بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

باریدم به یاد...

امشب آسمان اصفهان بارید 

و آسمان چشمان من هم 

هردو پس از ماهها

بی هیچ دلیلی 

حس کردم گریه کم دارم 

بهی کوچک 

خوشه ای انگور 

چند لیمو شیرین 

نشستم روی لبه پنجره 

هوای سرد و نم باران 

که گاهی روی بدنم می چکید 

ناگهان  

چقدر دلم تنگ است 

برای کودکیهایم 

برای کاشتن 50 ریالی به امید درخت پول 

برای ترس از تاریکی 

و غروری بیشتر از آن  

که مبادا بگویم می ترسم 

خود را سر دستشویی به خواب می زدم 

تا نخواهم تنهایی از حیاط تاریک بگذرم 

و پدر و مادرم به دنبالم بیایند 

دلم تنگ شده 

برای وقتی که تنها بودم 

و به پدر و مادرم التماس می کردم: 

اگه برام یه برادر نمیارین 

لااقل یه گوسفند یا خرگوش بیارین 

که تنها نباشم. 

برادری که بالاخره آمد 

اما بد برادری برایش بودم 

دلم تنگ است برای مادر بزرگ مهربانم 

یادت هست؟ 

من و تو و برادر 

سوار اتوبوس می شدیم 

و تا آخر خط می رفتیم 

و آنجا توی دشتهای اطراف بروجرد 

بساط خوراک و بازی را پهن می کردیم 

از بچگی پیشنهادهایم احمقانه بود 

دلم تنگ شده 

برای پدر بزرگ  

چقدر بزرگ بود 

حالا می فهمم که بودی 

البته شاید 

مرد بزرگ  

رویای مرد من 

در عزایت نگریستم 

جز آن اشکهای ناگاه 

و گزشهای کنار لب 

و لرزشهای بی اختیار گونه و چانه 

و ازدحام فریاد گلویم 

اما نگریستم 

هرچند دلم فریاد می کرد 

برخلاف آنگاه که همسرت فوت شد 

مادر بزرگ را می گویم 

یادم نمی رود 

بالش از اشکهایم خیس بود 

با مشت به در و دیوار می کوبیدم 

و عصبانی هم بودم 

که چرا به من نگفته اند 

چرا دروغ گفته اند 

و مرا راهی اردوی مدرسه کرده اند 

و باید درست دم در باغ فین کاشان 

از زبان خواهر یکی از دوستان مادرم 

که آنها هم به اردو آمده بودند 

بشنوم: 

تسلیت عرض می کنم. 

دهانم باز 

باور نکردم 

تا برگشتم 

و قرآن مادر بزرگ را 

همان که در سوریه 

در حرم حضرت زینب 

آنگاه که ناگهان حرم خلوت شده بود 

آن نورانی به مادر بزرگ داده بود 

و شب و روز همراهش بود 

آری  

آن قرآن را در خانه مان دیدم. 

آنگاه بود 

که وحشت واقعیت 

در رگهایم جاری شد 

تا به سد گلویم رسید  

اما ناگهان 

سد شکست و سیل.... 

پدر بزرگ تو شاهدی اینبار دیگر مرد شده بودم 

همانطور که وقتی سالها بعد  

دایی پیش تو آمد 

اینبار اما دیگر  

هیچ کس اشک مرا ندید 

مادر می گفت:

نریز توی خودت،  

گریه کن. 

غافل که برای من

مرگ اندوهناک نیست. 

او هست 

بیش از من 

پس غصه برای چه؟ 

اگر واقعا اعتقاد داریم به سرای دیگر 

به روح 

و زیستن جاودانه 

این کارها برای چیست؟ 

اکنون چرا می گریم؟  

دلتنگم 

می فهمی؟ 

دلم 

این دل لامذهب تنگ است 

اشکهایم باز حلقه زده 

راه می جوید 

دایی بیا 

یکبار دیگر بیا 

اگر خواستی مسخره ام کن 

قول می دهم هیچ نگویم 

به خدا دلم برای هم تان تنگ است. 

و برای تو نیز

تویی که همیشه هستی  

زیرا وارد زندگی من شدی 

اتفاقی 

دلم تنگ شده برای دیوانگیهایم 

دیوانگیهایم مرا در آغوش گیرید 

دلم تنگ شده برای جاهایی که رود عشق جاریست 

بلور بودم 

ظاهر و باطن 

لک داشتم 

زدگی 

اما بلور بودم 

عاشق شدم 

در کوره تفتیدم

از کوره بیرون آورده شدم 

در آب زدندم 

گرداگرد مرا لایه ای سیاه گرفت 

دیگر درونم پیدا نیست 

درست شدم مانند تو 

لایه سخت بیرون و.... 

دلم تنگ است برای یکرنگی مطلق 

برای من و تو  

بی فاصله ای 

نظرات 1 + ارسال نظر
غرلک دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 10:12 ق.ظ

من هم این روزها دلتنگم

قشنگ بود، به قول خودم پشت پنجره ای بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد