ، پل بزرگمهر تا ناژنان و آتشگاه تا منزل .

سحری چند دانه انگور و  خرما ، حوصله نیست .

نماز خواندم و تازه بود که فهمیدم خدا همه چیزهایی که دوست داشتم را از من گرفته ، او مرا تنها میخواهد اما برای خود هم راهی بسویم نمیگشاید ، چرا ؟

امروز صبح دیوانه وار میدویدم به قصد مرگ شاید و چیزهایی میگفتم که یادم نیست ، گلویم هنوز هم گرفته ، رنگم سرخ شده بود مایل به کبودی .

امروز داغان بودم و در فکر .

الآن آرامم و دوباره آرامش ، اشتباه از من بوده ، دنیای فانی و گذرا را ثابت و باقی انگاشته بودم ، آخر این میشد ، هرچند نه به این زودی .

میخواهم عذر بخواهم از همه تقصیراتم و بخاهم مرا ببخشایید تا خدا ببخشایدم .

راستی امروز یه خبر خوش هم به من رسید ، برنامه توچال سه چهار روزه ، هم کوهنوردی ، هم صخره ، هم غار . برای من که سه چهار ماه هست از کوه دور ماندم یک غافلگیری فوق العاده داشت . فردا شب راه میافتیم با قطار به سمت تهران .

تا چه پیش آید و قسمت به چه افتد .

 

الآن رفتم دوباره یه نامه از یه دوست خوندم کسی که دیگه حاضر نیست حتی یادگایای منم داشته باشه اما من نه .

من یادگاریهای او را نگه خواهم داشت تا ابد تا همیشه .

من به یاد او خوام بود تا هروقت آن سنگ بوی او را بدهد .

اما موفق شدم ٬ او از من متنفر شده ٬ او دیگر به حالم غصه نخواهد خورد و خوشحال است که از خودخواهی مثل من دور شده ٬ من مهم نیستم . من او را دوست دارم پس باید کاری کنم که تا ابد دیگر به من فکر نکند تا زندگیش به حال عادی برگردد ٬ به حال پیش از آشناییمان . اما عجب رنجی دارد ٬ دارم دیوانه میشوم .

خدایا کمک .

 


دیگر به چه امیدی بنویسم ؟ برای که ؟ وقتی کسی که همه نوشته هایم را به امید دیدن او مینوشتم دیگر حاضر نیست اسمم را بیاورد .

وقتی تنها دوست واقعی من رفت و مرا دوباره تنها گذاشت .

وقتی من حتی حق ندارم کامنتهای او را داشته باشم و به دستورش همه را پاک کردم .

وقتی ٬ وقتی ٬ وقتی ............

شاید دیگر به روز نکنم تا ابد .

شاید دیگر ننویسم حتی یک خط .

شاید دیگر شعر نگویم برای همیشه .

تنها ۱۷ روز از تولدش میگذشت .

ای کاش تا ابد میماند ٬ اما من به خیال خودم ٬ برای آنکه از عشق دورش کنم ٬ از دربدری ٬ از دل بستن به من و از هزاران چیز دیگر .

من به خاطر اینها فراریش دادم .

الآن بغض گلویم را نمیفشارد آنرا گاز میگیرد .

نمیدانم چه کنم ٬ کجا بروم ٬ اما تو گفتی لیاقت دوست داشتن رو ندارم ٬ همیشه حق با تو بود ٬ من همانم که گفتی .

تا ابد .

من و سهراب - نگاه کن - من دیوونه ام؟ - کلمات مرتبط نامربوط

فکر میکردم تنهایم در میان
و این دوگانگی میان من و جهان مغزم را میفرسود .
سالها چنین بود .
دوستانی میگفتند : چه لوس ! دخترونه !
احساساتم را میگفتند و بینشم به بیرون را ، به جهان.
گذشت .
شازده کوچولو را دیدم .
او هم مثل من بود و فکر میکرد ، و آنچه برایم مسخره بود برایش عجیب بود و بی ارزش .
باز گذشت .
سهراب را دیدم .
که او هم نه از ابتدا ، در انتها همینگونه بود .
پس فعلا سه نفریم .
من دیگر تنها نیستم .
شاید روزی اکثریت شدیم .
شاید .
تقدیمی من به سهراب :


شعر سهراب عجب حس زلالی دارد
که در آن پنجره ها رو به حقیقت باز است
آب رودش پاک است
و درختش سرسبز
هر سیاهی که روی دریاچه است
قایقی هست قشنگ
که به آبش زده اند
تا روند آنسوی دریا شهری
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
و در آن صاعقه یک حادثه نیست
و خدا نزدیک است
و جهان پر ز خداست
وه که آنسوی چه بوی علفی میآید
روح سهراب لطیف است بسان گل سرخ
و لبش میخندد
و دهانش پر ذکر است هنوز
شعر سهراب ز بی تابی و یأس
رو سوی آبی دریا دارد
میسپارد ره و در آخر سیر
مژده نصرت فردا دارد
و در آن پنجره ها رو به حقیقت باز است
شعر سهراب عجب حس زلالی دارد


شعر از کلاهزرد






نگاه کن آسمان را که زیبا شده . طلوع را و غروب را . و کبوتری که پشت شیشه نشسته و برنجها را نوک میزند . زندگی زیبا نیست ؟






دیروز داشتم تو کوچه میرفتم خونه که یه پسره رو دیدم سرشو کرده زیر یه ماشین .


همینجور که میرفتم جلو پسره از زیر ماشین اومد بیرون و شروع کرد واق واق کردن یعنی سر و صدا و ادا در آوردن .


منم شروع کردم به همون کارای خودش .


پسره تعجب کرد ٬ ساکت شد و به من نیگا کرد .


ـ تو دیوونه ای ؟


ـ آره دیوونه ام .


ـ دیوونه ٬ دیوونه ٬ این دیوونه است .


به نظر تو من دیوونه ام ؟






اینبار میخوام یه جور دیگه خاطره بنویسم ٬ یه جوریکه هر کسی داستان خودشو بسازه و منظور خودشو بفهمه ٬ داستان عاطفی ٬ جنایی یا هر جور راحته .


من - قرار - انتظار - ترمینال جنوب - صندلیهای سرخ - شازده کوچولو - سلام - بریم - ماشین - رانندگی - تو چشمها برق - دروغ - راست - خنده - تصور - ترمز - ترس - فاصله طولی - گم شدن - شابدوالعظیم - بستنی دو لیتری - میدون - چرت و پرت - زندگی - تمام احساس آرامش کامل - شربت - شیرینی - عیدت مبارک - هدیه هدیه هدیه - پنج شش بار دور زدن یک مسیر - ابن باویه - راه شیری - عقرب - رجبعلی خیاط - سایه ها - زیبایی - وضو - نماز - زیارت - سام - میرسونم - پارک بعثت - ترمینال - خواب - مامورا - وسط بلوار اتوبان بعثت - خواب - صبح - آمدن - مامانی - عینک دودی - چشمها - عجله - آخرین - خداحافظ - اتوبوس - شابدوالعظیم - زیارت - اتوبوس - حضرت معصومه - نهار - قبرسون نو - کربلایی کاظم - سید جواد ذاکر - نواب صفوی - نماز مغرب - پراید - دوساعت و نیمه اصفهان - جاموندن یادگاری - خواب و تنهایی و تنهایی و تنهایی


سفرنامه مشهد (۲)

ادامه سفرنامه مشهد


۳۳

رامسر بعد از آبگرم راه افتادیم بسمت جواهرده . البته اول جاده یه تعداد تاکسی هم هست که اینکار رو میکنند . اینهم از اون جاهایی بود که اگر پای بشر شهرنشین نادان از خود راضی به اون باز نشده بود هنوز همون بهشتی بود که خدا خلق کرده . جاده پیچ در پیچ و میانه ی مسیر آبشاریست زیبا و کوچک . می ایستیم ، کمی آب مینوشیم و باز حرکت .

بالا که میرویم در میان راه گروهی 30 - 40 نفره کوله بر پشت ، پیاده در حال طی مسیرند . از کنارشان میگذریم . ما راحت نشسته ایم و آنها عرق ریزان . شاید آنها حال مرا آرزو کنند و چه احمق باید باشند برای چنین آرزویی ، ولی آرزوی من هم به جای آنها بودن است . هر عمل بی زحمتی زیبا نیست و شاد و راضی کننده ؛ و نه هر زحمتی ملال انگیز و بیزاری آور . کارگرانی دیده ام که با عرق جبین و 10 - 12 ساعت کار ، روزگار میگذرانده اند و چه راضی و سرزنده ؛ و دیگرانی که با روزی 2 - 3 ساعت صدها برابر آنها ، اما همیشه مینالند و حسرت میخورند و برای یک ریالش بارها سکته . مسخره ها . بالا که رسیدیم ، شاید بشود گفت دروازه ورودی جواهرده ، مردی ایستاده بود و قبض میداد و پول میگرفت ، به ازای هر ماشین 500 تومان . متأسفانه پولمان رو به پایان بود و مسیر تا اصفهان در پیش لذا از خیرش گذشتیم  . دور زدیم . خواستم بایستند . با بلیط فروش وارد صحبت میشوم . _ چه جاهای دیدنی داره ؟ _ آبشار ، تفرجگاه و درخت .... ( یادم رفته اسمش ) _ کوه بلند هم انگار هست این اطراف _ آره سماموس _ خیلی سرده ؟ _ اسمش واسه همین سماموسه . به محلی میشه سه ماه مزد . یعنی فقط سه ماه میشه ازش بالا رفت . تازه تو همین سه ماه هم اگه هوا تاریک بشه یخ میزنی اون بالا . جایی را نشان میدهد که کوهی است و سماموس در پس آن کوه از نظر پنهان . از پوشش گیاهی کوههای اطراف سردی منطقه مشخص است .پوششی فوق العاده کم و متفرق ، و بالاتر ، کوه لخت و عور . سوار میشوم . بچه ها از کم و کیف صحبتها میپرسند . میگویم و کتاب کوهنوردی در ایران را که همراه دارم باز میکنم . آری ، سماموس ، ارتفاع 3620 و و و . میان راه برگشت ( همان راه رفتمان است ) جایی علامتی است ؛ آب چشمه رویش نوشته . پیاده میشویم . همه مان تشنه ایم . آب که مینوشیم و برمیداریم به ذهنمان خطور میکندکمی بالا رویم . چند قدمی بالا میرویم . زیباتر از تصور ما است ، دره ای ، راه آبی که رودخانه ای آنرا تراشیده و تا جاییکه نمیدانم کجا بالا میرفت . وسوسه میشویم بمانیم برای نهار . یکساعتی بیشتر به ظهر نمانده . وسوسه تقویت میشود . _ خوبه بریم بالا _ بریم بالا ؟ _ آره میریم تا هر جا شد ناهار میخوریم . القصه ، برگشتیم ، من کوله ام را خالی و با مواد غذائی پر کردم . طناب انفرادی هم بردم و الحق به کار آمد . دو کیف دیگر هم همراه بردیم ، یکی حداد ، یکی مهدی . داداش بهانه داشت که _ ترقوه ام شکسته چطور بار بیارم ؟ دو هفته قبل ترقوه اش حین تمرین شکسته . رفتیم بالا . از مرز زباله که گذشتیم چیزهایی دیدیم که گفتنی نیست ، البته نمیدانم آنها هم میدیدند یا فقط میگذشتند .


۳۴

چیزهایی دیدیم که گفتنی نیست . الآن که به یاد میآرم از شدت تازگی در ذهنم ، و عظمت حاصل از جمال طبیعت ، میخوام دفتر خاطراتمو گاز بگیرم . آخه هیچ جوری نمیتونم بیانش کنم ، و این ناآرومم میکنه . سعیش که سخت نیست ، سعی میکنم .



۳۵

آبی در میان سنگها روان  به زلالی نوزاد و پاکی ماه و سردی دستان دلهره . آب میآید و در راهش ، گاه حوضچه هایی کوچک و بزرگ و خرچنگهایی گاه این گوشه و آنسو . آب میآید ، میریزد ، و این دیوانه میکند ، صدایش مدهوش میکند ، میخواهی سرت را به سنگ بکوبی . گفتم سنگ ، و چه سنگهایی در بستر است . سرخ ، سرختر از هر چه  . تصور کنی ، سبز ، سیاه ، قهوه ای . گویی اینها جلبکهایی است یا نمیدانم چه هایی است روئیده بر سنگ .  چه بودنش را نمیدانم که بحث از ماهیت است و حصول کنه ذات ناممکن حتی با علم به ذات ، اما غایتش را میدانم ، دیوانه نمودن خلق بشر . چگونه بگویم حسی را که با تصورش هم ضربان قلبم میدود و سینه ام میلرزد و بهجتی پوست صورتم را نوازش میکند . سینه ام برای آنهمه زیبایی تنگ بود . آنگاه نفهمیدم ، اکنون میدانم . رفتیم و آنچنان محو زیبایی شدیم و قدم برداشتیم و قدم که نهارمان افتاد به ساعت 5 عصر ، آنهم با اصرار و تهدید حداد که دائم نه غرق در زیباییست که آنها را متر میکند . نماز را جایی خواندم که تا ابد نخواهم خواند ، شاید . و با همین فکر نماز خواندم . صخره ای صیقلی با ناودانی که آب از میانش میگذشت و سرخ رنگش ساخته بود و سپس 5 متری پایینتر صدای شرشر . همه سوی جنگل و پیش روی ادامه راه آب . میخواهم اشک بریزم . اینها بیش از ظرفیت من بود و حالا که درست فکر میکنم و با دقت نگاه ، سنگینی زیبایی و زیباآفرینی به فغانم آورده . باید دست افشانم و پای کوبم در این رقص مستی عالم . چگونه گوشه ای باشم و نظاره گر ؟ یا بدتر ، روی گردان .


۳۶

دیشب میخوامدم که عالم نور است و مدرکات ما نور ، شنیدنیها بوئیدنیها دیدنیها حتی لمس شدنی و چشیدنیها همه نورند . نه نور فوتونی بل مفهومی فراتر و این نور همان بود که دیدم و پوستم را نوازش کرد و میان ششهایم جاری شد ؛ نوشیدمش و هنوز میشنومش .
آنجا لذت بردم . لذت ، لذت ، به خدا لذت . مگر زندگی چیست ؟ جز اینست که خواهیم مرد ، فقیر و غنی ، و زیر خاک میرویم ؟ حتی اگر نرویم ، اوج که رفت لذت هم میرود . از تو میپرسم ، زمانیکه خفته ای درکی داری که زیر بدنت تشک آبی است یا کارتن ؟ زیر سری ات از پر است یا سنگ ؟ زمانیکه گرسنه ای تفاوت میکند چه برای خوردن بیابی ؟ مقصدت فقط سیر شدن است . یا زمانیکه به اوج تشنه ای ، حتی آب آلوده را هم مینوشی .
و پس از آن زمانیکه سیر و سیراب شدی تفاوتی میکند با چه سیر و سیراب شده ای ؟ آیا سیری حاصل از نان خشک با چلوکباب متفاوت است ؟ زمانیکه از سرما میلرزی خود را به هر وسیله میپوشانی ، یک تکه گونی یا هر چیز دیگر ، اصلا مگر فرق هم میکند ؟ مهم سرماست که باید از آن فرار کرد . پس چرا ما چنین حریص شده ایم ؟ برای ماشینی بهتر ، خوراکی بهتر ، پوشاکی بهتر و هزاران چیز مسخره تر و پوچ تر ، گوشت و پوست یکدیگر را میدریم و استخوانی هم باقی نمیگذاریم .
که چه ؟
تا چه ؟
برای که‌؟
لذت در اینهاست ؟ لذت در غذایی است که میخوری و چون خوب سیر شدی اولین عارضه اش درد شکم است و آخرین مرحله اش تخلّی ؟ یا مالی که سگ دو میزنی تا فراهم کنی و عمرت را و جوانیت را و سرمایه زندگانیت را در راهش میدهی ؟ موهایت را سپید میکنی و میریزی در حالی که هنوز از سی نگذشته ای ، و پشتت را میخمانی و چشمانت را ضعیف و دست و پایت را سست و اعصابت را خرد . و میلرزی بر رفتنش و مستی در آمدنش و او به تو چه میدهد ؟ هیچ . سکه هایی و اسکناسهایی که دیگر وقتی برای استفاده شان نداری . و اگر فرصتی باقی باشد ، آنچنانی خود را نابود به دست آوردنش نموده ای که درک لذت برایت مقدور نیست ، جسما ً یا روحا ً .
به کجا میرویم ؟
نمیشود در این راه لحظه ای بایستیم ؟ و تأمل کنیم . ما میدویم چون دیگران میدوند و ما نباید عقب بیفتیم . این عین حماقت نیست ؟ آنهم در عصری که ادعای عقلگرایی کر مادرزاد را دوباره کر میکند .
یک لحظه بایست . دوستت میدود بگذار بدود ، بگذار برود . پدر و مادرت ، همسر و فرزندت ، این ، آن ، او ، همه ، مهم نیست . مهم این است ، تو چه کاره ای ؟ تو چرا میدوی ؟ تو برای چه ؟
اول بفهم آیا در همین مسیر باید رفت سپس ببین آیا هدف روبروست ، آنگاه بدان با چه سرعتی سپس حرکت کن .
تا نفس داریم میدویم و چون به نفس نفس افتادیم به حسرت که کاش چه و یا لـَیْتَ فلان .
بگذریم که نه از سخن کاری برآید و نه از خامه یاری .


۳۷

ساعت حدود پنج بعد از صرف غذا ، نماز خواندیم و بازگشتیم از میان همان مسیر و بیش از رفت نگریستیم ، که مسیر به زیر بود و بدن رها . جایی پایینتر حوضچه ای بود نسبتا ً بزرگ ، آبی با دمایی کمتر از ده درجه ، خنک بود و این جز با بودن در میانش به تو دست نمیدهد . هوس آبتنی در میان آن آب سرد آنهم زمانیکه خورشید رفته . اما لذتی خاص خود داشت . آتشی هم به پا کردیم ، با رعایت همه اصول ایمنی در جنگل و اینکه حتی سنگها سیاه نشود . جایی که بیشترش ماسه ای بود و میان رود . ساعتی آنجا بودیم در آب و سپس کنار آتش  ، اینهم نور علی نور . لباس که پوشیدیم صدای شغالها از پشت میآمد . با سرعت بازگشتیم و جنگل چه توهم زاست در تاریکی . هر لحظه حس میکنی چیزی پشت سرت است یا چیزی آنجا درست لای آن شاخه کمینت را میکشد . اینکه کم از زیبایی گفتم نه که کم داشت ، نه . اینجا از همه سفر زیباتر بود ، روییایی ، سکرآور ، اما آنقدر خاطره طولانی شده که حوصله را سر برده ، میخواهم زودتر تمامش کنم .


۳۸


در راه بازگشت حدود 10 - 20 بطری خال‍ی آب معدنی جمع کردیم ، من و داداش ، و همین نزدیک بود سرم را به باد بدهد . وقتی رسیدیم چشمه .... راستی یادم رفت کفش داداش ، کفش که نه ، دمپایی اش پاره شد و قرار گذاشتیم برگشتن من کفشم را به او بدهم . تازه کفشم را هم حداد سوزاند همانجایی که آتش افروخته بودیم . باز هم چیز دیگری . غذای ظهرمان ترکیبی بود از تخم مرغ ، خرمای ترش شده که چندین بار شستم و فشار دادم بعلاوه ی تن ماهی . غذایی وحشتناک بود . برگردیم سر کفش . حاصل اینکه برگشتن پا برهنه بودم و چون آبتنی کرده بودیم پوستش حساس شده بود . و نمیگویم چه کشیدم روی شنها و چوبها و ... که همین هم برایم زیبا بود . زیباییی از نوع دیگر !


۳۹

 
الغرض اینکه چون به چشمه رسیدیم ، من دو تا دستم پر بود از بطریهای پلاستیکی ، هر انگشت یکی . سنگی بود . از رویش پریدم و ناگهان پایم در رفت . دو پایم رفت هوا و با کمر آمدم زمین . خوب است ما چند وقتی تمرین جودو داشته ایم و این عادتمان شده که هنگام زمین خوردن سرمان را بالا بگیریم .این قسمت را علمایی وار نوشتم . اما کمرم و یکی از انگشتانم ضرب دید . مهدی فریاد کشید : گور پدر هر چی آدمه ، میخوای خودتو واسشون بکشی ؟ گور هر چی آشغاله ، بذار اونقدر آشغال بریزن که خفه شن مگه تو مسئولشی ؟ خودتو به کشتن میدی ... (نقل به مضمون) هیچی نگفتم . دستم را گرفتم زیر آب تا خونش بند بیاد . بطریها را ریختم توی کیسه ای و بردم گذاشتم کنار جاده . جالب اینکه بچه ها خودشان تبدیل شدند به نگهبان محیط زیست ، دیدی اثر دارد ؟ سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت چالوس و از آنجا به اصرار حداد و داداش ، بر خلاف نظر من و مهدی ، به سمت تهران .


۴۰

مهدی تقریبا همه مسیر خواب بود . من مواظبش بودم اما جایی ، دیگه نتونستم ، ناگهان خواب ربودم . روز قبل روز پر فعالیتی بود . صبح آبگرم و کوهپیمایی و ظهر تا شب هم دوباره کوهپیمایی و آبتنی . و من فقط متعجب بودم مهدی چطور میرونه ؟ بیدار که شدم هنوز در حرکت بودیم و مهدی دیگه چپ و راست میروند .


