بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

عاشقنامه ( داستان لیلی و مجنون )

دفتر اول یاد گذشته ها
داستان اول آغاز گفتن


** همه نامها و داستانها واقعی نیستند **

مجنون تازه از نزد لیلی آمده بود . با دلی که در آن چیزی ، نمیدانست چه . لیلی به او حرفهایی زده بود و مجنون پاسخهایی . لیلی باور نداشت که مجنون عاشق اوست . او را مسخره میکرد ، از او رو میتافت ، او را به دوری ابدی تهدید میکرد . مجنون به لیلی گفته بود که او تک ستاره ی آسمانش است ، گفته بود تنها قلبش به مهر او میتپد ، لیلی گوش کرده بود و بعد آنها را دروغ خوانده بود . مجنون دیوانه ی لیلی بود و لیلی نمیدانم چه بگویم . لیلی مجنون را به فکر فرو برده بود ، به فکر همه زندگیش . یادش آمده بود از رابطه اش با شیرین . از رفاقتش با علی . از اولین عشق پاکش . از خیلی چیزها که سالها در پس پرده های پشت در پشت ذهنش گم گشته بود . مجنون اکنون عوض شده بود ، مجنون تازه داشت مرد میشد . مجنون را لیلی ساخته بود هر چند اکنون میخواست ساخته ی دستش را ویران کند .مجنون از نزد لیلی آمده بود ، با اشک اما بعد که خوب فکر کرد غم جایش را داد به درد عشق . مجنون اکنون چیزی در درونش داشت که میتپید ، به یاد لیلی . نمیدانست چه اما بود . مجنون یاد تمام زندگی گذشته اش افتاده بود که بی لیلی چه بی رنگ بود ، چه بی روح . مجنون میخواست بنویسد حال خود را تا آینده بداند کجا بوده . مجنون حالش بد شد . اما باید مینوشت پس میرود تا گردشی کند و بیاید دوباره بنگارد .


