بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بهار، انقلاب یک شبه نیست.

شکوفه از همه سو از نیام خشک گیاه 

اینجا چنین است

آنجا را نمی دانم

نادان می اندیشد

این ناگهانی شد

من نیک می دانم

شلاقهای باد

بیدادهای برف

آرام رویاندند

از ریشه های درد

بی ترس سوز سرد

احساس جوشش را

در خواب بودی لیک

آرام می رویید

احساس بی تابی

اندر رگ مظلوم

حتی در آن ساعت

کردی مرا محکوم

گفتی مگو ناراست

گفتی که حق با ماست

لیکن ببین افتاد

آن اتفاق دور

اینجا همین نزدیک

در قصر زجر نور

دیدی که نشنیدن

راهش به جایی نیست

فریاد پیروز است

هر چند نایی نیست

اکنون تمام شهر

هر کوی و هر برزن

آزاد آزاد است

اینک شما و من

دیدی که در خواب است؟

دیدی که مجنون است؟

اینک چه کس دستش در خاک و در خون است؟

این یک معما نیست

لختی تأمل کن

 

من نیک می دانم ...

مسیر رو تاپ کردم

جمعه و شنبه این هفته سنگ کار کردیم؛ من و نوید.

مسیری رو که فقط یه بار اونم به خاطر رو کم کنی رفته بودم بالا و دیگه هیچوقت نتونسته بودم تاپ کنم مثل آب خوردن (بشنو و باور نکن) رفتم بالا. انگار این چند مدتی که ماساژور شدم باعث قدرت انگشتان و ساعدهام شده. حالا دیدی ماساژ خوبه؟

از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.

هر دفعه میرم صفه و از کنار اون آلاچیق رد میشم به یادمون می افتم ...


دوره ریکی ۲ رو هم گذروندم. استاد معتقده من میتونم یکی از بهترینا تو زمینه علوم باطنی بشم!!! اون میگه ها!

اینروزها

اینروزها که نیامدم

کسی اینجا بود

کنار من     

درست همینجا

اینسوی رود

آنسوی عشق     

در میدان آرزوهای محال    

غیر منتظره تر از نزول عذاب      

شیرین تر از شیرین      

فرهادتر از فرهاد

دلنشین تر از شراب طهور     

داغ تر از زقوم       

دیدنی از لؤلؤ مکنون

و زود باز آمد

وبرای اولین بار هرگز را دیدم   

در لباسی زیباتر از همیشه

و چای نوشیدیم

عزیزترینم

راه برو تا ببینم آنچه شاید لحظه ای دیگر به پوچی بینجامد را

و اکنون دودی

و یادی

و بادی که نوید می دهد بهار را 

و جوانه های شهوتناک بیرون زده از حجاب درخت و حیای شاخه

تو آنی که می اندیشی!

اینهم گذشت

و پس از آن باز تو تنهایی

هر چند میان تنهایی عریان

و ...