۴۱

جالب اینکه حداد و داداش با آن همه اصرار برای ادامه راه ، به محض حرکت پس از اندکی خوابیدند . بالاخره ایستاد ، جایی روبروی یک رستوران . گفته بودم یا نه ؟ نمیدانم ؛ مشهد اورکتی نظامی خریدم ، رنگ خاکی و تا زیر زانوها ، تنم بود بعلاوه کلاه ترکمنی . پیاده که شدم دختر و پسری پشت میز بیرون رستوران نشسته بودند ، به سمتشان که رفتم ترس را در چشمانشان دیدم و حسی از مرگ ، چرا ؟ از کنارشان گذشتم ، شیر آب درست پشت سرشان بود . چند جرعه و برگشتم و خوابیدم داخل ماشین . شیشه ها بخار کرده و داریم میلرزیم . دوباره حرکت . توقف بعدی پمپ بنزین بود که نماز خواندیم . جلوی پلیس راه ناگهان دو تا سگ گرگی پریدند جلوی ماشین . خب سرعتمان کم بود . مهدی هر چی فرمان را میداد سمت دیگر بازهم میآمدند جلویمان و چه ترسناک پارس . نمیدانم خبری بود ، نشانه ای یا مأموریتی که جلوی ما را بگیرند برای چند ثانیه ؟ خلاصه اینکه خواب را از سر من یکی که پراندند ؛ حداد و داداش همچنان خواب . به ذهنم آمد اینطور که مهدی میراند و با این خستگی ، احتمال قوی برای سقوطمان به دره وجود دارد . فکر کردم خوب است موقع مردن چه آهنگی گوش کنم ؟ موقع پرواز در دره و سپس هنگامیکه اجسادمان را پیدا میکنند در ماشین له شده و نوار هنوز میخواند . رضا صادقی ، گذاشتمش توی ضبط و ترانه ای که الآن یادم نمیآید ولی با حال و هوای آنروزهایم تطابق داشت . آرزو کردم زمانیکه پیدایمان میکنند نوار دقیقا همین را بخواند . اما خبری از سقوط و مرگ نشد . این مهدی باید میشد شوفر بیابانی . توقف بعدی جلوی رستورانی دیگر بود کنار سد کرج . خواب راحتی بود . ناگهان ، تق ، تق ، تق ، پاشید میخوایم اینجا کاسبی کنیم . چقدر از خود راضی و چه بد صحبت میکند . راه افتادیم و حدود هفت تهران بودیم .


۴۲

عجب بدبختند تهرانیها . تنها چیزیکه نمیتوانند درک کنند زندگیست . هر چند دیگران هم که میتونند درک نمیکنند . گند شهریست گنده . و مهاجرانی که ادعای بچه تِیرون بودنشان گوش فلک را کر کرده و دیگران را شهرستانی و دهاتی مینامند . غرور بادکنک به بزرگ بودنش . افتخار به تولید است نه مصرف ، به افکار بشریست نه امیال حیوانی . اما این لازمه عصر ماست . و جوامعی چون ما (غربزده) که آنچه غرب میگوید خوب است حتما خوب است و آنچه ما داریم اگر آنها بگویند خوب است جای تفکر و تحقیق دارد که آیا خوب است ؟ اما در مورد بدی مطلق است ، هرچه بگویند بد است بد است . ما همان رومیانیم که آینه صیغل میدهیم . طرح نمیزنیم . و آنچنان صیغل میدهیم که طراحان نیز از زیبایی طرح در آیینه مان میمانند .


۴۳

باید برج بسازیم و کارخانه و ندانیم و نفهمیم که به چه سوییم . که فرزندانمان کجا خواهند بود و فرزندان فرزندانمان . آب شدن یخهای قطب جنوب برایمان چیزی شبیه افسانه های آپولون است و سوراخی لایه اوزون به بعد و دوری ققنوس . مهم نیست هزاران نفر بمیرند ، مهم اینست من این چند ملیارد را بدست آورم . و نه کلان که خـُردمان هم همینیم . رانندگیمان نماد بارزش ، اقتصادمان ، فرهنگ گفتگومان ، شأن شأن زندگیمان ، دقت کنی میابی . اینرا نمیگویم که تحقیر کنم . میگویم که آگاه باشیم و بدانیم . ما اینگونه نبودیم ؛ گشتیم و گردیدیم . تنها سیصد چهارصد سال به عقب بازگرد . مگر این بناهای عظیم و فرهنگ غنی و اوج قله علم جهان را چه کسانی آفریدند ؟ جز پدرانمان ؟ اما گذشت آنچه گذشت و سیصد سال نه درجا زدیم که هزاران سال به عقب بازگشتیم و شده ایم غلامانی حلقه به گوش اربابان جهانی که اگر احیانا گوشه ای سر از فرمان میتابیم ، گوشه ای دیگر و  در شأنی دیگر مطیع تر سر فرود میآوریم . این میان انقلاب برای اندک زمانی ما را بیدار کرد اما لختی بیش نبود و باز همان سیر . علیکم بالتحقیق . و این هست تا تک تک ما (نمیگویم همه ما) آگاه شویم و تولدی دوباره یابیم و حرکت کنیم .


۴۴

اما بعد اینکه دو سه ساعتی طول کشید تا از کرج برسیم به عوارضی تهران قم ، عجب ترافیک وحشتناکی . جلوتر صبحانه صرف شد و این کاملترین صبحانه از ابتدای سفر بود . نان و خامه و عسل و پنیر و چای . مهمان من . و سپس قم ، زیارت حضرت معصومه . نزدش گله کردم از اینکه برادرش به حرم راهم نداده و چند کلمه ای دیگر . زیارت قبور بزرگانی که انکارشان از خورشید میان روز ناممکن تر است ؛ بروجردی ، ‌مطهری ، منتظری ، و چندین از عرفای بزرگ . نهار ، کباب قم . پولش را دادم هر چند بعد سهمشان را خواهند داد . هیچ کس دیگری پول نداشت . راستی گویا فقط اصفهان میتوان روی چمن نشست ؛ مشهد ممنوع بود ، قم هم نمیگذارند ؛ جاهای دیگر را نمیدانم . و برای ساعت شش عصر اصفهان بودیم .
نمیدونم چرا دیگه دلم برا شهرم تنگ نمیشه . بچه تر که بودم ( هنوز هم بچه ام ) وقتی از سفر برمیگشتیم و به اصفهان میرسیدیم یه شور و .... نمیدونم ، یه حسی مثه پرواز ، پریدن از ارتفاع ، یه شادی خاص بهم دست میداد ، حالا اما هیچی . انگار همه جا شده وطنم ، حالا وطنم جهان شموله . هه هه هه چه ننر !!!


۴۵

سفر فرح آفرین و مسکّنی بود . و کلاه زمستانی ترکمن با آن پشمهای سفید و قدری گشاد بودن برایم چقدر برازنده است . گویی خودم هستم ، پنجاه سال بعد که موهایم سفید شده . از سفر تنها دو کلاه و اورکت و تکه ای چوب و چند گوش ماهی و دو سه میوه بلوط و نعدای سنگ به یادگار دارم . و کوله باری تجربه و بی نهایتی خاطره که با هر کدام میتوانم زندگی کنم ، لذت ببرم ، بخوابم ، برخیزم و باز و باز و باز . و در آخر ، پرنده رفتنی است پرواز را به خاطر بسپار .


۴۶

بالاخره تموم شد تایپ این . اوووووووف . 60 - 70 صفحه .
حالا که تموم شد خودم باید بخونمش و نظر بدم در موردش .
راستی فقط به خاطر تو . و اون لحظه هایی که با هم بودیم ، و چشمات .

عزیز دلم تو هم بگو چی خوندی چی دیدی اینجا ؛ نظر بگذار .


دیگه ادامه نداره

سفرنامه مشهد

۱

۸۵/۶/۴
امروز تولد smart است ، تولدش مبارک.
من و برادرم به همراه مهدی به مقصد مشهد سوار بر pk از مسیر کویر.


۲

انارک شهری در حاشیه کویر ؛ چه زیباست ؛ چه آرامشی دارد.
مرد پیر نشسته و پیرزن قدم زنان میگذرد .
نمادی از ابدیت ؛ گویا زمان را به بند کشیده اند .
و هیچ چیز .


۳

جایی میان انارک و چوپانان صخره هایی از سنگ سیاه ، تو گویی دخترکانی اند ترک و مخمل پوش .
نمیتوانم دوام بیاورم ؛ خیلی تحریک کننده اند ؛ میخواهم بایستند ؛ دیوانه وار دست به سنگ میشوم ، و بالا میروم.
مهدی میگه من حال مرده کشی ندارم .
داداش میگه من این مسیرو یه ثانیه ای میرم بالا .
مسیرش ۵-۹ است .
آن بالا آفتاب از روبرو بر پوستم دستی دارد و نوازشی از باد ؛ ناخودآگاه به یاد دوستی میافتم .
از پشت صخره پایین میآیم ؛ چه سنگهای سبز قشنگی ، یکی را بر میدارم به عنوان یادگار ؛ برمیگردم ، سوار میشویم و حرکت .
سر بر دست خیره به بیرون و در خاطرم یادی از دوستی ؛ سر اولین پیچ روی سنگی با اسپری سیاه نوشته شیری .


۴

smart چه تنهاست ؛ مثل من ، شاید هم تنهاتر.
او را هم در ذهنشان برایش جایی نگذاشته اند ؛ او هم غم دارد.
غم اینکه وقتی میگرید کسی نیست ..... و یا حتی ذهنی که به یادش باشد و بداند به فکر اوست .
او هم تنهاست مانند نوع بشر ؛ نه تنها من ؛ اما آنکه سرگرمش شود و به آن غربتش فراموش ندارد.
او تنهاست و حس میکند این را ؛ چه بد حسی است و بد مکانی ، اگر در آن بمانیم.
smart تولدت مبارک .
اما مروارید در صدف میروید ؛ در تنهایی.
اگر صدف نباشد مروارید کجا میتواند باشد ؟
میدانی که چه میگویم ؟


۵

این اولین باری نیست که کسی اینرا به من میگوید .
هرگز در قاموسم راه نداشت ؛ کلمه ای ناشناس .
و از این روی راهی را گزیدم که در افکارم و گذشته ی ذهنم و پیش بینی هایم هرگز بود .
اگر مرا برای این نساخته اند یا طرز فکرم یا احساساتم یا .... این مهم نیست.
هرگز، هرگز را شکست خواهم داد؟


۶

اینجا در حاشیه کویر آسمان آنقدر پاک است و کوهها ...
از دست کافکا چه باید بکشم ؟
الآن ناگهان باد زد و ؛ ای وای یک درخت انجیر ، نه ، دو ، نه سه چهارتا ، اینجا وسط کویر در جایی از کوه عجیب است ؛ به هر صورت ، باد زد و یک برگ از کتاب مجموعه داستانهای کافکا را کند و با خود برد .
کارم درآمد ، باید یک کتاب نو بخرم بدم به کتابخانه ؛ هرچند آنها اینرا نخواهند فهمید ، اما من فهمیده ام و همین کفایت میکند .
آری پاک است و صاف و شفاف ، آسمان و زمین ، گویی سنگ را بریده اند و بر قابی از آبی نهاده اند .
یک چیز را هنوز نفهمیده ام ، که این زیری کوههای اینجا از چیست ، درست به موهای من . زبر است و دانه دانه اما محکم ، استوار و قابل اعتماد. تارهایی از مویم در باد ، شلاقوار بر صورتم مینوازند ؛ درست چو طوفان شن .
نمیدانم شنها این کوهها را ساخته اند یا سائیده اند . نمیدانم شنها آبادگرند یا ویرانگر . شاید هم هر دو ؛ میسازند و سپس ویران میکنند ، مانند کودکان.
نه از اولی شادیی افزون و نه از دومی غم .


۷

صحن گوهرشاد
کودکی شادمانه حباب میسازد و کودکانی شادمانه تر به دنبال حبابها ؛ نور در حباب میگردد و هزاران رنگ و نور.
مهدی میگه پارسال تو همین صحن با یه دختره چند ماهه آشنا شده ؛ خیلی بامزه و خوشگل .
باهاش بازی کرده ، موهاشو واسش بافته و آخر کار هم هزار تومن داده به باباش واسش پفک بخره .
میگه اسمش سمیرا بوده .
راستی تا حالا دقت نکرده بودم ، صحن گوهر شاد  ، قسمت سر پوشیده اش دارای ستونهای کج است .
خیلی جالبه نه ؟


۸

اگه بخوام خصوصیات مشهد رو بگم به شرح زیره
۱- رو تابلوی خیابونا به جای بلوار نوشته بولوار
۲- رانندگیشون خیلی فوق العاده است شبیه راندن حیوانات
۳- خیابونا پره از pk
۴- نشستن توی چمنها ممنوع
۵- اگه امام رضا اونجا نبود هیچی نداشت
۶- درآمد مردمش خیلی بالاتر از بقیه شهرای ایرانه و فرهنگشون خیلی پایین تر
۷- نفس کشیدن هم گرونه چه برسه بقیه چیزا
۸- هر آشغالی از هر جایی اونجا فروش میره


۹

واسه خالی نبودن عریضه و بی هدف ٬ اینبار مانند همه ٬ مانند زندگی همگانی .


۱۰

حداد هم به ما ملحق شد .

داشتیم تو خیابون راه میرفتیم که یهو حداد رو دیدیم داره از روبرو میاد . قرار بود از اصفهان با ما بیاد مشهد اما موقع حرکت غیبش زده بود و خب جا موند . بعد ناچاری با اتوبوس اومده بود .

ببین قسمت چیکار میکنه ؛ تو مشهد به این بزرگی ، ما سه نفر ، حداد ، یه خیابون ، یه جا ، چشمون به هم بیفته ؛ جلل الخالق .


۱۱

امشب رفتیم زیست خاور .
زیاد هم جالب نیست، اونقدر که تعریف میکنن .
مهدی هر چیز قشنگ و کوچولویی میبینه میگه این واسه سمیرا خوبه ؛ گیر داده دیگه .
توی زیست خاور طبقه دوم بچه ها یه نوارفروشی میبینن .
-آقا نوار چاووشی یگانه دارین ؟
-بله ، یه کالکشن عالی دارم ببرین مشتری میشین .
میخریم ؛ و واقعا هم تکه .
حدود دو سه ساعتی به نوار میخندیدیم .
آخه یه نفر با صدایی تقریبا نتراشیده تر از عصار داره رو صدای دیگانه تمرین خوانندگی میکنه و چه تمرینی!
میخواسیم برگردیم و نوارو پس بدیم اما مهدی میگه حالشو ندارم ؛ تازه پایه خنده هم هست .


۱۲

امروز ۶/۶/۸۵

هنوز مشهدم ٬ در جوار بارگاه ثامن الحجج .

اذن دخول آن خط آخرش عجب آتشی دارد  ( ءأدخل یا ....... )

یک بار یکی از ائمه فکر کنم امام سجاد علیه السلام رفته بودند سفر حج ٬ موقع لبیک گفتن یار حضرت که نزدیکشان بوده متوجه میشود ایشان نمیتوانند جمله لبیک را درست ادا کنند ( لبـّ .. لبـّی ... لــ .. لــ .. لبّی ) متعجب میشود و از امام میپرسد . امام پاسخ میدهند : میترسم بگویم لبیک و خداوند سبحان بفرماید لا لبیک ؛ به سبب اعمال و رفتارم ؛ و این مانع ادای لبیک از سوی من است . ( قریب این مضمون )

و اینجا این تو هستی که میپرسی آیا داخل شوم ؟

و اگر بگویند نه ؟


۱۳

ما را هدایتی بود و رسالتی .

هدایتمان گم شد ؛ رسالتمان که بماند .


۱۴

امشب از مشهد خارج میشویم و من جرأت نکردم وارد صحن اصلی و ضریح آقا شوم . لیاقت نداشتم ، و چرا بیهوده خود را فریب دهم ؟

اما همه را یاد کردم ؛ تو ، تو ، تو و تورا ؛ سلام تو را هم رساندم .

در آخر با ترس و لرز ، سلامی عرض نمودم و یا حق .


۱۵

راستی دیشب رفتیم طرقبه ؛ عجب هوایی و صفایی ؛ کوچه باغها و درختان و زیبایی ؛ شب ماندیم ؛ سرد اما پاک .

طلوع خورشید ولی چیز دیگری بود ، از میان درختان ؛ جمال خدای و خدای جمال ؛ راندم میان درختان .


۱۶

فکر کنم موتور PK سوراخ شده ، آب پس میدهد .

پریشب قوچان خوابیدیم ؛ ۸/۶/۸۵ .

شهریور هم آرام رو به پایان رفت ، همراه تابستان و عمر من و تو .

قوچان عجب شهریست و چه مردمی دارد ؛ همه خوب .

پارک قوچان یک مونوریل دارد که فکر کنم در دنیا تک باشد . هر واگن جداگانه حرکت میکند ، آنهم با نیروی پای خودتان ، با پدال پایی . در هر صورت فوق العاده جالب بود . شهر آقا نجفی ، شهر پر جنب و جوشی است .

باز هم میگویم خوب مردمانی دارد و این یاد من است از قوچان .


۱۷

میرود میآید ، میرود میآید . کودکی آرام گرفته بر تاب ، به موج دریا و لبخندی به آفتاب .

صبح پسرکی آمد و تلاش بی حاصلم برای بستن چادر را پایان داد .

ـ نمیتونی ببندی؟   ـ نه   ـ بذار   ؛ و برایم بست ، خیلی از او خوشم آمد .  

نان نان ؛ پسری است با دوچرخه و جعبه ای بر پشت .  ـ دونه ای چند؟   ـ پنجاه  ؛ تا صبر کنیم و فکر تمام میشود .

ـ دو تا بده   ـ تموم شد ، بخواین میرم میارم   ـ خب سه تا بگیر واسمون ،  ـ چند دقیقه دیگه بر میگردی؟   ـ ۱۰ دقیقه . اما دو سه دقیقه ای بر میگردد . کمی سر به سرش میگذارم . خندان میرود .   ـ دستت درد نکنه فرفری ، خداحافظ ؛ ناراحت که نمیشی میگم فرفری ؟  بهش میگم نه ؛ دستی تکان میدهد و دور میشود ، رکابزنان .

اینجا دختری نشسته با لباس صورتی و موهای حنایی بلندی که بر پشت ریخته . آنجا الاکلنگ بالا میرود و فرود و فراز و باز پایین .

گویا زندگانی نیست .


۱۸

دیشب نهارخوران خوابیدیم ؛ روستای زیارت ، کنار امامزاده . نزدیک غروب گرگان بودیم ؛ زدیم به سمت بندرترکمن ؛ غروب دریا . چون بموقع نمیرسیدیم بازگشتیم ؛ پیش بسوی نهارخوران ؛ هنوز نهار هم نخورده بودیم .
ساعت حدود ۳۰/۶ جایی میان راه اطراق نمودیم و نهار خوردیم  . جایی میان جنگلهای نهارخوران ، چه زیبا بود درختان و آسمان که شب شد و تاریک و پرستاره و چه زشت زمین زیر پا و رود از هدیه ی بشر به طبیعت .
نمیدانم و حتی نمیتوانم بفهمم چگونه و با چه اندیشه ای میتوان طبیعت را آلود ؟ راه افتادیم ، بالا و بالاتر ؛ در میان مسیر چیزهایی دیدم که لذت را میکاهید ؛ ساختمانهای چهار و پنج طبقه در میان جنگل و کنار جاده .
به کجا میرویم ؟
با خود چه میکنیم ؟
آنقدر ویلا میسازیم تا از خود طبیعت چیزی باقی نماند . کو باغهای لواسان و شمیران ؟ کجا رفت آن دربند ؟ واکنون نوبت جنگل است ؟ و أسفناک تر اینکه به عملکرد خویش میبالیم ؛ (یه ویلا دارم شمال ، وسط جنگلا ، سه میلیارد قیمتشه)؛ مسخره .

گامهای نابودی را چه مغرورانه میدویم ، و به آن خرسند ؛ حتی فریاد مستانه میکشیم ، و قهقهه شادانه .

به روستای زیارت رسیدیم ؛ برق رفته بود و همه داشتند بر میگشتند .اینهم از آن عجائب نوع بشر است که عصای دستش را بت قرار میدهد و آنرا میپرستد .مگر نه اینکه تکنولوژی قرار بود زحمتمان را کم کند و آرامش را برایمان به ارمغان ؟ چه شد ؟ کو ؟ اکنون معتادش شده ایم و اگر جایی نباشد خمار تا مرز نیستی میرویم . زحمتمان کم شد ؟ ما بیشتر وقت آزاد داریم یا پدرانمان ؟ کدامیک گلستان را خوانده ایم یا دیوان حافظ ، یا تا صبح شب یلدا از زبان بزرگترهامان عسل شنیده ایم ؟
نیاکانمان آرامش بیشتری داشتند یا ما ؟ کدام راضی تر و کدام مطمئن تر ؟ نگاه کن هنوز کسانی از آنها مانده اند .
حال آیا ابزار قرن نو در خدمت رفاه ما در آمد یا ما غلامان حلقه به گوشش شدیم ؟ صبح تا شب ، شنبه تا جمعه ، ماه تا سال تا عمر میدویم تا درآمد بیشتری کسب کنیم که مثلا چه ؟ ماشین بهتری بخریم یا فلان چیز دیگر ؛ خنده دار نیست ؟ زندگی به این زیبایی را صرف کنی برای یک خانه ؟ اتومبیل یا ویلا ؟ که در بهترین فرض بتوانیم بقیه عمر را خوب زندگی کنیم و در آغوش طبیعت  . آیا میدانی تا چه زمانی هستی ؟ مرگت چه زمانیست ؟ کی خواهی رفت ؟ و آیا زمانیکه به همه ی آنچه ارزشی ندارد اما برایش پول باید داد رسیدی باز هم به جهان عشق خواهی ورزید ؟ و به خودت و زندگیت ؟ و میتوانی از شبنم روی برگ گل لذت ببری ؟ یا آنزمان همه چیز را با پول میسنجی و با عدد و با رقم ؟ حتی عشق را ، و پرواز پرنده را نخواهی دید زیرا سر به زیر داری و مشغول شمارشی ؟ اصلا اگر بدانی و همینگونه نیز بمانی ؛ اکنونت چه میشود که از زیبایی جا مانده ای و از عشق وامانده ؟ و تا زمانی دور .

رفتیم کنار امامزاده و شب همانجا بیتوته کردیم ، درون چادر مسافرتیمان . هوا سرد بود اما نه به سردی طرقبه ، آنجا تقریبا منجمد شدیم .
شب ولادت امام چهارم وداخل امامزاده جشن برپا بود . واقعا لذت بردم . همه ، مرد و زن و پیر و جوان ، مردم ده ، و صفا و صمیمیتی وصف نشدنی و ناگزیر آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست .
پایان جشن و آغاز پذیرایی ، و همین موقعها بود که برق آمد . پذیرایی خیلی جالب بود ، هم متنوع هم فراوان  ، هیچکس هم عجله نداشت ، هول نمیزد ، انگار نه انگار . من سه چهار لیوان شربت نوشیدم و چندتایی شیرینی ، البته شکلات و بیسکوئیت هم بود اما من نمیخورم . کتری شربت گشت میخورد توی مجلس و جعبه شیرینی هم . چنین پذیرایی و وقار حضار برایم عجیب بود . محله و مسجد ما ، عباس آباد ، پولدارترین اصفهانیها ، اما کاش یک هزارم این مردم قانع بودند و راضی و شاد ؛ اگر بیایی و ببینی خنده ات میگیرد ، شاید حتی روده بر بشی از شدت خنده و بمیری از خنده ، یا گریه .
جمعیت حدود دویست سیصد نفر و برای دهی اینچنین بسیار . راستی یادم رفت با یکی از اهالی صحبت میکردم راجع به ساختمانهای چند طبقه کنار مسیر میگفت تمامش قاچاق ساخته شده ، البته زمینش مال خودشان است اما ساختش غیر قانونی است . ساختمانی با این عظمت و بلندی در جلوی دید همه ساخته میشود ؛ قاچاق !؛ اما اینکه چرا متوقف نمیشود لابد برای کسانی نان دارد یا اصلا نان خودشان است . بگذریم .
الآن بندر ترکمن هستیم ؛ کرد کوی را لختی پیش پشت سر نهادیم . کنار آب هستم ، هوا ابری ، دریا طوفانی ، گرم ، گرم ، گرم ، و بچه ماهیها با موج بر روی سنگها .
برویم .
صبر کن آمدم .


