بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

روزخوب.هنر چرا؟.روز بد.آرنج.ولنتاین.مهم.بازتغییر.بیدارباش.تلفنم

پریروز از بهترین روزها زندگیم بود. چرا؟ یه کتابی که ۱۰ سال بود دنبالش میگشتم پیدا کردم ٫ توی کتابخونه میرداماد ٫ راجع به یه روش ماساژ ژاپنی. فقط این ؟ نه. یه کتاب دیگه هم پیدا کردم که ۳ - ۴ سالی بود دنبالش میگشتم . رمان ما اثر یوگنی زامیاتین ( سمیاتین ) ٫ داستان یک نظام توتالیتر ٬ داستانی بسیار شبیه ۱۹۸۴ اوول . وای که برای پیدا کردنش ایران رو زیر و رو کردم . نبود که نبود . بگو کجا پیدا کردم ؟ کتابخونه مرکزی شهرداری اصفهان ٬ تاریخ چاپ ۱ / ۱۰ / ۱۳۵۲  ٬ ترجمه بهروز مشیری . حالا یه چیز جالب ٬ یکی از اون نشونه هایی که همه جای زندگیم پُر پُر از اونا . چند وقتیه هر چی کتاب ناب ناب از کتابخونه مرکزی میگیرم ٬ کتابایی که باهاشون زندگی میکنم ٬ اولش اینو نوشته : (( خواننده گرامی برای شادی روح صاحب این کتاب مرحوم فضل اله اسحاقی فرزند حسین فاتحه بخوان و برایش طلب مغفرت کن تا خود نیز از ثواب طلب آمرزش برای برادر مسلمانت بهره مند گردی  اجرکم عندا... )) مثل اینکه من باید برم و یه رابطه ای با مرحوم اسحاقی پیدا کنم . یادم باشه برم در موردش تحقیق کنم . خب این یه نوع وحی هست یا نیست ٬ من بهش اعتقاد دارم. بعدش رفتم کلاس ایروبیک حرفه ای که چند وقت بود دوست داشتم برم . من مینویسم ایروبیک حرفه ای ٬ تو بخون رقص تکنو . خیلی جالبه ٬ مجذوبش شدم ٬ چون کار هر کسی نیست . حتما ثبت نام میکنم ٬ بذار محرم و صفر تموم شه و آرنجم هم کامل خوب بشه . اما مهمترین حادثه ای که واسم اتفاق افتاد یه sms کوتاه بود . sghl ٬ فقط همین چهار حرف کوتاه . ناگهان خون توی رگهام به جوش اومد ٬ احساس کردم همه دنیا رو بهم دادن ٬ میخواستم از خوشحالی فریاد بزنم ٬ نزدیک بود از شادی بمیرم . تو همیشه خوب بلدی غافلگیر کنی . در اوج امید ناگهان میری و در اوج ناامیدی ظاهر میشی . امروز روز خوش شانسی منه . خدایا شُکر شُکر شُکر شُکر ...........


چند وقتیه دارم در مورد هنر و فلسفه هنر تحقیق میکنم . در مورد آثار روانی هنر و از این چرت و پرتها . به نظرم بحثها هرچه پیچیده تر و مهمتر به همان اندازه مزخرفتر . گاهی ساعتها توی پارکها و لابلای مردم راه میرم و به رسالت هنر فکر میکنم و گفته های دیگران و نظر خودم . چشمام روبرو رو میبینه و نگاهم گاهی دیگران رو آزار میده اما حواسم به اونها نیست ٬ نمیبیند . گوشهایم نمیشنود . چه را بشنود ؟ دروغ را ؟ یا زمزمه ی مردی! که میگوید : (( لولی ٬ بنگی )) ؟ یا پسرانیکه از دختران فقط بدنهایشان را میخواهند اما چیز دیگری به لب دارند ؟ پس بگذارید درون خود باشم و به همین مزخرفات مهم فکر کنم . میدانم که امام فرمود هنر یعنی دمیدن روح تعهد در کالبد انسان ٬ اما میخواهم راه خودم را بروم . میخواهم مجموعه ای هنری ( احتمالا عکاسی ) از هیچ تهیه کنم . میخواهم هیچی نگویم . میخواهم که هیچ از هنر نخواهم . عکاسی امکان انتزاع بالایی دارد برای اینکار . من باید سلوک کنم و دریابم ٬ من حتی راه حق را هم نمیتوانم چشم بسته بپذیرم . من ٬ من ٬ من ٬ مرده شور این من را ببرند .


دیروز اما برعکس . روز بد بیاری من بود . در واقع از پریشب شروع شد . از کسانیکه نشان دوستی را بر دوش میکشند ـ در ادعا ـ و بویی از آن نبرده اند بیزارم . دوستی داشتم که میخواستمش اما پریشب . پریشب . (( تو چقدر زرنگی که خانواده و دوستانت در مورد وبلاگت نمیدونن ٬ اینجوری قلمت آزاده.)) پریشب مرا به خاطر طلا تنها گذاشت و به من دروغ هم گفت . همیشه فکر میکردم یک cowboy چقدر باید احمق باشد که همه دوستانش را و دار و ندار و خانواده اش را فدای مقداری طلا کند . پریشب این واقعیت را به چشم دیدم . پسر اگر شرم داری با من باشی خب نباش اگر مزاحمت هستم خب با من نمان . و اون دروغی که به من گفتی . شانس اوردی که همونجا آبروت رو نبردم یا نزدم به تیپت . میدونیکه من هرکاری میتونم بکنم اما به احترام پیمان دوستی بود که فقط و فقط از او نجا اومدم بیرون و دو سه ساعت تمام به مرز بیشعوری بشر فکر کردم . فکر میکنی چرا فردایش ۲۰۰ کیلومتر ٬ رفت و برگشت ٬ با سرعت تمام روندم تا بیام سالن مسابقات و تشویقت کنم ؟ به احترام پیمان دوستی ٬ وگرنه تو دیگر برایم شدی مثل دوست صمیمی سابق دیگرم ٬ خوب میدونی کی رو میگم. تنها یک دوست سلام و علیکی . راستی یادته هنوز که بهت زنگ زدم و گفتم کجایی و تو گفتی توی انبار ؟ داشتی درست جلوی چشم من با حمید و طلا قدم میزدی . از این به بعد من توی انبارم . حالا درک میکنم که اون دوست دخترت درست میگفت . چه پیشنهاد زشتی به او داده بودی حالا به هر بهانه ای . یکی از خطرناکترین اتفاقات عمرم هم در برگشتن از سالن مسابقات همین دوست با مرامم اتفاق افتاد . داشتم با ۱۵۰ کیلوتر توی بزرگراه میومدم ٬ رسیدم به یه پیچ ٬ با همون سرعت پیچیدم ٬ دست چپم رو فرمون بود و دست راستم چون آرنجم به شدت درد میگیره روی دنده . نمیدونم چی شد ٬ ماشین یه لحظه پیچید به سمت چپ ٬ بعد به سمت راست و ناگهان ۱۸۰ درجه پیچید و عقب عقب رفت ٬ بعد سمت چپ ماشین رفت روی جدول وسط بزرگراه ٬ حدود ۲۰ - ۳۰ متری عقب عقب رفت و بعد ناگهان دوباره ۱۸۰ درجه پیچید و در جهت بزرگراه قرار گرفت . خدا خیلی رحم کرد . دوسه باری استارت زدم تا روشن شد ٬ رفتم کنار جاده و پیاده شدم . بگو چی شده بود تایرهای سمت راست هر دو پنچر شده بود و رینگ عقب که کلا له شده بود ٬ نگو که روی جدولها یه جایی یه دونه بلوک زیادی گذاشته بودند که حکمت وجودی ای نداشت در تمام طول مدت عمرش جز اینکه من رو نجات بده ٬ خلاصه چرخش دوم ماشین و ایستادنش به خاطر برخورد تایر عقب با این بلوک اضافی بود که البته از جاش کنده شده بود و افتاده بود تو جاده . اول رفتم و اون بلوک رو از تو جاده برداشتم که باعث آسیب کسی نشه و بعد دیگه نمیدونم چه جوری با این آرنج دردناک که درست راست و خم نمیشه تایر جلو رو دراوردم و سنگ چیدم زیرش و رفتم و با یه مکافاتی دادم پنچر گیری . دو تا انسان ٬ یکی منو تا پنچرگیری برد و دیگری تا کنار ماشین برگردوند بدون یک ریال پول ٬ خدایشان بیامرزاد . زاپاس رو انداختم جلو و تایر پنچر گیری شده را عقب . درد و دربدری با این دست راست نیمه فلج ٬ اونم ساعت یک و نیم ظهر ٬ گرسنه و در حالیکه تو خونه منتظرند تا ناهار بخری و براشون ببری خیلی اذیت میکرد . وقتی برگشتم تازه فهمیدم که صندوق عقب را از عجله قفل نکرده بودم . دوباره نشستم پشت فرمون . اول آروم اما کم کم دوباره شدم همونیکه بودم . لایی ٬ سبقت آزاد ٬ سرعت بینهایت ٬ خلاصه از مبارکه تا چهارراه تختی اصفهان ۴۰ دقیقه ای اومدم . دیروز بد بیاریها پشت سرهم اومد . بقیه اش را رها میکنم . راستی دوست سابقا صمیمی من قهرمان شدی ؟ بیچاره معشوقه ی تو که کاخش را روی چه سست زمینی میسازد ٬ شاید روی باتلاق!!!


سام از من پرسیدی قهرمان شدی ؟ شاید اگر تو قبل از مسابقه به من یه زنگ میزدی حتما قهرمان میشدم . من با قهرمان کشوری هیچ فاصله ای نداشتم . اومده بودم که با سه تا مدال طلا برگردم خونه ٬ با هیچ برگشتم . نه ٬ با خُسر برگشتم ٬ با دستی که آرنجش بیرون زد . شانسم اینکه پدرم سریع جاش انداخت . فرق خسر و ضرر را که میدونی ؟ ضرر به سوده و خسر به اصل سرمایه . چی شد ؟ نمیدونم چی بگم جز اینکه نباید مقام میآوردم . کاش به استخاره ای که کردم بی اعتنایی نمیکردم ٬ کاش فقط کاتا شرکت میکردم ٬ کاش . زهر مار ٬ ناراضی هستی ؟ غلط کردی که هستی ٬ بودنت طفیلیه چه برسه به سالم بودن یا قهرمان بودنت . از شبکه دو اومدن فیلم برداری و چون مثلا من خیلی قشنگ مبارزه میکنم گفتن با یه نفر دیگه مبارزه کنیم . ۵۰ ثانیه ای به آخر مسابقه نمونده بود که حریف رفت تو خاک و من نشستم رو کمرش ٬ یهو خواست منو از رو پشتش پرت کنه که دستم رو گذاشتم رو تشک و از اونجا که تشکها استاندارد نبود و لیز ٬ دستم لیز خورد و آرنجم در اومد . دستم از آرنج به پایین ولو بود کف تشک ٬ داور اومد دست بذاره نذاشتم ٬ گفتم استادم بیاد ( همون پدرم ) چون خیلی وارده به جا انداختن آرنج. خلاصه پدرم جا انداخت ٬ پا شدم و یه نگاهی به تابلم انداختم ٬ ۴۷ ثانیه زمان مونده بود و من ۶ بر ۲ جلو بودم . داور گفت ادامه میدی ؟ گفتم آره . باور نکرد ٬ بعد گفت دستت خوبه؟ گفتم آره . گفت بالا پایینش کن ٬ کردم . خلاصه اون نیم دقیقه هیچ امتیازی ندادم . پایان مسابقه اعلام شد ٬ برنده شدم ٬ اومدم بیرون زمین و تقریبا نیمه بیهوش شدم . تازه بعد کلی نوشابه ورزشی و قند خوردن که تونستم پاشم و راه برم به مربی یکی از تیمها که پرسید بازهم مسابقه میدی گفتم آره چیزی نشده!!! ( بچه پررو ) اما این تو بمیری از اوناش نبود ٬ اونقدر تورم کرد و درد داشت که بچه پررو رو هم از رو برد . القصه کم کم آفتاب طلوع کرد و شهرزاد لب از سخن فرو بست . امان از این هزار و یک شب . البته الآن که دارم مینویسم ورم دستم خوابیده و فقط کاملا باز یا بسته نمیشه. خیلی از شهریار خوشم اومد ( محل برگزاری مسابقات ) مخصوصا از بازار دست فروشاش ٬ جون میداد واسه عکاسی . خیابونا و پاساژا و باغهاش هم محشره . شاید اسباب کشی کنیم شهریار. تا یادم نرفته بگم که برادرم دو تا سوم کشوری تو کاتا و کمیته آورد و پدرم هم تو دفاع شخصی دوم شد تو کشور . راستی رشته ورزشی جوجیتسو ٬ ترکیبی از کاراته و جودو است .


این والنتاین بگم مزخرفه؟ ٬ بگم عالیه؟ باید راجع به والنتاین مقدس و شهادتش مطالعه کنم . به هر حال بازار عروسک رو خوب داغ میکنه ٬ خوب . ما که خیری ندیدیم ازش اما بر شما مبارک.


یه اتفاق مهمی که این چند وقته تو زندگیم افتاده و ننوشتم اینجا علاقه ٬ مطالعه و فعالیت شدیدم در زمینه ی عکاسیه . عاشورا تاسوعا رفتم بروجرد ( ولاتمون ) واسه عکاسی . و عجب عکسهایی شده . حدود ۳۰۰ تاشونو جدا کردم ٬ شاید یه نمایشگاه زدم ٬ شاید . تا ببینم میتونم با سازمان تبلیغات کنار بیام یا نه . دوربین مینولتا عهد تیرکمون میرزا بعلاوه یه لنز ۷۰ - ۲۱۰ و یه لنز ۲۴ - ۴۸ . افتادم تو مردم . میدونی من قبلترها یه ایده آلیسم مطلق بودم ٬ کمالگرایی مطلق . یک چیز را یا در بالاترین حد میخواستم یا ازش دل میکندم . تو همه ی زندگیم ٬ البته نه در دوران ابتدایی. تو مدرسه یا شاگرد اول بودم یا نزدیکای آخر . هرجا که نمیتونستم اول باشم تا مجبور نبودم نمیرفتم . رنگهام سیاه سفید بودند . خاکستری تو فضای ذهنم راهی نداشت . آدمای بد ٬ صددرصد خودشان مقصر بودند . کاری را که مطمئن نبودم به بهترین وجه انجام خواهد شد به عهده نمیگرفتم و و و . بعدها فهمیدم که اینجور فکر کردن حتی در فضای تفکری خدا هم راه ندارد . خدا هم که نیکی و کمال مطلق است اینگونه به جهان و انسان نگاه نمیکند . اتفاقا جهان پر است از طیفهای مختلف خاکستری . لازم نیست عالی باشی ٬ خوب بودن بهتر است و اضطراب کمتری هم دارد . لازم نیست یا همه ی یه چیز را داشت یا از آن دل کند ٬ میتوان به گوشه ای از آن راضی بود یا حتی آنرا نداشت و دل هم از آن نشُست و از آن لذت برد. آدما فقط تو اون قسمتی از بدیهاشون مسئولن که مربوط به اختیار شخصیشونه . اختیار شخصی با اختیار به طور عام متفاوته چون گاهی اختیار انسان به باطلی قرار میگیره که جبر محیط اونو حق جلوه داده . سبّ امیرالمومنین توسط شامیانی که اسلام را از بنی امیه فرا گرفته بودند از همین دست بود . یاد گرفتم اگه یه هدفی تو زندگیم نشونه گرفتم و نتونستم بهش برسم به جای ناامیدی هدف کوچکتری رو پیش بگیرم و بعد از اون به عنوان سکوی پرش به هدف اصلی استفاده کنم . پله ٬ پله ٬ حتی تا ملاقات خدا . ( راستی زرینکوب هم همولایتیه ) اینا رو گفتم که بگم وقتی دیدم نمیتونم تهیه کننده واسه فیلم مستندم پیدا کنم و خودم هم اونقدر پول ( فقط ۲ ملیون ) ندارم ٬ مسیرم رو عوض کردم به عکاسی و نویسندگی . آره دیگه دیگه ٬ من مرد جنگم ٬ موجم که آسایش من عدمم است . راستی یادم باشه یه کارت پستال واسه خودم بفرستم ٬ یه کم خودم رو تحویل بگیرم!!!  :-)


