حق حق است
ولو تنها
باطل باطل
حتی در بسیاری
.
.
.
حق که سکوت کرد
باطل عربده میکشد
.
.
.
بدتر از بستن چشم و گوش و گشادن دهان کاری هست؟
شاید
نیندیشیدن
.
.
.
اگر قرار بود مسیر را از هواداران برگزینم
شاید باطل را برمیگزیدم
از کثرت نادانانی که همیشه گرد حق میپلکند
و الماس را لجن آلوده میسازند
و درون سرشان
به جای مغز
تعصب است و بس
.
.
.
الماس در عمق تاریک و آلودهی معدن زغال سنگ هم الماس است
و شیشه در پشت ویترین گرانترین مغازههای پاریس و لندن و نیویورک
تنها تکهای شیشه
.
.
.
هدف را گم نکنی!
در مسیر سرگردان نشوی!
اگر تو به رفتنت افتخار نکنی
و با لبخند نگویی (من رفتم)
در راه ماندگان
ماندنشان را با غرور فریاد خواهند کرد
.
.
.
نشستگان خواهند گفت: (بنشین)
رفتگان اما تنها لبخند میزنند
اگر نشستی ریشه خواهی دواند
و برخواستن
کندن میخواهد آنگاه.
گامهایت سبک است
پس
برو تا بینهایت
زینهار از نشستن!
.
.
.
دیگر مسافر نیستی؟
ساکن شدهای؟
نگاه کن هنوز قلبت برای هجرت میتپد
برای رفتن
بشکن حصار چون همه بودنها
تا بنگری درون روانت را
.
.
.
میدانی؟
در ماندن
درماندن است
دررفتن از درماندگی
در رفتن
.
.
.
گامهایت چسبیده؟
این کفشهای توست
نه گامهایت
رهایشان کن
آزاد خواهی شد
.
.
.
رسم سفر فراموشت شده؟
نگران نشو
کولهات را ببند
و هر روز صبح
لباس سفر بپوش
کلاهت را بر سر بگذار
و منتظر باش
روزی میآید
که مسافری دستانت را خواهد گرفت
یا رسم سفر دوباره یادت میآید
راستی
یادم رفت بگویم
هر روز صبح بند کفشهایت را محکم ببند
.
.
.
وقتی راهی قله هستی
چه باک از سخرهی چشمه نشینان؟
.
.
.
وقتی حق قدرت یافت گردش را میگیرند
نه به دلیل حق بودنش
به سبب قدرتش
و وای اگر حق
خود را نپیراید
از حق نمایان
.
.
.
وقت انقلاب است
آنها توان ندارند
که انقلاب
مردم میخواهد
نه ماردم
نوبت سهبارهی انقلاب ماست
نه با چوب و چماق
با شعر و گلاب
انقلاب وجین
تا حذف هرزی
و این باز
ایستادن میخواهد
در مقابل تیر
و مقاومت
در برابر زخم
نه از گلوله
که از زبان
.
.
.
وقتی عقاب روی شاخه است
مگس بر منقار و چنگالش مینشیند
عقاب
در آسمان عقاب است
.
.
.
وقتی شیر خفته
روباه لاف میزند که سلطان جنگلم
دوام سلطنتش؟
یک غرش شیر
.
.
.
باز نیاز است مسلمان شویم
نه از جنس کنج صومعه ها
از جنس سلمان و اباذرها
که باید همیشه در حال انقلاب بود
و گرنه خواهیم پژمرد
و خواهیم پوسید
از درون موریانه زده خواهیم شد
و آنگاه سوراخها به بیرون سر باز میکند
که چیزی باقی نمانده
در اندرون
جز گردی
یادگار گذشتهها
.
.
.
راهش چیست؟
همیشه خود را اقلیت بدانیم
و در معرض نابودی
حتی وقتی که اکثریتیم
و حاکم
مثال؟
راه دور نروم
نگاهی به ترکیه بیندازید
اصلا نزدیکتر
نگاهی به خودمان بیندازید
قبل از آنکه زیر کرسی تنآسایی لم بدهیم
و گمان کنیم اینجا بهشت است
تا خوابمان نبرده برخیزیم.
.
.
.
به چیدن گرم نشویم
که علف هرز
تا ریشه در زمین دارد
برگ و بر میرویاند
از ریشهاش بر باید کند
این است انقلاب وجین
لمس تو زیباست
حتی در خواب
چه تو خواب باشی
چه بیدار
چه در خواب
چه بیداری
لذت است که میچکد!