۱۹

بازارچه بندر ترکمن .
چیز به درد خوری نمیتوان جست . به پیرمرد میگویم چطور لباسهای محلی اینجا پیدا نمیشه ؟ میگوید دیگه همه چیز صنعتی شده ؛ دیگه دخترای ترکمن این کارا رو نمیکنن . میخندم و در دل زار میگریم .
دختر ترکمن پس چه میکند ؟
به دانشگاه آزاد میرود ؟ به کافی نت میرود ؟ چت میکند ؟ پلی استیشن بازی میکند ؟
دختر ترکمن هنرش را به چه داده ؟ و دستهایش را به که ؟ دختر ترکمن میراث نیاکانش را ...
و اصلا چه میخواهد میرا ث دهد به فرزندانش ؟
اجدادمان زیبایی را به ما بخشیدند و آرامش را ؛ ما برای فرزندانمان چه داریم ؟ ما به آنها چه خواهیم بخشید ؟ مو بر اندامم ایستاده .


نشسته ام به انتظار غروب ، در ساحل بندر ترکمن . حدود یکساعتی به مغرب مانده ؛ آب کرم رنگ است و در سوی خورشید ، زرین .
مد ساعاتی است آغاز گشته ، آب بالا میآید و موج قطراتش را بر دفتر و صورتم میپاشد . چه خوش هدیه ای !
از کودکی پرسیدم  _ که خودش لباس محلی میفروخت _ چرا لباس محلی نپوشیدی ؟ میگه لباس محلی گرمه . من : پس پدراتون ، قدیمی ها تابسون چیکار میکردن ؟ کودک دیگر : خب نسل نو و مدرن و اینجور چیزا . دقیقا همین را میگوید و ده ساله نمیزند .


۲۰

دیشب را گفته بودم کنار امامزاده خوابیدیم .
هوا مطبوع بود و دلنواز . صبح به صدای اذان برخاستیم . به دنبال صدا در میان ده . اما نجستیم . بازگشتیم بسوی امامزاده . جالب اینجاست که کوچه بن بست مفهومی انتزاعی است در این روستا . خانه ها حیاط مجزا ندارد . حیاط خانه ها همان کوچه و راه است و تو هر زمان در حیاط خانه ای هستی و از آن عبور میکنی ؛ در واقع حیاطها دیوار ندارد . گاهی از جایی عبور میکنی که خانه ای در یک سمت و دستشویی اش طرف دیگر راه است . برای من جالب بود .
بن بست ممنوع .
نماز را روی پل آبگرم خواندیم ، من و حداد . راستی یادم رفت بگویم در میان ده سرگردان در راه برگشت به امامزاده که بودیم ناگهان جایی حس کردم چیزی جلویمان خوابیده . در آن تاریکی زیاد پیدا نبود ، کمی ایستادم و دقت کردم ، یک سگ نگهبان سفید و بزرگ که درست خیره شده بود به ما . یک لحظه ترس وجودم را گرفت ، اگر حمله میکرد در آنوقت هیچکس هم نمیتوانست نجاتمان دهد . اما باید یک فکری میکردم ، پس آرامش و تغییر مسیر خیلی آرام ، و به خیر گذشت .
همانجا روی پل نشستیم و آسمان را ، و دراز کشیدیم بدون زیر انداز و رو ، آخر آنجا باد جانفزایی میوزید .
موج دریا نمیگذارد بنویسم ، اما سعی میکنم .
خانواده ای آمدند و به خیال باز بودن آبگرم از کنارمان گذشتند ؛ رفتند و با دماغی سیاه بازگشتند . پسر بزرگ اما ماند ، عجب نفهمی بود ، با حدود بیست سال سن . اول با پایش روی پل میکوبید و سر و صدا میکرد . برخاستم و نگاهش کردم ، دانست چه میگویم . زیر پل رفت ، سنگی برمیداشت و پرتاب میکرد ، گو گربه ای دیده بود و میخواست فراری اش دهد یا بکشدش ، نمیدانم . ولی احمق بود ، و چه نزدیک بود یقه اش را بگیرم . امیدوارم روزی او را باسنگ تعقیب کنند تا بفهمد حس گربه را .
نگفتم و حسش نیز نیست که بگویم گربه با چه مشقتی به بچه اش پریدن از ارتفاع را آموزش میداد و ما سرگرم زیبایی کوششش .


۲۱

آنسوی رود  _ رود که چه عرض کنم ، باریکه ای از فاضلاب و کثافت در بستری از زباله _ آنسوتر از آبگرم راهی هست بسوی بالا میان جنگل . هوا هنوز گرگ و میش بود که هوسش زد به سرمان . به راه افتادیم ، زیبا بود و نفس گیر _ من وحداد ، و داداش و مهدی توی چادر خواب _ هرچه بالاتر زیبا تر ، به این فکر افتادم که طلوع را از فراز کوه ببینم .
القصه بالا رفتیم و در فراز کلبه ای بود _ بعدها فهمیدم زیارتگاهی _ و درخت بلوطی که سایه بر آن داشت . تصور کن ، نقاشی نه ، عکس نه ، خود ِ خود ِ واقعیت . یک کلبه با شیروانی ، و دیواری از تار و پود چوب ، سقفی سبز ، و درخت بلـــــوط . بلوطی پیر شاید 60 شاید 100 ؛ بیشتر ، نمیدانم ، هرچه هست چندین برابرم عمر کرده ، و دیده و شنیده و لذت برده ، یا شاید زجر کشیده . روی درب آن نوشته  « در این مکان نخوابید  » ، تعجب میکنم ، لابد مکانی عمومی است . دربش را با تکه نخی بسته اند که باز نماند . میخواهم بروم داخل که چادر نمازی میبینم ، پس این چیست ؟ نکند خانه ی زنی باشد ، یا زنی اینجا خوابیده باشد ؟ به هر صورت ناگهان ذهنم میگوید نرو . کمی جلوتر چشمه آبی است ، البته لوله کشی شده ، مینوشم و حداد را صدا میزنم . دوستم میگوید _ ناگهان و بدون مقدمه _ « آدم اینجا خوابیده باشه و لذت ببره ناگهان جناب عزرائیل سر برسه ، نه دردی نه غمی نه ناراحتی » ، من نمیدانم ، در هر صورت .

هوا روشن شده اما از آفتاب خبری نیست ، ولی ای کاش تاریک میماند تا ابد ، روشن میگردد و پندارهایم را تیره میگرداند و ذهنم را درهم . الآن آفتاب نارنجی ِ نارنجی است ، و افق نارنجی و کبود . آنقدر زباله اینجاست که حد ندارد ، با روشنی هوا دیدم ، و بیشترش چیست ؟ پفک و ساندیس و  چیپس ، چه آشغالهایی ، اینها هست اما اگر بالاتر را بنگری زیبایی هم هست ، زیبایی بی حصر و مطلق .
بالا رفتن از بلوط مرا میخواند . نه نمیشود . بالا میروم ، روی سقف کلبه و سپس بلوط . بالا ، بالا ، باز هم بالا . تمام شاخه ها و تنه سراسر پوشیده است از جلبک . بالا میروم ، روی شاخه ای ، و میخوابم . ارتفاعی به بلندی ساختمان سه طبقه ، دراز میکشم به انتظار خورشید ، و حداد هم نشسته پایین تر .

الآن _ بندر ترکمن جایی که اینها را مینویسم _ خورشید سرخ ِ سرخ ، پایین تر میرود و در پشت ابرهایی که بی موقع در افق نمایان گشته اند پنهان . پرستوها از جلوی صورتم میگذرند و باد آنرا مینوازد و گوشه های دفترم را ورق میزند . خورشید نیمه پنهان است ، و ماه بالا بر فراز ، سمت چپ ، نور رو به پایان و باید برخیزم . حداد میگوید : « پاشو ؛ خاطره خوبیش اینه که میشه بعد نوشتش ؛ فقط دختر بچه هان که خاطره هاشونو همون موقع مینویسن . » من هم  در میآیم که : « خب منم دختر بچه ام . » بگذریم . خلاصه میکنم ، حداد نمیگذارد . آن بالا از طلوع لذتی بردیم و چند میوه کال بلوط برداشتم ، برگشتیم ، و در راه زباله جمع نمودیم و زباله و زباله و بازهم زباله ، کیسه زباله ای که همانجا یافتیم پر شد ، آوردیم پایین و ریختیم در سطل زباله . آبگرم  باز شده بود ، البته آب ولرم ، آبتنی میکنیم و حرکت بسمت آبشار .
آن بماند تا بعد ، حداد دیوانه ام کرد . برویم .


۲۲


آبشار نهار خوران
آنجا بازهم زیبایی و باز هم زباله . رفتیم و زیبا بود و چه زیبا بود . من خوشحال و شاد ، در پوست خود نمیگنجیدم . در دل خود از دوست جون تشکر کردم و به یاد او بر تنه ی درختی خشکیده و افتاده بر شیب زمین کنار آبشار یک حرف G بزرگ حک نمودم ، به یاد دوست جون ، اگر بیاید و ببیند . کف دستم تا یک ماه بعد سیاه بود اما خب باید تشکر میکردم .
آبشار واقعا دوست داشتنی ، با ریشه های درختان از فراز آویزان در فضا و برگهایی که گاه به نسیمی میریخت ، چونان شاباش بر سر عروس ، یا چیزی شبیه لمس خدا ، عین لذت ، ربّ النوع آرامش ، فقط چشمهایت را ببند ، تو هم اینجایی ، دیدی ؟


پلاستیک زباله ای که خودش هم زباله بود و دوستی نادان زمانی رهایش کرده بود میان آبشار جستم ، برداشتم ، شستم و شروع کردم به جمع نمودن زباله ، این سو ، آن سمت ، همه جا ، و مردم با تعجب نگاهم میکردند ، دوستانم هم شروع نمودند و برادرم ، هر چهار نفرمان . من هیچ هراسی ندارم آشغال جمع کن نامم کنند ، که همه چیزم فدای زیبایی ، فدای طبیعت ، فدای نعمات خدا ، نام و آبرو که هیچ . باز گشتن آغازیدیم . مهدی گفت : « چه فایده داره ، نیم ساعت دیگه دوباره همین آشه و همین کاسه؟ » و من گفتم : « این مهم نیست ، مهم اینه که مردم یه لحظه به خودشون بیان ، فکر کنند ، درنگ کنند ، و با خود بگن شاید اینم راهی است ، شاید با نابود نساختن طبیعت هم بشه زندگی کرد ، شاید بشه هم شاد بود و هم معقول ، شاید بشه هم لذت برد و هم آینده رو نابود نساخت . »

آری مهم این است که آدمهای محلی هم آنجا بودند و دیدند ؛ و من دیدم  که رفته بودیم و دور شده بودیم و آنها هنوز ما را با دست به هم نشان میدادند که گروهی مهمان از اصفهان برایشان نظافت خانه ی ما مهم بود و حفظ محیطمان ، و چرا برای ما نباشد ؟ و بیندیشند که مگر ما صاحبان قرنهای قرن این مکان نیستیم ؟ مگر ما هر روز و روزانه نمیگذریم و نمینشینیم و نیستیم در این محیط ؟ و بیندیشند که اگر برای اینهایی که یک روز و ساعتی آمده اند بهداشت محیطمان مهم است ، برای ما که باید مهمتر باشد . شاید سی سال ، بیست سال بعد اثر کند ، اما همین مهم است ، حتی اگر یک نفر متحول شود ، یک کودک از پدرش بپرسد : « چرا اینها زباله ها را جمع میکنند ؟ » ، همین کافی است .
و بازگشتیم تا دوباره به روستای زیارت رسیدیم و از آنجا سرازیر گرگان . باز هم بگویم که آبشار ، گاهی خود ِ بهشت بود ، آنگاه که نسیمی برگهای درختان بالا دست را فرو میریخت و دهها متر در هوا میرقصیدند ، زرد و سبز و نارنجی ، در پشت ، سنگ سیاه با لایه های لجن و ریشه هایی در هوا معلق و آبشاری عمودی به ارتفاع سی متر ، کمتر یا بیشتر ، با آبی سرد که چند بار در میان نگاههای دیگران سرم را زیرش شستم .

راستی کلاه محلی ترکمنی خریده ام ، زمستانه و تابستانه ، و داستانهایی .
فراموشم نشود .    


۲۳

ساری تفریحگاه بندری فرح آباد
طلوع آفتاب سمت راست و دریا در پیش رو . دیشب از بندر ترکمن حرکت کردیم و چند ساعتی بعد اینجا بودیم . بچه ها تا صبح به دریا زدند و من به رختخواب .و اکنون آنها خوابند و من کنار آب . این خودکار هم گم شد و باز یکی دیگر خریدم ، اینبار مشکی . لمیده ام بر انبوهی از ماسه با پاهای برهنه ، صبحانه را تازه تمام کرده ام ، نان و ماسه و پنیر خامه ای . نمیدانم چرا هیچ حسی نسبت به آبتنی ، شنا و زدن به دریا ندارم ؛ درست عکس دفعات قبل ؛ هیچ احساس نیازی ندارم . نه ، غمگین نیستم ، شادم ؛ اینجا همه شادند ، همه آنهایی که من میبینم ؛ زنی که بچه اش را در بغل دارد ، پیر مرد و زنی ترکمن _ شاید _ که دریا را مینگرند و گاه حیرت زده خیره به من ، مردی که پیداست طلبه ا ت با همسر و دخترکش ، دختر کوچولویی که پاچه هایش را بالا زده ، و زن و شوهر هفتاد هشتاد ساله ای که دست در دست هم میان دریا رفته اند ، درست مانند عشاق جوان و بازی هم میکنند . همه شادند و همه میخندند ، گویی دریا سرمستی آور است ، زائل ِ عقل است .
نمیدانم نوشتن کنار دریا اینقدر تعجب آور است که همه به من خیره شده اند ؟
هیچ انسان غمناکی اینجا نیست ، نه نیست ، هست ، غمش را یاد نیست ، اصلا شاید دریا فراموشی آور است .
قایقی میگذرد و مردی فرزند به دوش ، مردی آنسوتر چای مینوشد و کنارم دو پسر خوابیده اند با بدنهایی سوخته .
هرچه هست دریا نیرویی جادویی دارد ، شاید از اینروست که همه چیز از آب است و رفتن در آغوش دریا بازگشت به اصول و بنیان خلقت است . هرچه هست زیباست و زیبایی آفرین که شادی عین زیبایی است . همه شادند و من نیز ، من به شادی آنها و خنده هاشان ، بی غمیشان و خوشیشان . کاش جهان یکسره اینگونه بود و دور نیست اگر یکسره دل میسپردیم به طبیعت ، یا دلمان را دریا میکردیم . آنانی که اینجایند همه غم دارند و مشکلاتی کوچک و بزرگ اما تا اینجایند سرمستند ، بیخودند ، و یادی ندارند ، میخندند ، هرچند کوله باری از غصه بر دوش ؛ و اینرا میتوان به همه زندگی گسترش داد ، سرخوشی و سرمستی دائمی .
از نم ، کاغذ دفترم هم حالتی خاص دارد ، نرم و لطیف ، و این طبعم را میافزاید .
ماسه ها مانند انسانهایند اما بیشتر ، همه ظاهرا یکسانند و باهم ، اما واقعا بسیار متفاوت و جدا از هم ، هر کدام چیزی متفاوت از دیگری ، و فقط در این واقعیت مشترک که همه ماسه اند . سایه ام روی ماسه ها چه زیباست ، زیباتر از خودم ، و متفکر ، اشاره کننده به واقعیت یکسان و آن انسان بودنم ، اگر باشم .
حال و حوصله این اباطیل رو ندارم ، برم مایوم را بیارم و اضافه نون صبحونه رو بریزم واسه ماهیها و بزنم به دریا .


۲۴


گفتم از روستای زیارت به سمت گرگان حرکت نمودیم .
بین راه ایستادیم تا از تلفن عمومی زنگی به خانواده بزنیم و همین موقع بود که متوجه شدیم از زیر ماشین آب راه افتاده ، بله احتمالا موتور سوراخ شده بود و در مسیرهای کوهستانی و سنگلاخی که ما رفته بودیم دور از انتظار نبود . یک کمی بالا و پایین و تصمیم بر این شد که ادامه دهیم تا چه پیش آید .
رسیدیم بندرترکمن جایی که تقریبا هیچ مکانی که بتوان نام تفریحگاه بر آن گذاشت ندارد ، جز ساحل دریا . البته نمیتوان گفت ساحل زیرا آنجا از ماسه و گوش ماهی و این چیزها خبری نیست ؛ سنگچینی به قطر و ارتفاع حدود 4-5 متر در امتداد همه دریا ، این ساحل بندر ترکمن است . البته در نوع خود صفا و حالت خاصی دارد . باشد .
در خیابان اصلی بندر ترکمن در حال حرکت به سمت دریا بودیم که ناگهان دیدم تابلویی میان خیابان افتاده ، گویا باد شدیدی که چند لحظه ای بود میوزید اینکار را کرده بود ، و حدس بزن روی آن چه نوشته بود ؟ کافی نت ، بی اختیار فریاد زدم « وایسا » .
باید از دوست جون تشکر میکردم به خاطر راهنماییش به نهارخوران و همانجا بود که مطلب یادگاری را نوشتم . موقع ورود به کافی نت یک جمله نظرم را جلب کرد . روی درب نوشته بود مکانی امن برای خانمها و آقایان . پسر مسئول کافی نت حدود بیست سالی داشت و مانند مسخ شدگان ، زل زده بود به نمایشگر و گوش به زنگ دینگ ، که پی ام جدید بیاد و....
کارهایم را انجام دادم ، مطلب یادگاری ، تشکر ، و جواب دیوونه ؛ بچه ها اما گویا چند دقیقه ای کار داشتند . از کافی نت بیرون آمدم برای خرید بستنی ، چند متری جلوتر یک فروشگاه مواد غذائی ، _ سلام آقا بستنی دارین ؟ _ نه _ تو این هوا اگه داشتین خوب فروش میرفت _ سکوت _ این انگورا کیلویی چنده ؟ _ 400 _ یک کیلو بدین . انگور را میگیرم و به سمت کافی نت ؛ میشویم و به همه تعارف میکنم ، پسر مسئول کافی نت هم ، موقع برداشتن به او میگویم « این جمله که رو در نوشتی ، مکانی امن » میگوید « تازه دیروز اماکن اومده گیرداده اینجا کجاش امنه واسه خانوما ؟ میگم ایناها ، این دو تا کامپیوتر رو گذاشتیم واسشون میگه نه ، یا این جمله رو برمیداری یا در مغازَتو تخته میکنیم » همه حرفهای پسر درست ، اما من میدانم دزدش چیست . رفتیم تا لب ساحل ، آبی گل آلود و موجناک ، بستنی در این شرجی میچسبد اگر روی لباست نریزد ، لباسم را درمیآورم و میشویم ، در آب دریا . راستی نگفتم که مشهد از بازار افغانیها این تی شرت را خریدم ، فقط هزار و پانصد اما هفت تایی میارزد . یک اورکت نظامی هم خریدم ، طرح آلمانی .
تصمیم بر اینست که بازارچه ی بندر را هم سر بزنیم . حداد آمده بود مرا با خود ببرد ، آخر من داشتم خاطرات مینوشتم . وقتی حرکت کردیم اما ، نه از ماشین خبری بود و نه از ماشین سوار . حدس من بازارچه بود ، آنجا رفتیم ، آری آنجا بودند .
بازارچه پر است از اجناس چینی و گاه پاکستانی . برایم سؤال پیش میآید ، پس هنر دستی این مردم کجاست ؟ جالب اینجاست که در فروشگاه محصولات فرهنگی بازارچه همه چیز دارند جزآواز و رقص ترکمنی ، از محسن یگانه گرفته تا فیلم و شوهای خارجی ؛ این غربت فرهنگ خودی نیست ؟ تنها یک مغازه لباس محلی میفروشد و این تنها نشان حضور ما در بازارچه بندر ترکمن است ، وگرنه اجناس بازارچه همانهایی است که در همه جای ایران میتوان یافت . با پیرمردی که غرفه دار هم هست وارد صحبت میشوم ، « اوضاع خرید و فروش هر سال بدتر از سال قبل ؛ این غرفه ها را صاحبان نفوذ چندتا چندتا گرفته اند و سال به سال با مبلغ بیشتر به دیگران کرایه میدهند . » با خودم میگویم این هم رانتی دیگر از نوع کوچک آن . « شهرداری تکلیف معین نکرده که قرارداد یکساله بوده ، مادام العمر بوده ، اجاره یا خرید بوده ، فعلا هیچی نگفتن » با خودم میگویم خب معلوم است وقتی که سودش توی جیبشان میرود ، هر چه بی تکلیف تر و مبهم تر ، بهتر . « این اجناس از دبی به تاجیکستان یا ترکمنستان _ تردید از من _ و از آنجا به اینجا انتقال میابد » از هنردستی ، لباسها و آنچه بوده و کنون رو به نابودیست جویا میشوم . « دخترهای ترکمن که این لباسها و کارهای هنری را انجام میدادند دیگر کار نمیکنند » به هر حال کلاهی ترکمن ، سفید رنگ ، کمی گشاد برای من میخرم ، کلاهی زمستانی . و کلاهی دیگر مخصوص تابستان یا نماز خواندن ، به مانند کاشیکاریهای مساجد اصفهان ، رنگ رنگ .


