بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

اولین حماقت دوباره‌ی من

نیم ساعتی به غروب مانده بود 

دیروز نه 

روز قبلش 

باید آن ساعت سر کلاس روش تحقیق می‌بودم 

اما من کوله‌ام را بسته بودم 

درست نمی‌دانستم کجا 

اما باید می‌رفتم 

دلم داشت می‌پوسید 

استخاره کردم کدام طرف بروم 

و راه افتادم 

می‌خواستم به سمت شمال اصفهان بروم 

تصمیمم این بود که تا پای کرکس 

چشمه اصفهانیها رکاب بزنم 

اما هر چه فکر کردم دیدم از سرما یخ خواهم کرد 

با آن لباس سبک و غذایی که فقط نان و خرما بود 

نمی‌شد مسیر زیادی رفت 

رفتم کاوه 

سه راه ملک شهر 

خیابان بهارستان 

و بعد  

از خیابانی که تا به حال از آن عبور نکرده بودم 

رفتم تا به مسجدی رسیدم 

(:دو تاخاتونو دیدم:)  

نماز را خواندم و باز پا بر رکاب گذاشتم  

تا رسیدم به خیابان امام خمینی 

از آنجا هم رکاب زدم تا فلکه دانشگاه 

و سپس تا دانشگاه صنعتی 

از جاده کمربندی رفتم تا دانشگاه آزاد 

شیب طولانی و خسته کننده‌ای بود 

بعلاوه کامیون‌هایی که با بوق و دود از کنارم رد می‌شدند 

باز هم سربالایی جاده را نفس زنان ادامه دادم 

چند کیلومتری جلوتر 

بعد از ایستگاه برق 

دست راست یک جاده شوسه اتوبانی هست 

پیچیدم توی آن جاده 

تاریک 

و هر چه از جاده اصلی دور می‌شدم  

خاموش‌تر 

اولین پیچ را که رد کردم  

دیگر فقط  

سکوت و تنهایی 

خیلی لذت بخش بود 

آرام آرام خستگی راه از بدنم بیرون ریخته می‌شد 

و  

رسیدم 

چشمه لادر 

ساعت هنوز ۹ نشده بود 

مطلقا هیچکس آنجا نبود 

یعنی هیچکس آنقدرها احمق نیست 

رفتم کنار چشمه 

چای آرامبخش دم کردم  

و با خرما و نان 

نوش جان! 

.

نمی‌دانم چگونه بگویم صدای چکیدن آب را 

و دم گرمش  

در سرمای نای سوز هوا 

و تنهایی 

و نفس 

صدای کسی که نق نمی‌زند 

و مشکلی ندارد  

و به دنبال مقصر گمراهیش نیست 

جیرجیرک 

و لمس تن عریان قورباغه سبز 

و نعره‌ای نه ز تو 

از درون اعماقت 

نه بهر شکوه و ناله 

که بهر شکر خدای 

هنوز ۱۰ نشده بود که راه افتادم به سمت اصفهان 

همه راه برگشت سرپایینی بود 

این خوب بود و بد  

خوب چون آسان بود  

بد چون سرعت بیش از حد بود  

۱۱ اصفهان بودم  

از کمربندی برنگشتم 

برگشتن از داخل شهر آمدم 

و به سمت چراغهای اصفهان که از دور پیدا بود حرکت می‌کردم 

و در نهایت از مسیر کهندژ برگشتم 

به منزل که رسیدم  

چند کیلویی غذا خوردم 

از نان و مربا گرفته 

تا برنج و لوبیا 

جالب‌تر اینکه فردا صبح زود از خواب بیدار شدم 

فعلا این اولین حماقتم بود 

شاید هفته آینده بروم یزد 

فعلا

نظرات 2 + ارسال نظر
nini چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 06:05 ب.ظ

che khoob yade manam kardi
sedaye kasi ke negh nemizanad... :D

کوروموزوم نا معلوم چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 10:55 ب.ظ http://xxxy.blogsky.com

تا باشه از این حماقتا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد