بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

نیمه شعبان امسال

نیمه شعبان امسال هم ماه تمام بود

باز اما انسان کاملی ندیدم

هر دو چونان همیشه

تا سال آینده شاید...

.

.

به قشر بسنده کرده ایم

.

.

.

خدایا مارا از شر دوستانت حفظ فرما

.

.

.

آقا اجازه ما بگیم؟

نه

آقا میدونید ...

.

.

.

عین با کلاه

عین بی کلاه

.

.

.

چی دارم می نویسم؟

چرت و پرت

سلام کن

سلام کن به طلوعی که در  نهایت ماست
به عشق و شور و شعوری که خرق عادت ماست
نفس نفس هوس است و هوای شیطانی
سلام کن به عبوری که بی اجازت ماست

ناف ما را با جدایی بریده اند

ناف ما را با جدایی بریده اند

و این یعنی

همواره باید آماده بود

برای رفتن

برای دل کندن

.

.

.

اکنون دارم می روم

اما دلم ...

خواب بعد زندگی!

آخرین ذره های بستنی

یک حیات تازه است

بعد یک جماع خوب

خواب بعد زندگی

۱۴

۱۴ یک عدد است درست مثل ۱۳

اما مرا به یاد نورهایی می اندازد آسمانی

به یاد قلل بالای ۸۰۰۰ جهان

و به یاد عشق آتشین

به یاد دیوانگی

.

.

.

فهمیدم زندگی را در رگهای دود گرفته یک شهر روانی هم میتوان دید که جریان دارد

و چه زیبا راه می پیماید از میان تباهی

.

.

.

مهم نیست دیوانه ببینندت

تو خود را چه می بینی؟

یک همیشه در غم؟

یا مست زندگی؟

.

.

.

مهم نیست که روی پله های اینسوی پل دو جوان سیگاری می کشند

و به هم ناسزا می گویند برای کمی حشیش

و ۳ ساعت بعد همانجایند

آنسوی پل

مهم نیست که شمشادهای میان خیابان جای خود را به چمنهایی کوتاه داده اند

که دیگر جایی برای خیابان خوابها میانشان نیست

و پلیس خواهد راندشان

تا چهره شهر را نخراشند

یا شاید تا تصور کنند

هیچ کارتن خوابی نداریم

در سرزمین گل و بلبل

مهم نیست که مردم با سرعتی سرسام آور می روند و می آیند

بدون اینکه بدانند به کجا

مهم اینست که من اکنون اینجایم

و درست پشت تابلوی حداکثر ارتفاع

هنوز کارتنهای آن مرد بی خانمان هست

که اینجا می خوابد

که باران پاییزی میبارید

من داشتم از سرما یخ میزدم

و او خوابیده بود

همچون کوروش کبیر

آسوده

.

.

.

مهم نیست که در کوچه پس کوچه های اینجا مرگ جریان دارد

همان سان که زندگی

همان سان که هراس

که یک کودک را ربودند مثل آب خوردن

جلوی چشم مادرش

مهم اینست که من هنوز میتوانم از میان تپه های ترسناک خاک سنگ عبور کنم

در دل شب

بی هراس مرگ

یا با اندک هراسی

.

.

.

با اینجا آشنایم

بیش از خانه ام

و هر کوچه اش بوی صمیمیت دارد

بوی گل

.

.

.

و من زندگی را دیدم

از فراز چرخ و فلک بعثت

چه خورشید بزرگی دارید اینجا

خوش به حالتان

.

.

.

تمام غروب را ثانیه به ثانیه زندگی کردم.



دوباره زندگی

دارد در رگهایم جریان می یابد
و اکنون این منم
و دوباره زندگی

کجا اشتباه رفتم؟

هنوز نفهمیدم
و شاید هرگز
کجا اشتباه رفتم.

تنها امیدوارم
امیدوار
به ابهام زیبای آینده.

دلم می سوزد برای دلهایم
و نمی دانم چه کنم.

لعنت به آنکه بدنها را همراه قلبها حس می کند
بدنها جدا می شوند اما قلبها ...

چه خودخواهم
و خودبین
هوس است یا عشق بی دریغ؟

کاش از لغتنامه وجودم خط خورد

وقتی در میان تکه های گوشت ردپای تن خاطره را میگذاری
و پاها می رود اما ردپاها هرگز
آرزو می کنی
کاش هرگز ...

وقتی یکی می شوی
هرگز فکر پس از آن مباش
آنگاه که باز باید دوتا شد
تا بودنت را خراب کنی با
کاش هرگز ...

آنگاه که قلبها مماسند
سینه ها در تماس
میندیش از فردا
شاید فردایی نباشد

احمقانه است اما
دم را غنیمت شمار

کاش انسانها ستارگانی تنها در آسمان بودند
و آنگاه هر ستاره
ستاره خود را می جست
بی تعلق
بی اجازه
بی بند

اکنون بلور را از سرتا پا خواهم نوشید
پس بی خیال ستاره ها
اما کاش می توانستم در جیبم داشته باشمش
یا کاش هرگز ...

می خواهم قضا را بخورم
قدر را بنوشم
شاید رضا شدم

پس
کاش از لغتنامه وجودم خط خورد.