۲۵

الآن چند هفته ای هست که سفرمون تمام شده و برگشتیم _ موقع تایپ بیش از یکماه _ امشب بالاخره نشستم تمام کنم این مزخرفنامه را .
از بازار که بیرون میزنیم تصمیم بر این میشود که غروب را بمانیم و ببینیم . بندر ترکمن رو به غرب دارد و این غروبش را متفاوت میسازد . غروب دریا و فرو افتادن خورشید در آب ، پس موجها ؛ غروبی رویایی و نهان گشتن در پس امواج طلا . اما یکی دو ساعتی تا غروب مانده و من بی تاب ، مثل همیشه ؛ بی تاب کنجکاوی . سمت چپ اگر نگاه کنی نیزاریست نسبتا بزرگ و این مرا میخواند . به آنجا میروم ، کفشهایم را میکنم و قدم برمیدارم . ابتدا انگار روی ابر راه میروی ؛ جلبکها و لجنها خشک شده بر سطحی سفید و پر ترک . اگر دریا را نبینی تصورت کویر را به یادت میآورد . در زیر قدمهایت لجنهای خشکیده نرم نرم میشکند و فرو میرود .

جلو میروم ، برهنه پا و آرام . کم کم آب هم زیر پایت را نمناک میکند و جلوتر بازهم خیس تر تا در آب فرو میروی . میان نی ها میروم ، این هم حس مخصوص خود دارد . هستی اما نیستی ، دور و برت همه نی ، چه تکراری ، اما زیبا ، و فقط خطی از آبی بر فراز که یادت میاندازد آسمانی هست ، همه نی نیست . میروم تا دریا ، چند قدمی هم پیش میروم با ترس و لرز ، روی زمین سست زیر پا . اگر فرو روم چه کسی یاریم میکند ؟ حتی صدایم را نخواهند شنید ، اما مگر من به این حرفها گوش میدهم . بازهم جلوتر رفتم . خوب است عمق گل را اندازه بگیرم ببینم اگر فرو روم چقدر پایین خواهم رفت ؛ چوبی که در دست دارم میان ترکی فرو میبرم . باورم نمیشود ، دوباره میان شکافی دیگر ، چیزی بیش از یک متر عمق گل ، فقط کافی است پایم را میان شکافها بگذارم . با احتیاط بازهم میپلکم همانجا ، اما پا روی قطعات گل ؛ و حبابهایی از اطرافشان آزاد میشود . اوه خدای من اینجا ماهی ای مرده است ، سفید و سرپهن ، زیبا بوده ، نه مگر آن زیبا نیست ؟ زیباست لااقل هنوز . دوستم را صدا میزنم ، حداد آمده تا ابتدای گل . بازمیگردیم و از راهی خشک باز هم میان نی پیش میرویم ، تا راه بسته میشود ، اگر پیش رویم جز اینکه ممکن است در زمین فرو رویم امکان محاصره شدن میان دریا هم وجود دارد ، آخر یکساعتی به اذان مغرب نمانده و مدّ دریا آب را لحظه لحظه پیش میآورد . برمیگردیم ، میان نی ها چیزی میجنبد و از جلوی پاهایم رد میشود ، دست دراز میکنم بگیرمش اما رفته و میان انبوه ، ناپدید . ماری بود سیاه اما کوچک ، تقریبا 60 سانتی طول داشت . مرا بگو که پا برهنه رفته بودم . کسی را میشناسم که نزدیک بود پس بیفتد و درست همین جمله را گفت وقتی به او گفتم داخل قبرستان ابن بابویه یک عقرب سیاه بزرگ مرده پیدا کردم ؛  «اوه خدا ، منو بگو که پا برهنه رفته بودم .» با حداد برگشتیم و در راه دم ماری پیدا کردم شکل انگشتری و جای پای حیوانی ، فکر کنم سگی ، روی تکه ای از خشکه گلهای آنجا ؛ هر دو را برداشتم ، بعلاوه چوبی که در دست داشتم ، یادگاری از بندرترکمن . تقریبا از هر جایی یادگاری برداشتم ، از کوه سنگی تکه سنگی و و و . برگشتیم و نشستم کنار دریا تا غروب و خاطره نوشتم . زیبا بود و رویایی ، و شب گویی همه مردم بندر به ساحل هجوم آوردند ؛ جایی برای سوزن انداختن نبود ، خانواده ها چه گرم و مهربان ، کنار هم ، و شامی و گپی . تنها ، مشکل همیشگی ، آلوده میکنیم . اما به یادماندنی بود ، و شاممان به یادماندنی تر . دوغ شتر که از بازار خریده بودم ، دو بسته چیپس ، و خرماهایی که از گرما ترش شده بود بعلاوه نانهایی که از اصفهان  همراه آورده بودیم و خشک و مانده اند . الحمدلله که چیزی بود .
شبانه راه میافتیم به سمت ساری . خوابم میبرد .بیدار که میشوم مهدی در حال پارک کردن ماشین است . برایم عجیب است ، این مهدی خواب ندارد گویی . بچه ها میروند برای آبتنی _ اینجا فرح آباد است _ و من چادر میزنم و درونش میخوابم . مهدی میگوید « دریا شبش چیز دیگه ایه » من میخوابم و محل نمیدهم ؛ تنها خستگی علتش  نیست ، کمی هم گلویم علامت میدهد ، که اگر بروی ، فردا میاندازمت ، و بدترین چیز در سفر مریضی است . گویی شیر شتر کار خود را کرده است از بس چرب بود .


۲۶

برمیخیزم ، از چادر بیرون به دنبال آب ؛ جالب است کنار دریا و به دنبال آب باشی .همه جا ماسه است حتی دستشوییها . باز که میگردم ، گویی نارنجی رنگ روبروی چادر است . پشت گاوهایی که میچرند و آزادند ، و شادند که علف هست ،  و این بزرگترین مستی آنهاست ، درست به مانند ما . دفتر و قلم را برمیدارم ، اما نه ، قلمم گم شده است . مجبوری یکی میخرم ، تنها چیزی که در فروشگاههای این حوالی کمیاب است . خودکاری میخرم و ولو میشوم روی شنهای دریا ؛ مینویسم و مینویسم ، از آسمان ، دریا ، طلوع ، زیبایی ، و کودکانی که شادمانه میجهند ، میخندند ، یا حتی آنهایی که میگریند . چه صاف و ساده و بی غش میگریند ، چون باید ؛ و این همان است که باید ؛ ظاهر نمیسازند. و جا پاها روی ماسه . پیر مرد وزنی گویا ترکمن روی ماسه ها نشسته اند و مرا نگاه میکنند . چه چیزم برایشان جالب است ؟ اینکه همه به آب زده اند و من کنارشان نشسته ام و فقط مینویسم ؟ شاید . نمیدانم گفتم یا نه  هیچ حسی نسبت به دریا نداشتم . نوشتم و نان بربری خوردم همراه پنیر خامه ای و ماسه ، لذتی داشت . خوب است من هم تنی به آب بزنم . برگشتم ، دفتر را گذاشتم ، مایو پوشیدم و برگشتم  . همه شیشه ها عرق کرده . کنار ساحل چند قدمی راه رفتم . چه جالب دقت نکرده بودم وقتی پایت را میفشاری روی ماسه های ساحل ناگهان رنگش تغییر میکند ، کمرنگتر میشود ، آب از میانش بیرون میدود ، آخ جون یه چیزی کشف کردم . خب بازی ام جور شد ، قدم زدن بازی . پاهام و ماسه ها سر به سر هم میگذارند . چه قشنگ . فکری به ذهنم میزند ، اسم دوستانم را روی ماسه های کنار دریا مینویسم ؛ فقط حرف اول آنها ؛ S,G,M,h,... فکر خوبی بود ؛ هرچند به دو موج نابود شد ، اما مهم زیبایی است نه دوامش ، یا نه دوام مهمتر است ؟ زدم به دریا ، کمی شنا اما نه ، خودم را به موجها میسپارم ، روی موجها ، شیرجه توی موج و و و . بیرون که میآیم قلعه ای شنی میسازم ؛ اما آنهم  به دو سه موجی بند است . قلعه ای با خندقی در اطراف و پلی روبرو .


۲۷

بعضی دوستام بهم میگن کارات بچگونه است  ، دخترونه است ، لوسه ؛ نظرشون محترم ، مهم حس منه و آرامشم ، تأیید و تکذیب زیاده .