۱: کتاب رو خوندی؟
۰: این کتاب رو هنوز کامل نخوندم.
اما بیکار هم نبودما!
هزار تا کتاب دیگه رو کامل خوندما.
۱: این کتاب رو باید میخوندی.
مشقات رو چی؟ نوشتی؟
۰: یه مقداریش رو نوشتم.
وقت نشد تمومشون کنم.
اما خب کلی کارای مفید دیگه کردم که ...
۱: نه درست رو درست خوندی نه مشقت رو کامل نوشتی.
.
.
.
نیم ساعتی به غروب مانده بود
دیروز نه
روز قبلش
باید آن ساعت سر کلاس روش تحقیق میبودم
اما من کولهام را بسته بودم
درست نمیدانستم کجا
اما باید میرفتم
دلم داشت میپوسید
استخاره کردم کدام طرف بروم
و راه افتادم
میخواستم به سمت شمال اصفهان بروم
تصمیمم این بود که تا پای کرکس
چشمه اصفهانیها رکاب بزنم
اما هر چه فکر کردم دیدم از سرما یخ خواهم کرد
با آن لباس سبک و غذایی که فقط نان و خرما بود
نمیشد مسیر زیادی رفت
رفتم کاوه
سه راه ملک شهر
خیابان بهارستان
و بعد
از خیابانی که تا به حال از آن عبور نکرده بودم
رفتم تا به مسجدی رسیدم
(:دو تاخاتونو دیدم:)
نماز را خواندم و باز پا بر رکاب گذاشتم
تا رسیدم به خیابان امام خمینی
از آنجا هم رکاب زدم تا فلکه دانشگاه
و سپس تا دانشگاه صنعتی
از جاده کمربندی رفتم تا دانشگاه آزاد
شیب طولانی و خسته کنندهای بود
بعلاوه کامیونهایی که با بوق و دود از کنارم رد میشدند
باز هم سربالایی جاده را نفس زنان ادامه دادم
چند کیلومتری جلوتر
بعد از ایستگاه برق
دست راست یک جاده شوسه اتوبانی هست
پیچیدم توی آن جاده
تاریک
و هر چه از جاده اصلی دور میشدم
خاموشتر
اولین پیچ را که رد کردم
دیگر فقط
سکوت و تنهایی
خیلی لذت بخش بود
آرام آرام خستگی راه از بدنم بیرون ریخته میشد
و
رسیدم
چشمه لادر
ساعت هنوز ۹ نشده بود
مطلقا هیچکس آنجا نبود
یعنی هیچکس آنقدرها احمق نیست
رفتم کنار چشمه
چای آرامبخش دم کردم
و با خرما و نان
نوش جان!
.
.
.
نمیدانم چگونه بگویم صدای چکیدن آب را
و دم گرمش
در سرمای نای سوز هوا
و تنهایی
و نفس
صدای کسی که نق نمیزند
و مشکلی ندارد
و به دنبال مقصر گمراهیش نیست
جیرجیرک
و لمس تن عریان قورباغه سبز
و نعرهای نه ز تو
از درون اعماقت
نه بهر شکوه و ناله
که بهر شکر خدای
.
.
.
هنوز ۱۰ نشده بود که راه افتادم به سمت اصفهان
همه راه برگشت سرپایینی بود
این خوب بود و بد
خوب چون آسان بود
بد چون سرعت بیش از حد بود
۱۱ اصفهان بودم
از کمربندی برنگشتم
برگشتن از داخل شهر آمدم
و به سمت چراغهای اصفهان که از دور پیدا بود حرکت میکردم
و در نهایت از مسیر کهندژ برگشتم
به منزل که رسیدم
چند کیلویی غذا خوردم
از نان و مربا گرفته
تا برنج و لوبیا
جالبتر اینکه فردا صبح زود از خواب بیدار شدم
فعلا این اولین حماقتم بود
شاید هفته آینده بروم یزد
فعلا
گاهی آدم حالش گرفته میشه
اما خوب که نگاه میکنه
حال میکنه اساسی
امشب حالم گرفته است
هنوز وقت نکردم خوب نگاه کنم...
امشب آسمان اصفهان بارید
و آسمان چشمان من هم
هردو پس از ماهها
بی هیچ دلیلی
حس کردم گریه کم دارم
بهی کوچک
خوشه ای انگور
چند لیمو شیرین
نشستم روی لبه پنجره
هوای سرد و نم باران
که گاهی روی بدنم می چکید
ناگهان
چقدر دلم تنگ است
برای کودکیهایم
برای کاشتن 50 ریالی به امید درخت پول
برای ترس از تاریکی
و غروری بیشتر از آن
که مبادا بگویم می ترسم
خود را سر دستشویی به خواب می زدم
تا نخواهم تنهایی از حیاط تاریک بگذرم
و پدر و مادرم به دنبالم بیایند
دلم تنگ شده
برای وقتی که تنها بودم
و به پدر و مادرم التماس می کردم:
اگه برام یه برادر نمیارین
لااقل یه گوسفند یا خرگوش بیارین
که تنها نباشم.
برادری که بالاخره آمد
اما بد برادری برایش بودم
دلم تنگ است برای مادر بزرگ مهربانم
یادت هست؟
من و تو و برادر
سوار اتوبوس می شدیم
و تا آخر خط می رفتیم
و آنجا توی دشتهای اطراف بروجرد
بساط خوراک و بازی را پهن می کردیم
از بچگی پیشنهادهایم احمقانه بود
دلم تنگ شده
برای پدر بزرگ
چقدر بزرگ بود
حالا می فهمم که بودی
البته شاید
مرد بزرگ
رویای مرد من
در عزایت نگریستم
جز آن اشکهای ناگاه
و گزشهای کنار لب
و لرزشهای بی اختیار گونه و چانه
و ازدحام فریاد گلویم
اما نگریستم
هرچند دلم فریاد می کرد
برخلاف آنگاه که همسرت فوت شد
مادر بزرگ را می گویم
یادم نمی رود
بالش از اشکهایم خیس بود
با مشت به در و دیوار می کوبیدم
و عصبانی هم بودم
که چرا به من نگفته اند
چرا دروغ گفته اند
و مرا راهی اردوی مدرسه کرده اند
و باید درست دم در باغ فین کاشان
از زبان خواهر یکی از دوستان مادرم
که آنها هم به اردو آمده بودند
بشنوم:
تسلیت عرض می کنم.
دهانم باز
باور نکردم
تا برگشتم
و قرآن مادر بزرگ را
همان که در سوریه
در حرم حضرت زینب
آنگاه که ناگهان حرم خلوت شده بود
آن نورانی به مادر بزرگ داده بود
و شب و روز همراهش بود
آری
آن قرآن را در خانه مان دیدم.
آنگاه بود
که وحشت واقعیت
در رگهایم جاری شد
تا به سد گلویم رسید
اما ناگهان
سد شکست و سیل....
پدر بزرگ تو شاهدی اینبار دیگر مرد شده بودم
همانطور که وقتی سالها بعد
دایی پیش تو آمد
اینبار اما دیگر
هیچ کس اشک مرا ندید
مادر می گفت:
نریز توی خودت،
گریه کن.
غافل که برای من
مرگ اندوهناک نیست.
او هست
بیش از من
پس غصه برای چه؟
اگر واقعا اعتقاد داریم به سرای دیگر
به روح
و زیستن جاودانه
این کارها برای چیست؟
اکنون چرا می گریم؟
دلتنگم
می فهمی؟
دلم
این دل لامذهب تنگ است
اشکهایم باز حلقه زده
راه می جوید
دایی بیا
یکبار دیگر بیا
اگر خواستی مسخره ام کن
قول می دهم هیچ نگویم
به خدا دلم برای هم تان تنگ است.
و برای تو نیز
تویی که همیشه هستی
زیرا وارد زندگی من شدی
اتفاقی
دلم تنگ شده برای دیوانگیهایم
دیوانگیهایم مرا در آغوش گیرید
دلم تنگ شده برای جاهایی که رود عشق جاریست
بلور بودم
ظاهر و باطن
لک داشتم
زدگی
اما بلور بودم
عاشق شدم
در کوره تفتیدم
از کوره بیرون آورده شدم
در آب زدندم
گرداگرد مرا لایه ای سیاه گرفت
دیگر درونم پیدا نیست
درست شدم مانند تو
لایه سخت بیرون و....
دلم تنگ است برای یکرنگی مطلق
برای من و تو
بی فاصله ای