تو خیلی عوض شدی . دیگه اونی نیستی که میشناختم . تو یکی هستی مثل بقیه . حرفهات سبکه . گاهی حتی مسخره . اینا یه تیکه از یه sms نه چندان کوتاه بود که آتیشم زد . آره من عوض شدم ٬ اما تو خودت اینطور خواستی . یادته روزی که اولین بار همدیگه رو دیدیم چی تو چشمام برق میزد؟ یادته چقدر ساده بودم‌ ؟ یادت میاد به خاطر تو اونشب سرد پاییز خوابیدم توی پارک ؟ یادته کاخ امیدم چه رنگی بود ؟ یادته چقدر خواستی و منو گردوندی تو اتوبانا و خیابونای تهرون اما من حتی نمیتونستم بهت اخم کنم ؟ من فقط یکی بودم و یه قلب داشتم و یک زبون . یادته ... ول کن ٬ اما اونیکه میخواستم بهت بگم اینه . یادته گفتی دوست داری انتخابی از بین موارد مختلف باشی ؟ یادته گفتی برو میون دخترا بگرد و باز اگه خواستی با من باشی بیا ؟ یادته گفتی تو زیادی پاستوریزه بزرگ شدی ؟ یادته چطور اونهمه صداقت منو دروغ معنا کردی ؟ دختر من میدونم تو تکنیک خودم رو به خودم زدی اما ... اما عوضم هم کردی . حالا این منم نتیجه ی درخواستهات . از من متنفر نباش . اگه من قبلی رو دوست داری چند تا راه جدید جلوی پاهام بذار همونجور که اونموقع گذاشتی . اگه میخوای از واقعیت فرار کنی ٬ اگه میخوای فکر کنی من از اول هم شناگر خوبی بودم اما آب واسم مهیا نبوده فکر کن . میدونم هر چی تو بخوای میشه . نمیخوام خودم رو تبرئه کنم ٬ که گناهکارم . و نه تو رو مقصر بدونم که این در ذهنم هم خطور نمیکنه ٬ فقط گفتم که بدونی .


امروز با زنگ موبایل بیدار شدم واسه نماز صبح ٬ درست سر اذان (( واقعا که آن تایمی )). با تماس یکی که حاضرم همه چیزم رو به پاش بریزم . مادرم خیلی دعات کرد . میشه اینکار رو هر روز انجام بدی ؟ خیلی پر رو هستم؟ خب آره اما اینجوری روزم اونقدر قشنگ میشه که نمیتونی تصورش رو کنی . روزیکه با بیدارباش فرمانده قلبت شروع بشه عیده ٬ جزء ایام الله .


 راستی عید اگه خدا بخواد میخوام میرم شمال ٬ جاده کناره ٬ یا با چرخ یا پیاده .

مسابقات قهرمان کشوری

راستی من یه سی دی آموزش ساز دهنی میخوام . اصفهان گیر نمیاد ، میشه آدرس بدم از خیابون جمهوری بخری واسم بفرستی ؟






نیمه بهمن مسابقه ی قهرمان کشوری دارم تهران ؛ هم کاتا و هم کمیته شرکت میکنم . همه آرزوی من اینه که تو اونجا باشی توی سالن مسابقات و من رو تشویق کنی ، فقط همین . یعنی میشه ؟ نمیدونم اما این همه ی آرزوی منه . من جز تو عشقی ندارم .


شنبه و یکشنبه ٬ ۲۱ و ۲۲ بهمن ٬ تهران - شهریار - باشگاه ورزشی انقلاب ٬ مسابقات قهرمان کشوری جوجیتسو ( کاراته + جودو ). ایمان دارم که قهرمان میشم چون به جز قهرمانی به هیچ چیز فکر نمیکنم .


هیچ چیز غیر ممکن نیست .


تا چی پیش آید .

محرم - یکسالگی وبلاگ - زندگی نو به نو

محرم آمد ، ماه عشق ، ماه عشاق ، ماه مستی و سرمستی ، شور و جنون ، و به راستی این وادی را جز با سرعشق میتوان رفت ؟
عباس را میپرستم ، هر که هر چه میخواهد بگوید ، او خدای حامی من است. در دنیای خدایان یونان او را خدای اخلاق و معرفت باید نامید . خدایی که آپولون هم ، پای هم پاییش را ندارد .


 
یکسال پیش آمدم به پیشنهاد یک دوست . یکسال نوشتم و عوض شدم . یکسال تجربه ، یکسال تحول ، یکسال نگارش . دوستی ، دشمنی ، عشق ، فراغ ، همه را به من هدیه داد این فضای مجازی . مجازی ؟ آری اما حقیقی تر از دنیای واقعی و پاکتر از جهانی که در آن زندگی میکنیم . هر نفر شخصیت مجازی خود را دارد ، شخصیتی که نه دروغ میگوید ، نه مجبوری بزکش کنی ، و نه آنرا در پس هزار نقاب مخفی سازی . لا اقل ریا جایی ندارد . آن دوست دیگر نمینویسد ، اما من خواهم نوشت . اینجا عشق خود را یافتم ؛ انسان والایی که عشق ورزیدن را به من آموخت و صبر را به امید وصال ؛ و این چیزی بود که هرگز نداشتم ، آری صبر . اویی که تا آخر عمر به دنبالش خواهم بود تا روزی به هم برسیم و من و او دوباره ما شویم . از پنجره خواهم آمد ، با اسبی سپید ، دیوارها را خواهم شکست و خواهیم رفت ؛ به همانجاها که آرزوی من و توست . اما تولد یکسالگی ام مبارک .


 

زندگی یک تکرار خسته کننده است اگر نباشد خوشیهای کوچک به ظاهر بی اهمیت . افتادن یک برگ ، رقصیدن یک شقایق در باد ، شیهه ی یک اسب ، مستی یک بدمست پست ، قدم زدن با یک دوست ، مرگ یک رفیق ، ناز یک فاحشه ، شرشر آب رود ، رویش یک علف هرز و خودرو دم در گوشت فروشی ، چشیدن یک طعم نو ، دیدن یک منظره هوس انگیز ، فرو رفتن زیر آب سرد ، پریدن از ارتفاع به پایین ، سرزنش مادر ، طعنه ی پدر ، آزار برادر ، احساس گرمی شعف افزا ، نسیم سردی بر پشت ، پرواز یک پرنده ، لرزش یک بدن ، دویدن تا مرز بیهوشی ، پوشیدن یک لباس نو ، احساس آرامش مطلق ، خنده ای ازته دل ، نواختن یک ساز ، خواندن یک ترانه ی جلف زیر لب ، سپردن خود به موج دریا ، و مردن .
چهار چیز است که انسان را از ورطه تکرار میرهاند ؛ هنر خدا ، هنر انسان ، عشق ، دیوانگی .
و این هر چهار ، یک چیز است . کو چشم دل ؟