بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

آغاز روزهای درخشان

امروز عمرم به معنای کامل کلمه تلف شد 

نه کتابی 

نه آموزشی 

نه پیشرفتی 

نه حتی تفکری 

سرگردانی محض بود 

و بیهودگی 

بی حس زندگی 

یک روز من گذشت 

اما دلم آبی است 

این آخرین روز است

حس خوب عدم وابستگی

امروز کارها خوب پیش رفت 

کمابیش 

می‌دانم بهتر خواهد شد 

 

رفته بودم جایی 

بیرون که آمدم 

دیدم چرخم نیست 

خیلی آسوده خاطر و طبیعی با خودم گفتم: 

دزدیدنش.

بدون هیچ حس خاصی. 

خیلی برام جالب بود. 

البته بعد فهمیدم چرخم را ندزدیده‌اند 

اما حس بی حسی من نسبت به از دست دادن داراییم 

برای خودم هم غیر منتظره بود 

 

دیروز یک نفر توی پارک شهید رجایی با یه کلت به مغز خودش شلیک کرده بود. 

خون٬ سیمان فرش کف پارک را گرفته بوده.

بچه‌ها می‌گفتند: پلیس ۱۱۰ و آگاهی و جنایی آمده بودند سر صحنه و بعد از زمان زیادی تازه آمبولانس رسید.  

آن بنده خدا در تمام این مدت زنده بوده. 

این را دوستانم از لرزش دستانش فهمیده بودند. 

امیدوارم نمرده باشد. 

هرچند رهایی از بند دنیا خوب است 

اما در همه ادیان جهان 

غیر از چند دین انگشت شمار 

خودکشی گناهی است بزرگ 

و حتی نابخشودنی 

امیدوارم نمرده باشد 

برای خودش می‌گویم.

ایمان و اخلاق

اخلاق ایمان بیافریند 

یا ایمان اخلاق 

برای من مهم نیست 

من زیستن بی ایمان را آزموده‌ام 

زیبا نیست 

عاشق ایمانم هستم 

تا هستم 

و اخلاقم ـ اگر باشد ـ 

اساسی ندارد  

جز ایمانم

سلام آغاز ۸۸۸۸

نمی‌دونم از کی 

شاید یکسال پیش بود 

که با خودم درباره امروز فکر می‌کردم 

اینکه در چه حالی خواهم بود  

در چه شرایطی 

و با چه کسانی 

امروز همان روز است 

۸/۸/۸۸ 

و نزدیک غروب آفتاب 

دارم فکر می‌کنم به همه داشته‌هایم 

و تمام گذشته‌ام 

آرزوهایی که اکنون در میان دستانم هستند 

و خطاهایی که پایه‌های بنای آرامشم را می‌خورند 

کسانی که فکر می‌کردم تا ابد خواهند ماند نیستند

و انسانهایی هستند که نمی‌شناختمشان 

آشنایانی که غریبه شده‌اند 

و غریبگانی که دوست‌ 

دوستانی که از با آنها بودن به خود می‌بالم 

زندگی نو به نو 

سلام آغاز 

راستی ۸ چقدر شبیه چادر است 

چادر خلوت من و تو

درخت ایرانی

ما که همه معارف را داریم 

چرا این چنین سرگردانیم؟

.

.

درخت کهنسالی را می‌بینم 

با ریشه‌هایی بی‌نهایت 

فرو رفته در اعماق زمین دانایی  

و تنه‌ای قطور و بلند 

که از میانه بریده شده است 

درست از جایی نزدیک شاخه‌ها 

قسمت جدا شده را در شن فرو کرده‌اند 

به امید آنکه ریشه کند 

و خوب هم به آن می‌رسند 

اما همزمان با هر برگ نویی که می‌روید 

دهها شاخه می‌خشکند 

و باغبان مهربان با اندوه شاخه‌های خشکیده را جدا می‌کند 

و از خود می‌پرسد: 

کجا کوتاهی کرده‌ام؟ 

و با خود می‌گوید: 

از این پس چنین و چنان می‌کنم تا درخت شادمانه ببالد. 

غافل از آنکه ...

پرواز بی بال و پر

بال و پر خود را هیزم آتشی ساخته‌ایم 

که در پناه نور آن بیدار بمانیم 

و تا سحر دعا کنیم 

که خدا پرواز بیاموزاندمان* 

 

*بیاموزدمان صحیح می‌باشد.

زجر و لذت

از اینجا نوشتن عالی است

چیزهایی که برایت خیال بودند 

توی بغلت باشند 

از اینجا ننوشتن معرکه است 

رازهایی که فقط برای شماست 

در برق چشمها دوباره زنده می‌شود 

و در لبخند گوشه دهان  

باز به بستر خویش بازمی‌گردد. 

گاهی لذت که می‌بری زجر می‌کشی 

گاهی زجر که می‌کشی هم لذت می‌بری