ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چند ساعت پیش تکلیفم با خودم و زندگیم مشخص شد
بیجا نیست که خدا گفته
هرکه از یاد من رویگردان شود برایش زندگی سختی قرار میدهم
چون انسان اگه خدا رو نداشته باشه
هرچی داشته باشه
هیچی نداره
.
.
.
امروز صبح رسیدم قم
از ماشین خطی که پیاده شدم نزدیک بود از سرما درجا بمیرم
لرز عجیبی توی دلم افتاده بود
و همزمان داشتم با راننده که میخواست بیشتر از مبلغ طی شده پول بگیره بحث میکردم
۵ تومن گفته بود
میخواست ۸ تومن که کرایه معمولش بود رو بگیره
داشت به زور پول میگرفت و میگفت :اگه راضی نیستید اینم ندید!
۶ هزار تومن بهش دادم و گفتم این رسمش نیست
این کارت درست نیست
که موقع سوار شدن یه حرف بزنی و بعد دبه کنی
بهر حال
این سفر خیلی بهم حال داد
نماز رو که خوندم
یه ساعتی توی حرم خوابیدم
بعدش اومدم بیرون حرم و بساط چایی و صبحونه رو پهن کردم
یه سنگک پزی درست روبرویم بود
با خودم گفتم این پنیرای محلی فقط نون سنگک کم داره
اما نونوایی خیلی شلوغ بود
بیخیال نون شدم
داشتم بقیه وسایلم رو از کیف در میآوردم که دیدم یه پسری وایساده بالا سرم
حدود ۲۰ سالی داشت
نون سنگک رو بهم تعارف کرد و گفت بردارید
از من انکار و از اون اصرار
خلاصه نیمهی بزرگتر نون سنگک رو داد به من و رفت
جاتون خالی
آسمون آبی
و هوای خنک و پاک صبح پاییزی
با نسیمی که تا مغز استخون آدمو میسوزونه
و در کنارش بخار چای پونه
و عطرش
و طعم نون و پنیر محلی و گردو
روبروت هم گنبد طلایی حضرت معصومه
اونم توی روزایی که اولش تولد خواهره
و آخرش تولد برادر
تازه از همه اینا که بگذریم کلی هم عربا با من صحبت کردند
یه خانوم عراقی از من راجع به گاز خوراک پزی سفریم پرسید
و من با اطلاعات همین چند جلسه کلاس عربی جوابشو دادم
عربی هم جالبه ها
الآن هم از کبابی میآم
کباب گوسفندی قم با نون سنگک
دیگه بسه دیگه
فعلا
امروز همه کارهایم را نوشتم و به این ترتیب موفق شدم روز پرکاری را به شب برسانم.
.
.
جالب است که ما در لابلای کتابهای اخلاق اسلامی معروفمان آداب شرابخواری هم داریم!
من فکر میکنم بایدها و نبایدها و اخلاقیات کاملا مرتبط با امر و نهی الهیست نه عقل بشری.
از جمله بالا استثنا کن آنجایی که کاری عدل یا ظلم باشد٬ زیرا عقل در این مورد توانا است البته اگر فریب ظاهر را نخورد و به مغز برسد.
.
.
امشب از میدان بهشت که گذشتم ماه به من سلام کرد. هلال ناز دوست داشتنی.
.
.
پایانها چقدر شبیه آغازها هستند
همیشه بالایی هست
یا گرگ
یا چوپان
زیاد هم فرقی ندارند
هردو
تو را برای شکم خودشان میخواهند
فقط گرگ بیش از نیازش میدرد
زیاد تقلا نکن
این گرگ نه
گرگ بعدی
نهایتش بهتر از چوپان نیست
چند روزیه توی اتاق چادر زدم
و داخل کیسه خواب میخوابم
کیسه خوابی که هنوز لکههایی روش هست
از خاطرات گذشته
حالا که نشده برم کوه
کوه رو آوردم تو خونه!
هنوز درست متوجه نشدم ما آدما چرا وقتی سوار چیزی میشیم دیگه مراعات دیگران رو نمیکنیم.
