بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

یگانگی دو

...

یگانگی دو از فرط مستی و آغوش

...

تاریک فکری!

متاسفانه از زمانیکه لفظی به نام منور الفکری به ایران آمد برخلاف کشورهای پیشرفته دنیا که روشنفکران پیشتازان جامعه بودند و انسانهای پژوهشگر٬ در مملکت ما همواره روشنفکری سد پیشرفت و آخرین نفرات هر حرکت اجتماعی بوده است و بدتر اینکه پژوهش و دانایی و داشته های ایران را به سخره گرفته و حداکثر کاری که بلد بوده تکرار هر چه _ صحیح یا غلط _ غربیان گفته اند به زبان پارسی و گاهی گوشه چشمی به تخت جمشید.
جهل بد دردی است
بدتر اینکه خود را عالم دهر بدانی
و فاجغه آنجاست که هر که چیزی غیر توهمات تو را گفت جاهل و نادان و دیوانه بنامی.

مسافر ...

به سختی نفس می کشید

به جلو خم شده

سرش را پایین

و آستینش را جلوی چشمانش گرفته بود

طوفان امانش را بریده بود

که نه می گذاشت بماند

نه برود

شنها چون تیرهای ارواح

روان را هدف گرفته بودند

سرما چون شیاطین تا عمق وجود نفوذ می کرد

و باد حایل لباس و تن

نه از ماه خبری بود

و نه ستارگان

در این کویر که جز سوز و تنهایی ارمغانی نداشت 

به سوی نا کجای آباد

قدم بر می داشت

یک پایش را به زمین می فشرد

و پای دیگرش را با تمام توان

اندکی به پیش می راند

قدمهایی به کوتاهی یک کف دست

یا شاید کوتاهتر

اما هنوز چند گامی نرفته

باد می بردش

با خود به پس

می کشاندش

میان شنها

و رهایش می کرد بر مغیلان 

گوش نمی کرد

حرف نمی زد

فقط اشکهایش را

از هجوم باد و شن آمده

نه حسرت و افسوس

می زدود

و بر می خاست

بی درنگی

که مبادا

او هم کویر شود

پوشیده میان شنها

و باز گام بر می داشت 

این بار سنگین تر

از بیابان میان تن پوش خزیده

و افتاده تر

از خار در بدن خلیده

و می اندیشید

باد بی تقصیر است

او در رفتن سستی کرد ...

عمریست اینچنین است

بیش از هزار و یک شب

حتی بیش از شش هزار شب

که هرگز فلق ندیده اند

افسون اما همانست که در افسانه آمده

و راه همانست که رفته اند

.................................

دل کجا آباد؟

آنجا که هیچ نخواهد

برای خوبتر

باید از خوب برید

و

یونس را به دریا انداخت

نه هر بی سر و پا

هر چند راه ناپیدا٬ مقصد نمایان است.

ننوشته ام

نه که چیزی نباشد

حسی نبوده برای نوشتن

از درختانی که آنچنان در هوس بهار می سوزند

که رنگ رخساره شان سرخ است

سر شاخه هاشان برآمده

و تن پوششان به در آمده

و منی

که در رفتن و ماندن مردد است

و پرستوهایی که می آیند

تا بیدها باز هم یادشان نرود زودتر بهار شوند

کنکاش افقهای دور کویر زندگی زیر نور یک شب تاب

شمارش ستاره هایی که هرگز نمی دیدم

و ماهی که لبانم را بوسه می دهد

درسهایی که با عشق می خوانم

افتخار به گذشته ای که دور ریختیم و ریختند

نه در کنج موزه و نگارخانه

در متن روح و تن

و نفرت از آنچه ار فرق سر تا پنجه پایمان را بدان آلودند

نه در سخن

و زخمه هایی گاه

آتش میان هیزم تر

قلبی که قلاده بر گردنش زده ام

و خوکهای وحشی آزاد

ِآینده پیداست

آری با همان کرم کوچک

و روشن است

به خط سپید افق

قاصد و قراول سپاه نور

راهی همانجا می شوم

کوههای پر از برف انتهای دشت کویر

هر چند راه ناپیدا

مقصد نمایان است

و مقصود معهود

بستم کمر همت و اینک یاعلی