بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

مسافر ...

به سختی نفس می کشید

به جلو خم شده

سرش را پایین

و آستینش را جلوی چشمانش گرفته بود

طوفان امانش را بریده بود

که نه می گذاشت بماند

نه برود

شنها چون تیرهای ارواح

روان را هدف گرفته بودند

سرما چون شیاطین تا عمق وجود نفوذ می کرد

و باد حایل لباس و تن

نه از ماه خبری بود

و نه ستارگان

در این کویر که جز سوز و تنهایی ارمغانی نداشت 

به سوی نا کجای آباد

قدم بر می داشت

یک پایش را به زمین می فشرد

و پای دیگرش را با تمام توان

اندکی به پیش می راند

قدمهایی به کوتاهی یک کف دست

یا شاید کوتاهتر

اما هنوز چند گامی نرفته

باد می بردش

با خود به پس

می کشاندش

میان شنها

و رهایش می کرد بر مغیلان 

گوش نمی کرد

حرف نمی زد

فقط اشکهایش را

از هجوم باد و شن آمده

نه حسرت و افسوس

می زدود

و بر می خاست

بی درنگی

که مبادا

او هم کویر شود

پوشیده میان شنها

و باز گام بر می داشت 

این بار سنگین تر

از بیابان میان تن پوش خزیده

و افتاده تر

از خار در بدن خلیده

و می اندیشید

باد بی تقصیر است

او در رفتن سستی کرد ...

عمریست اینچنین است

بیش از هزار و یک شب

حتی بیش از شش هزار شب

که هرگز فلق ندیده اند

افسون اما همانست که در افسانه آمده

و راه همانست که رفته اند

.................................

دل کجا آباد؟

آنجا که هیچ نخواهد

برای خوبتر

باید از خوب برید

و

یونس را به دریا انداخت

نه هر بی سر و پا

نظرات 1 + ارسال نظر
اپی جمعه 23 اسفند 1387 ساعت 06:40 ب.ظ http://api-nowrozi.blogsky.com

بسیار تصویر در دل خو داشت.
در کل شعر خوبی شده ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد