بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

رها کردم همه جنبشهای بی سبب

از همین لحظه که بر فرازش ایستاده ام

از همین بالا

از همین حالا

عهد میکنم

رها کنم همه جنبشهای بی سبب

که سراسر تحقیر است و افسردگی

و آرام خواهم ماند تا ابد

خدا اگر بخواهد

من از دشمن خانگی بیم دارم

من از دشمن خانگی بیم دارم

ز شیطان در همسایگی بیم دارم

نمی گویم از ناامیدی ولیکن

ز تکرار بیچارگی بیم دارم

گریزانم از دیدن خویش در آب

ز شر در رخ سادگی بیم دارم

نمی ترسم از مکر ابلیس اما

ز زهدان فرسودگی بیم دارم

به قلبی که یک روز جای خدا بود

ز تزویر و آلودگی بیم دارم



ای بهاران تا ابد بمان

کاش همیشه بهاران بود
کاش
هرگز تابستان نمی رسید
با ملال تکرارش
و آرزوی تحول
آنگاه خزان و زمستانی هم نبود
و بهاری دیگر
ما لیکن

از بهار که گذشتیم

در تابستان متوقف می شویم

تا همیشه

و می پوسیم و می ریزیم

پس ای بهاران

تا ابد بمان

می اندیشم به همه دشتهای تا افق بهشت

می خواهم بنویسم از نازیباییها

از غرق شدن

نیستی

ذلت

مرگ

می خواهم بنویسم

که چشمها شفاف نیست

دلها پاک نیست

سخنها راست نیست

بنویسم

که جهان سراسر فریب شده

بنیانها بر باد می نهند

دل به هیچ می بندند

می خواهم همه اینها را

و دیگر و دیگر

بگویمت

آری می خواهم بگویمت

که ...

مست می شوم

مست آسمان

و پنبه هایش

و نرمی باد

میان برگهای مست غروب خورده

و رقص آرام پرده

می نگرم به پیکری که خودم هستم

و می اندیشم به همه دشتهای تا افق بهشت

همه رودهای تا همیشه گنگ

همه آرامش بی موج دلبستگی

همه عشقهای درون رگ

همه شرمهای کنار لب

و...

و فراموش می کنم همه زشتیها

جهان جز زیبایی است؟

و ما رمیت إذ رمیت

اکنون می دانم

نه

ایمان دارم که می شود

که ممکن است

هر چه غیر از او

به شرط خواستنش

و بیهوده است تلاش ما

تا او نخواهد

.

.

.

تا آنگاه که خودی و از خود می خواهی نمی یابی

مهم نیست چه باشد

آنچه باید

نخواهد بود

دمی که دانستی هیچی

و از او خواستی تمام است

مهم نیست چگونه

ایمان داشته باش که تمام است

.

.

.

غیر٬ هرچه می خواهد بگوید

غیر او هیچ نتواند

و من ایمان دارم که تمام است

.

.

.

خدایا هیچم و تو همه

و جز همه هیچ نیست

که٬ جز همه هست که دست هیچ گیرد؟

با بنز یا با خر مرده همان مرده است!

جان چون برفت از تن

با زاری و شیون

آن دشمن دیرین

در کوی و در برزن

بر سر زند دستان

با ناله ی مستان

گوید ز اوصافی

وز خوبی و احسان

کاندر فلانی بود

او یار جانی بود

وانکس که یک شاهی

او را نداد هرگز

تا زنده بود اینک

می گوید از تشییع

با شوکت و عزت

از بردن مرحوم

با بنز تا مرقد

غافل که تا بودش

یاری نکرد او را

اینک چه توفیقی

با بنز یا با خر

مرده همان مرده است

پندار غیر از این

اندیشه ای مرده است

در بند دنیا و

بی روح و افسرده است

در زندگی خوش باش

غافل مشو هش باش

تا زنده ایم عشق است.

خدایا ممنونم

ممنونم خدای من

به خاطز همه آنچه دادیم

همه آنچه ستاندیم

همه آنچه ندادیم

زیرا می دانم هماره مراقبم هستی

و جز بهترینها را برایم نمی گزینی

سپاس ای همه

ای دوست

چرا جزء جزء؟

چرا جزء جزء؟

چرا بی دلیل؟

تمام من است

عزیز و جلیل

همه آسمان

جبال بلند

و دریا  و رود

نماد منند

نه یک تکه ام

نه در گوشه ام

نه یک حادثه

نه یک بوسه ام

دو دستم اگر

دو پا نیز من

اگر قلب سرخ

رها نیز من

تمام وجود

پر از شور و شر

یکم واحدم

وحیدم دگر