ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
تا نمیرم در خویش
و بماند یادم
که کجا بودم من
می نویسم شاید
کسی از روزن نور
چشم اندازد و دل سوزاند
یم حکمت برساند به کویر دل من
و همه زندگیم رنگ خدایی بشود
سرمست از اینکه امتحان به آن مهمی را به خوبی نوشته و برگه در دست به سمت محل تحویل برگه ها حرکت میکند.
سرش را بالا گرفته و به خود میبالد که همه نشسته و در گیرودار پاسخ به سؤالات هستند اما او تمام سؤالات را صحیح نوشته و برایش هیچ دشواری نداشته است.
فقط محل تحویل برگهها را میبیند و از بین بچههایی که روی زمین نشسته و در حال امتحان دادن هستند حرکت میکند که ناگهان صدایی از زیر پایش او را به خود میآورد.
نگاهش را پاییین میآورد و عینک له شده یکی از بچهها را زیر پایش میبیند.
مینشیند کنار آن بنده خدا که آنقدر حواسش به امتحان و پاسخ به سؤالات است متوجه له شدن عینکش نشده است و عینک را در دست میگیرد.
-آقا ببخشید عینکتون رو له کردم.
یک لحظه سرش را از برگه امتحانی بالا میآورد و بی درنگ میگوید: مهم نیست بعدا درستش میکنم.
و او میرود٬ اما دیگر سرش زیاد بالا نیست.