بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

یادگارها

میزم را خلوت می کنم 

همه چیز اینحا هست 

از دعا تا مجسمه آفریقایی 

مارمولکی که از بالای نمایشگرم! آویزونه 

شمع 

کاسه و نعلبکی عتیقه 

و اون میله کجی که یادگار یکی از اولین سفرهام با دوچرخه است  

و پنچری و ....

گاهی یادگارها مانع یادها می شوند! 

و گاهی هستها را رها می کنیم و به یادگارهایشان می چسبیم.

نظرات 4 + ارسال نظر
محسن شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 09:31 ق.ظ http://sheep.blogfa.com

جالب بود . اگر هم موافق به تبادل لینک هستی من رو با نام لطفاْ گوسفند نباشید ! لینک کن و خبرم کن تا من شما رو لینک کنم .

غزلک شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 11:57 ق.ظ

"گاهی هستها را رها می کنیم و به یادگارهایشان می چسبیم."

رهایشان میکنیم، چون رهایمان کرده اند.
یادگارهایشان را می چسبیم، چون دلمان هنوز با آنهاست.

پریسا شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 01:58 ب.ظ http://paridelbari.blogfa.com

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهاییم رویید،با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است دریایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا،شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا،تا کی،برای چه،

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی تَرَک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مُرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای تو ام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا؟شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...

مامان رهام سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 11:59 ق.ظ http://rohham.blogsky.com

عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد