بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

آرام‌تر از دریاچه آبی میان جنگل

گاهی یک جمله ساده و کوچک 

حتی چیزی که خودت می‌دانی 

آرامت می‌‌کند 

آرام‌تر از دریاچه آبی میان جنگل 

در یک روز بهاری  

که آفتاب وسط آسمان می‌درخشد 

خدایا ممنون

درست مثل فصل چیدن پشمها (سرزمین وارونه۱)

خیلی گذشته از وقتی که توی مزرعه وارونه بودم 

اون موقع گوسفند خوب بودم 

الآن گوسفند فراری 

اون موقع شبها توی آغل گرم و نرم بودم 

حالا باید زمستون و تابستون زیر سقف آسمون بخوابم 

اونجا هیچ درنده ای نبود  

-این رو بعدها فهمیدم- 

البته شاید به جز چوپان مهربون 

اینجا ولی هر لحظه باید مراقب باشم گرگی چیزی نخوردم 

با همه این تفاوتهای بیرونی اما درونیات من چقدر شبیه به همون موقعه 

و چند وقتیه حس عجیبی دارم 

درست مثل موقعی که ما رو به صف می فرستادن توی دالون نرده ای 

دیگه اراده ای نداشتم 

این موج بود که گوسفند رو جلو می برد 

جلوتر که میرفتم آروم آروم صدای ناله دوستامو می شنیدم 

نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته 

اضطراب عجیبی همه بچه ها رو فرا میگرفت 

با این حال باز همه به سمت جلو می رفتیم 

یعنی چاره ی دیگه ای نداشتیم 

امکان ایستادن یا عقب رفتن وجود نداشت 

یه کم جلوتر 

و یه کم دیگه 

و صداها بیشتر و بلندتر شنیده می شد 

درست مثل صدای گرگها توی گوشم می پیچید 

-گرگهایی که هرشب تا صبح  

پشت در آغل میخوابیدند  

و منتظر غفلت چوپان یا حماقت ما بودند 

تا ما را بدرند 

البته اون موقع اینجوری فکر می کردم 

یعنی همه ما اینجوری فکر می کردیم- 

از گرمای پشمای تنم بود یا نور خورشید یا ترس نمیدونم

تمام تنم خیس عرق میشد   

من هم بع بع می کردم  

مثل همه 

اما هیچ اتفاقی نمی افتاد  

فقط و فقط اجبار بود و اضطراب

یه کم که میگذشت 

احساس میکردم کسانی که توی صف جلوتر از من هستن

بع راحتی میکشن و دیگه تقلا نمیکنن 

برام عجیب بود که چطور این اتفاق میفته 

اما همچنان صدای ناله میومد 

یه لحظه قطع می شد  

و دوباره بع بعی دردآور شروع میشد 

نمی فهمیدم چرا گوسفندای جلویی اینجوری میشن 

و چی می بینن 

یا چه اتفاقی میفته که دست از جون کندن برمیدارن 

و آروم میشن 

و چرا اون صداها رو میشنون  

و اون صحنه های شکنجه رو میبینن

اما هیچی نمیگن 

و چرا... 