دیگران کیان؟
اول از همه همون چیزی که سوارشیم
بعد کسایی که نمیتونن سوار اون چیز بشن اما با حسرت نگاهش میکنن
سوم اونایی که سوار نیستن و براشون هم مهم نیست
چهارم کسایی که سوار چیز دیگهای هستن
چیز چیه؟
خودرو
موتور
آدم
قدرت
افکار
احساسات
.
.
.
امروز یه گربه دیدم که یه پاش میلنگید
فکر کنم زیر ماشین مونده بود
همون داستان بالا
دیگه کسی واسه آدما هم ترمز نمیکنه - غیر از موارد خاص۰!۰ -
چه برسه به گربهها
.
.
.
امشب بالاخره به یکی از آرزوهای چند سالهام رسیدم
یه دوچرخه عالی واسه سایکل خریدم
اونم از درآمد آموزش خصوصی ماساژ
و این یعنی یه قدم به تحقق رویاهام نزدیکتر شدم
و این یعنی آرزو هرچند هم بزرگ باشه ولی ناممکن نیست
.
.
.
خدایا ممنونتم
کمکم کن گامهای بعدیم رو سریعتر و محکمتر بردارم
از زمین خوردن نمیترسم
از بلند نشدن میترسم
توکلت علیک
در مسیر
لیس للإنسان الّا ما سعی
امروز صبح که از خونه زدم بیرون دم کوچه یه کلاغ دیدم که مرده بود
تایر ماشین درست از وسط بدنش رد شده بود و مغزش رو له کرده بود
یا کلاغها بیاحتیاط شدن
یا ماشینها!
به دوچرخه پا میزدم که یاد خواب چند شب قبلم افتادم
خواب دیدم که بهم گفتن یه جا تصادف یا دعوا یا یه چیزی توی این مایهها اتفاق افتاده
من حدس زدم - ناخودآگاه - که یکی از دوستای قدیمم هم اونجا بوده
از کسی که خبر رو آورده بود پرسیدم کسی رو اینجوری و اونجوری ندیدی؟
گفت: چرا
رفتم جاییکه اون اتفاق افتاده بود
مردم جمع شده بودن و یکی دوتا آمبولانس هم اومده بود
خون و تکه های لباس تمام کف خیابون رو پر کرده بود
من راه افتادم به سمت قلب حادثه
از آمبولانس آخری که اومدم رد بشم بهم اجازه ندادن
اما از اونجا که من از بچگی فضول بودم!!!
نمیدونم چه جوری از اونجا رد شدم و رفتم جلوتر
یه کم جلوتر که رفتم دیدم از توی یه اتاق مانندی که سمت راست خیابون بود داره خون فواره میزنه بیرون
در اتاق نیم باز بود
رفتم جلو
همین که جلوی در قرار گرفتم دیدم ذوستم با یه طناب از سقف آویزونه
و اون خونها از مغزش که انگار متلاشی شده بود داره میپاشه بیرون
اول هیچ حس خاصی نداشتم
فقط داشتم نگاه میکردم
اما برای یک لحظه خونش با شدت زیادی فوران کرد
و تمام سر و صورت و لباسم رو خون آلود کرد
اینجا بود که حالم به هم خورد و برای اولین بار در عمرم توی خواب حس کردم حالم بد شده
و - فکر کنم - از خواب بیدار شدم
نمیدونم چرا این خواب رو دیدم
شاید دلیلش صحبتهای استاد در مورد فتح کامل وایکینگها بود
شراب در کاسه سر پر خون رئیس قبیله مغلوب
هر چی که دلیلش بود
به هر حال من نگران دوستم هستم
دوستی که هیچ علاقهای بهش ندارم
دوستی که حتی به او زنگ نزدهام ببینم هنوز زنده است یا نه
خیلی چیزها هست برای نوشتن
اما چیزهای بسیار دیگری برای ننوشتن
و این چیزهای بسیار دیگر نمیگذارند بنویسم
پس نمینویسم