بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بن بست شادی

بر فراز بن بست شادی

تکه پارچه ای سیاه افراشته اند

گویا او مرده است

مرا یارای ماندن نیست

غبار باران

روی سرپنجه ی شمشاد نمی از باران

بر کف سرد زمین پیکر برگی بی جان

ذهن آب است مشوش ز هجوم باران

من و یاد تو و تنهایی و چشمی گریان

عمل

میان اندیشه ها و خواهشها، دلها و عقلها شناورم

در بطری شیشه ای درب بسته ای

که بیرون آن رسیدن است اما

گشودن آن عمل می خواهد

چشمه شو تو خود بجوش

شاخه بلند بید

می درد تن نسیم

می شکافد آب جوی

با ردی ز خود سپید

آسمان اشک ریز 

با ستاره در ستیز 

ابر پاره همچو مه 

و این نسیم در گریز

می ربایدت زجای 

می کشاندت به پای  

می رساندت به عرش  

تا شوی همه خدای

جامه درکش و بنوش  

چشمه شو تو خود بجوش

مرد و اکنون خدا بیامرزاد

مرد و اکنون خدا بیامرزاد 

آنکه با هم گناه می کردیم 

گرچه در قعر برد کشتی من  

ره نباشد دگر که برگردیم

پی جوی یک هوس

پی جوی یک هوس

در زیر شاخه ها 

سر سوی آسمان 

آرام و بی صدا 

تنها صدا دم است.

هرنفس ریه هایم پر از خدا می شود

همه چیز عالیست

زنده هستم

نفس می کشم

و دوستانی دارم

سبزتر از برگ بهار

سرختر از لاله دشت

آسمان دلشان

همه هم رنگ خداست 

نمی خواهم شعر بگویم 

مرا چه به شعر 

می خواهم بگویم 

هرنفس ریه هایم پر از خدا می شود 

و چشمانم نیز

هزاره نشینی

شاید به چله نشینی نیاز باشد 

اما نه

هزاره نشینی باید