همه این افکار توی مغزم می پیچید

بغض هم نمیدونم چرا سراغم می اومد و گلومو چنگ میزد 

کم کم حالم بد میشد  

تازه  

رأس پشت سریم هم هی هل می داد 

و پشمای رأس جلویی میرفت توی دهنم 

نفس کشیدن برام سخت میشد 

احساس میکردم به هوای تازه احتیاج دارم 

جستی میزدم که از بالا هوای تازه بگیرم 

جایی که پشما جلوی نفسم رو نگیرن  

و الآن که فکر می کنم می بینم 

همیشه  

هر سال که پشم ما رو می چیدن  

وقتی این کار رو انجام میدادم 

با خودم میگفتم 

کاش زودتر این فکر به مغزم اومده بود 

آخیش 

هوای خنک میزد توی صورتم 

و در ضمن از شر افکار مزاحم هم خلاص میشدم 

چون دیگه همه چی رو میدونستم 

آخه دفعه اول که میپریدم بالا 

چوپان مهربون رو میدیدم که یه گوسفند رو گرفته فرار نکنه 

دفعه دوم یه چیز نقره ای رنگ میدیدم دستش 

دفعه سوم میدیدم با اون افتاده به جون اون گوسفنده و اون هم هی بع بع میکنه

دفعه بعد که می پریدم می دیدم کلی از پشمای گوسفنده ریخته روی زمین 

و دفعه نمیدونم چند بود که می دیدم گوسفنده لخت لخت شده 

و چوپان ولش کرده تا بره توی دشت 

اونم با کلی خوشحالی ورجه وورجه می کرد 

و بالا پایین میپرید 

اینجوری بود که منم بع آرومی می کشیدم و با خوشحالی منتظر نوبتم میشدم 

اون موقعها چیدن پشمها رو بزرگترین خدمت چوپان مهربون میدونستم 

البته بعد از حفظ ما از شر گرگهای درنده  

نمی خوام داستان مزرعه سابقم رو بگم 

می خواستم حس الآنم رو بگم 

که مثل همون موقعهایی هستم 

که توی صف مجبور بودم برم جلو 

بدون اینکه بدونم به سمت کجا 

درست مثل فصل چیدن پشمها

آتشفشان

رها کنم؟
عزیز من
زبانم ارچه الکن است
دلم غنی است
ز واژه های عاشقی
ولی پرم ز دغدغه
ز اضطراب عهدهای پوچ
حرفهای ژاژ 

ز مردی برون و پستی درون 

ز آنکه بگسلم 

ز آنکه بشکنم  

تو رنج هجر می کشی کنون 

و سرخ گشته ای میان آتش فراق  

چه لذتیست درد اشتیاق 

که شادی است و غم 

و خاطرات  

ولیک حس نمی کنی  

گدازه های قلب من  

  که جاری است در تمام هستیم 

ز انفجار ترس کشتن سوار عشق 

  به رزمگاه سینه ات   

  و پادشاهی خدای نفرت و گریز 

  به قدرتی ز یأس و اضطراب

و جوشش مذاب نفس و دل 

  غبار و دود شهوت و هوس 

  که بسته راه دید من  

و لرزه های اندرونیم 

  ز سایش دو بال عقل و دل 

  یکی که طالبت شده 

  و دیگری که بانگ می زند 

  مباد 

  که رشته ای ببافی از دو دل بهم 

  و وقت هم صدا شدن 

  به چهره ای  

  به عشوه ای 

  به بوسه ای 

  ز یار خود جدا شوی 

  و راهی هوی شوی   

  و قصر عشق را کنی خراب 

  شود سرای بی کسی 

  ز رنج بی هم نفسی

و اینچنین مرددم 

میان رفتن از دلم 

و ماندن همیشگی  

اما دلم فدای تو 

به رسم عاشق پیشگی

عشق آتشین

امشب با تو خواهم خوابید؟ 

شماره ات چند بود؟ 

خانم شماره ۷۰؟ 

عزیز دلم بدون تو خواهم مرد. 

عشق تو سراپای وجودم را فراگرفته است.

تو همه وجود منی.

منی.

این موقع شب تنها برمی گردی؟ 

چند روز دیگر دوباره نوبت تو می شود عشق ناب من؟ 

دو ماه و ده روز؟ 

تا آن زمان در آتش فراغت خواهم سوخت.

استخاره

سختیها و مشکلات در برابر آنچه به دست می آوری هیچ است. 

کمتر موردی را اینگونه می توان یافت. 

اقدام کنید.

خیاط سرنوشت

خودت ببر 

خودت بدوز 

لطفا اندازه باشد 

البته همیشه بوده 

فقط زودتر اگر امکان دارد 

یادگارها

میزم را خلوت می کنم 

همه چیز اینحا هست 

از دعا تا مجسمه آفریقایی 

مارمولکی که از بالای نمایشگرم! آویزونه 

شمع 

کاسه و نعلبکی عتیقه 

و اون میله کجی که یادگار یکی از اولین سفرهام با دوچرخه است  

و پنچری و ....

گاهی یادگارها مانع یادها می شوند! 

و گاهی هستها را رها می کنیم و به یادگارهایشان می چسبیم.

کاش

کاش کاشهایمان کاش نبود