۲۸

راه میافتیم . جاده ی فرح آباد ساری ، دومین جاده فرعی سمت راست ، به سمت بابلسر حرکت میکنیم . جاده ایست از میان روستاها و نی ها ، زیبا ، جادویی ، اما پر از همان مزاحم ، ارزشش را دارد . بابلسر ، فریدونکنار ، رامسر . این رامسر یک جورهایی فوق العاده است . محصور میان جنگل و دریا و آبهای معدنی ، تفرجگاه فوق عالی ای است ، اگر بگذارند و به نابودی نکشانندش . ساعت 8 شب میرسیم به رامسر . مستقیم میرویم آبگرم ، درست پشت هتل قدیم رامسر ، جاده ای از کنار هتل بالا میرود . « آبگرم تا یکساعت دیگه بیشتر باز نیست ، نفری 500 » اینرا بلیط فروش آبگرم میگوید . داخل آبگرم که میرویم بوی تخم مرغ توی دماغ میزند اما نه  بوی ... عذر میخواهم بوی نوره است و این به خاطر ترکیبات گوگرد موجود در آن است . آبگرم رامسر نه ، آبجوش رامسر ؛ فکر کنم دمایی قریب به 60-70 درجه سانتیگراد ، آبی که اگر زیاد بمانی داخلش ممکن است سلولهای بدنت کباب شود . به هر روش میروم داخل آب و از آنجا زیر دوش آب سرد . دوش آب سرد سرباز است . قرص ماه و شبهی از جنگل و صدای سگهای پاسبان ، اینهم یک زیبایی دیگر . چرا بعضیها فکر میکنند زندگی هیچ دلخوشی ندارد ؟
دوستانی دارم میلیاردر که یک هزارم من از زندگیشان لذت نمیبرند . دوستانی دارم میلیاردر که برای چند هزار تومان چنان عصبانی میشوند و بر میآشوبند تو گویی پای شرافت در میان است یا چیزی مانند وطن ، اما نه ، این پول است ، همانیکه در دست دیگرانی بوده ، دیگرانی که دستانشان اکنون تلی از خاک شده ، این همانی است که فرعون داشت ، هزاران برابر و قارون ، اما این در زمین فرو رفت و آن غرق دریا . اصلا اگر این فضیلتی بود و امتیازی خدا به اولیایش میداد که هرکه را خدا برگزیند لباس فقر بر او میپوشاند مگر به استثناء « این فقر انتخابی است نه اجباری »
اما من نه ، میدانم دروغ میگوید . در چشمانم خیره شده و دروغ میگوید اما بگذار بگوید ، جز خودش را گول نمیزند و من کار خودم را میکنم . هرگز لاف دوستی نزده ام آنگاه کلاهی به گشادی دروغم سر دوستم بگذارم هرچند این همان کاریست که بر سرم آورده اند . و میتوانستم رسوایش کنم اما بگذار در خیالاتش سرشاد باشد که چقدر زرنگ است یا من ابله ، مهم نیست انسانیت مهم است . دوباره کشمکش شد . بگذریم .
ساعت 9 شد ، 10 شد ، اما انگار نه انگار ، نه کسی آمد نه کسی رفت ، خودمان بودیم و خودمان ، غیر از حداد که حالش بد شد . خسته شدیم  ، آمدیم بیرون و بدنهای خستمان را رها کردیم روی تختهای توی محوطه . به چشم برهم زدنی خوابیدیم . یهو از خواب پریدم ؛ هوا عجب سرد شده بود ، ساعت 2 یا 3 شب . مهدی را پیدا کردم روی تختی آن گوشه _ کلید ماشین رو بده . _ حداد تو ماشینه . راه افتادم به سمت درب خروجی ، ناگهان دربان مجموعه که مرا دیده و برایش تعجب بود به سمت من حرکت کرد _ اینجا چیکار داری ؟ _ هیچی و ادامه داستان و اینکه کسی ما را خبر نکرد برای بیرون رفتن « البته ما از عمد آنجا خوابیدیم و میدانستیم که نباید » _ تنهایی ؟ _ نه دو تا دیگه هم هستن . خلاصه اینکه بیرون چادر را پهن کردم و رفتم داخلش ، و چند دقیقه بعد مهدی و دادش هم آمدند . همه مان را اخراج کردند ، تازه شانس آوردیم پلیس خبر نکردند . خیلی مردمان خوبی بودند ، البته نقش بازی کردن من هم بی تأثیر نبود ، کار ذغال خوب را کرد . تا صبح صدای سگها و شغالها که گاهی از چند متری چادر بود . از خواب میپریدم . تازه فردا داداش گفت « یه سگ سیاهه اومده تا دم چادر و کلـّی ما رو برانداز کرده و رفته » آخر در چادر هم باز بود . صبح بیدار شدم و شروع کردم وضو گرفتن . یک لحظه سرم را بالا آوردم دیدم یک سگ  بزرگ سیاه ایستاده جلوی من و درست زل زده تو چشمانم . دو راه بیشتر ندارم ، یا فرار که بیهوده است یا ماندن . آب روی دست چپ ، مسح سر ، پای راست و آخر چپ . سگ خیره به من و من مشغول کار خودم . آخر کار هم ایستادم همانجا نماز را خواندم . بالاخره اگر خدایی هست که هست میتواند من را از شر یک سگ حفظ کند . شگ راهش را کشید و رفت . حداد هم بیدار شده بود . از آنجا راهی هست به بالا ، میان جنگل . مردمی بدانسوی بالا میرفتند ؛ پرسیدم _ جای جالبی آن بالاست ؟ _ روستایی زیبا و جنگل و رود و ... با حداد راه میافتیم . آری دوباره دیوانه شده ام و چه خوب شد آنجا رفتم ، مسیری زیبا و زیبا و زیبا ، به جز آن خرچنگی که زیر تایر له شده بود و آن دیگری که فقط سه پایش مانده بود ، دو دستش _ انبرهای غذاخوری _ و سه پایش قطع شده بود و یک چشمش کور . مردنی بود اما بَرش داشتم و گذاشتم توی چشمه ای همان نزدیکی ، تو گویی خوشحال شد ، و رفت زیر آب . به هر حال خوش گذشت و باز هم طلوع خورشید ، میان کوههای جنگلی و دریا و رامسر . چه زیباست . تا چشم کار میکند دریا و آن انتها فقط موج طلا نه دیگر ِ دریا . برگشتیم چه حیف که همیشه باید برگشت ، شاید روزی این باید را بشکنم اما کنون نه . با وانتی که از آن مسیر میگذشت بازگشتیم ، ایستاده پشت وانت در میان شاخه هایی که از جلوی صورتت میگذرد و گاهی نیز بر آن مینوازد ، تصور کن با آن مناظر . گفتنی بسیار است ولی الآن که دارم مینویسم خیلی از  آن موقع گذشته ، هم حافظه یارا نمیکند هم حال نیست ، هم خستگی نوشتن ، هم خستگی تمرین. وقتی برگشتیم ماشین خالی بود ، حدس زدیم دوباره رفتند آبگرم . رفتم کلید ماشین را گرفتم با حداد زدیم به شهر ؛ دو تا کره و یک پنیر و کمی نان . جالب آنکه رامسر تنها شهری توی شمال است که قیمت هایش واقعیست و گران نیست لااقل با طلاعات من . ما هم رفتیم آبگرم اما اینبار فقط نیم ساعت . صبحانه و حرکت به سمت جواهرده . این قسمت خیلی توضیح دارد و الآن اصلا حس ندارم . شب بخیر تا بعد .

« 24 صفحه دیگه مونده اما یه سفر در پیشه اگه زنده برگشتم باقیشو تایپ میکنم ، تا چی پیش بیاد و چی قسمت باشه ۱۶/۷/۸۵ ، یه چیزی بگم اونم اینکه الآن خورشید داره طلوع میکنه از شرق و ماه شب چارده هنوز تو آسمونه طرف غرب ٬ راستی دیروز تولد سهراب بود ٬ سپهری ٬ تولدت مبارک »


۲۹

« اگه کسی که عاشقشم از من نمیخواست تمومش کنم دیگه تایپ نمیکردم اما خوب ... »

یادم رفت ، الآن که فکر کردم دیدم قبل از رامسر رفتیم نمک آبرود
شهرکی در دامنه کوه و میان جنگل . شهرکی که نمیدانم سرمایه اش از آن ِ کیست ، اما هر که هست خوب میتازاند .
از ورودی هزار تومانی به ازای هر اتومبیل که بگذریم و از مساحت به شمار نیامدنی شهرک و نیروی امنیتی ویژه با پاترولهای مشکی رنگ ، میرسیم به برجهای ده بیست طبقه . تعجب نکنید ، اینجا تهران نیست . اینجا شمال کشور است . شهرکی محصور میان جنگل ، کوه و دریا .
درست به مانند نگینی ، عذر میخواهم زگیلی در این میان . و من هرچه فکر کردم نفهمیدم آب شرب این جماعت از کجا میخواهد تامین شود در جایی که شهرها و روستاهای آنجا از کمبود آب رنج میبرند . و از آن بدتر فاضلاب این ساختمانهای پر جمعیت و تعداد به کجا سرازیر میگردد در جاییکه بسیاری شهرهای شمال فاضلابشان به دریا میریزد . عقلم به جایی قد نداد . یا من نفهمم یا مجریان چنین طرحهایی . شاید هم پول چنان رتبه ای دارد که میتوان برایش همه چیز را فدا کرد . جان ، مال ، ناموس ، شرف ، وطن ، زیبایی . این یکی را نمیدانم . تنها چیزیکه میدانم این است که گذشتگان ما بناهایی ساختند که افتخار امروز ماست ، سرمان را بالا میگیریم  و از آنها به عنوان اساطیر یاد میکنیم ، به عنوان قهرمانان وطن ؛ و ما به آیندگان چیزی تحویل میدهیم که مایه ی ننگ ماست و آنها ، که چنین اجدادی داشته اند . میدانم که روزی این بناها را نابود خواهند کرد و از حماقت ما خشمگین و ما را خائنان به وطن خواهند خواند ، آنهایی که برای نفع خود همه چیز را فروختند و صاف کردند و ساختند . اگر آینده ای باشد و آنها چون ما نباشند ، اگر آینده ای باشد و بیداری ای وگرنه همین است که هست .


۳۰

نمک آبرود دو تله کابین دارد ، یکی جدید که فعلا نفری پنج هزار تومان میگیرد و دیگری قدیمی که نفری چهارهزار تومان . اما حیف است این مسیر زیبا را با تله کابین رفت . ساعت 2 بعدظهر پیاده به سمت بالای کوه حرکت میکنیم ؛ من و حداد و داداش .

اگر بهشتی باشد زمینی اش اینجاست . جاده ای میان شیب جنگل زیر سایه درختان ، جاده ای که پیداست زمانی تنها قدمگاه اهل کوه بوده اما بعدها هرکسی شده . پایین ها زباله فراوان است اما هر چه بالاتر میروی کمتر .
این بشر شعور ندارد ؟ کسی به او نگفته احمق تو که زباله میریزی فردا خودت میخواهی از این محیط لذت ببری چگونه ؟


۳۱


یادم میاد یه صعود از طرف هلال احمر به قله کرکس داشتیم . گروهی حدود یکصد نفر و چون حدود نود در صد افراد غیر کوهنورد بودن ، خیلی به مشکل برمیخوردیم . مدتی که کنار اتوبوسها بودیم ، خب پاییز بود و هوای آنجا سرد ، بچه ها شروع کردند به آتیش زدن بوته ها . گفتم آتیش نزنید . باز هم همون شبه استدلال مسخره و ساده لوحانه ی همیشگی : اینجا بیابونه و این خارها هم به درد نمیخوره ، تازه این همه خار اینجاست ، حالا یکیشو بسوزونیم چی میشه ؟
پاسخش رو دادم : اولآ همین خارها مانع سیل و شستشوی زمین هستن  ، اگه اینا نباشه و ما همین جا توی این گودی که دور تا دورمون بلندیه باشیم و یه بارون بگیره یه ربعه هممونو سیل میبره . ثانیا اگه تو یه خار آتیش بزنی با این استدلال ، و هر کی میاد اینجا با همین استدلال یه بوته خار به آتیش بکشه ، یه ساله هیچ گیاهی تو این محوطه باقی نمیمونه .
اما احمقی چیزی نیست که با دلیل و برهان بشه شستش . یه ضرب المثل میگه : انسان خوابیده رو میشه بیدار کرد اما اونی که خودشو به خواب زده هرگز .


« اگه بعد از سفر زنده برگشتم ادامه داره »


۳۲

نمک آبرود بودیم . قدم میزدیم و بالا میرفتیم . هرچند یکبار مجبور بودم بایستم تا بچه ها برسند . عجب مسیر زیبایی . عجب مارپیچ بهشتی ای . سایه ، نور ، نسیم ، درختانی درهم ، جلبک روی همه چیز، قارچهایی که جای جای روییده اند ، دوردستی مبهم و پشت سر دریا ، دریا ، دریا ، تا چشم توان دارد . تصور دوباره ی آنهمه زیبایی برای خودم هم محال است ، چه رسد برای تو بگویم . همین را بگویم ، چشمهایت را ببند و هر آنچه زیبایی میتوانی به کار بر ، چه تصویری در ذهن داری ؟ هر چه هست من این را میگویم ، آنچه دیدنی بود اگر میدیدی هزاران بار از آنی که در ذهنت ساختی زیباتر است ، زیباتر ، شک نکن . وقت نیست و خامه محدود . سه ساعت و نیم تا ایستگاه بالای تله کابین طول کشید . 19 دکل تله کابین بین ایستگاه پایین و بالا . و هوای شرجی چنان تنگ گرفته بود که پیراهن را کنده بودم با این حال خیس خیس عرق ، آنهمه عرق و خیسی را به عمرم تجربه نکرده بودم. وقتی رسیدم بالا خورشید در فکر رفتن بود و دست دادنش از پشت برگهایی که سدش بودند چه زیبا . شعاعی که میآمد و ناگاه قطع میشد به نسیمی و جنبش برگی . نشستم تا بیایند ، و حال کردم ، و عشق با صنع خدا ، و دست مریزادش گفتم ... بچه ها ، داداش و حداد اصرار دارند با تله کابین برگردیم . برمیگردیم ، بیست دقیقه ای طول میکشد برسیم پایین . حوصله جزئیات را ندارم و نداری . از بالا دیدن مناظری که لحظاتی قبل میانش بودیم لذتی خاص داشت ، و خورشیدی که از شیشه ی کناری آخرین بوسه هایش را نثارت میکند ، و چه سرخ شده از شرم بوسه . مهدی خوابیده درون ماشین و نگران ماست که دیر کرده ایم . راه افتادیم به سمت رامسر .

(اگه یکی ازم نخواسته بود دیگه نمینوشتم این سفر نامه رو ... اما فقط به خاطر تو)


ادامه در سفرنامه مشهد ۲