داستان دوم مجنون از کجا آمده بود

مجنون زاده ی سرزمینی بود بزرگ پرور . وروگرد (بروجرد) را میگویم . فرزندی بود از پوران ایران . مجنون در خانه ای پا به جهان گذارده بود که جایگاه تحول بود ، انقلاب ، مبارزه . یک دائیش را هرگز به یاد نداشت . دایی یکبار او را دیده بود ، آری فقط یکبار . او شهید شده بود پیش از آنکه حتی یکبار درست دیده باشدش ، بدون اینکه در یاد مجنون چیزی از او باشد ، جز گرته ای (عکسی) . هر چند موهایش به او رفته بود و شاید چشمهایش . هر چند آرمانهایش به او میمانست . به اویی که هرگز به یادش نداشت . اما او دیگر نبود ، یا شاید اصلا او بود که بود و مجنون وجود نداشت . مجنون میدانست که شهدا زنده اند پس با خود میاندیشید که لابد ما مرده ایم . مجنون در خانه ی پدربزرگ مادری متولد شد . دایی دیگری داشت که از او فقط دو خاطره زنده و کامل داشت . یکبار در قم به خانه شان آمده بود با دوستانش و مجنون به استقبالش دویده بود و یکبار دیگر در وروگرد بود ، زمانیکه دایی از جهاد (جبهه) بازگشته بود . صدای کوبه (زنگ) در ، مجنون دویده بود و چون در باز شده بود دایی در جلوی در ، ایستاده با تمام قامت ، چه رشید به نظرش آمده بود و قوی با اینکه اندامی لاغر داشت ، چه شجاع به یادش داشت و این آخرین باری بود که او را دید . او هم زنده شد و مجنون دیگر ندیدش . دایی دیگری داشت که بزرگترین خاطره مجنون از او خداحافظی اش بود . مجنون کودک با همه خویشان کنار اتوبوسی که از وروگرد به طهران میرفت ، و خداحافظی . او رفت تا سالها بعد . او به فرنگ رفته بود . بیش از چهارده سال طول کشید تا دوباره او را ببیند . دو دایی دیگر هم بودند ، یکی را هرگز دوست نداشته بود ، هرچند او را مردی بزرگ میدانست اما خصوصیات اخلاقیش را نمیتوانست تحمل کند .دایی دیگر را دوست داشت ، بسیار . او همیشه بچه بود و کارهای بچگانه میکرد ، حتی الآن که دو فرزند داشت . زندگی به نسبت موفقی داشت . استاد مکتبخانه (دانشگاه) بود و هزاران دلیل داشت که با گرمی بسیار دوستش داشته باشد . هنوز یکسالی از تولد مجنون نگذشته بود که نقل منزل نموده بودند به قم . این از ملزومات شغل پدر بود . قم را با خاطراتی به یاد داشت ، شیرین و تلخ ، اما از هیچکدام تنفر نداشت . به یاد میآورد شلیک منجنیقها (بمبارانها) را به شهر قم . چارمردون و بعد زنبیل آباد هرکدام با خاطراتی خاص . به یاد میآورد که همه در کودکی او را بچه ای باادب و فوق العاده باشخصیت و دارای اصالت میدانستند . پسرکی بود که با زبان شیرینش از هیچ خطایی نمیگذشت و هیچکس را حتی آدم بزرگها را یارای تقابل با زبانش نبود . همه عشیره چشم به او داشتند ، او نماد تربیت صحیح و فرزند رویایی برای خیلیها بود . قم را هم با آخرین خاطراتش ترک گفته بودند . با خاطره سرک کشیدن از پشت دیوار به مکتبخانه (مهد کودک) ، و یاد جمع نمودن اسباب منزل ، و آخرینش باره ای (کامیونی) بود پر از وسایل خانه شان . از قم خیلی خاطره داشت اما پراکنده و رنگ باخته . از آن پس سپاهان را برگزیده بودند برای سکونت .سپاهان شهر پدر مجنون بود و بعدها شهر رویاهای مجنون .سپاهان مجنون را ساخته بود ، لااقل یکی از عوامل مهم این بود . از پنج سالگی در میان آثار و ابنیه ای که یادگار گذشتگان بود ، نیاکان . سالها در میان اثر عشق تاریخ در کنا زنده رود که زنده میکرد و زندگی میآموخت .مرحله ابتدایی مکتبخانه را در مکانی گذرانده بود که هنوز قلبش از یادش و از یاد دوستان آن دوران به ش میافتاد . هرچند بهترین دوست آن دورانش بعدها رفت و در سرایی دیگر سامان یافت اما هنوز به آن دوران علاقه ای وافر داشت . بزرگ مکتبخانه بود ، قلدر اما نه زورگو ، حقجو . همه بچه ها او را دوست داشتند . همه او را میشناختند ، همه بچه های مکتبخانه نه فقط هم پایه هایش (همکلاسیهایش) . همه به او سلام میکردند . مدیر مدرسه او را استثنایی میدانست ، از آنهایی که ستاره خواهند شد . یادش میآمد که سال دوم ورودش به مکتبخانه ابتدایی انشائی نوشته بود که همه را به وجد آورده بود . انشائی پیرامون کتاب ، یار مهربان . آنرا به مکتبخانه عالی (دانشگاه)هم برده بودند و خوانده بودند ، به عنوان نمونه یا نمیدانم چه . سالها یکی پس از دیگری میگذشت . مکتبخانه ای که او در آن درس میخواند خاص بود . تا سال آخر استادهایشان خانم بودند . زنانی بودند که هنوز هم آنها را دوست داشتند ، زنانی بودند که به او خیلی چیزها آموخته بودند . استادی داشت که همواره دست در گیسوان مجعد مجنون میکرد و او را ناز میکرد . هر بار که موهایش را کوتاه میکرد میگفت حیفت نیامد موهایت را کوتاه کردی ؟ استادی دیگر داشت که او را در ریاضیات بسیار عالی میدانست . همو بود که اولین بازیچک مغناطیسی (کیت الکترونیکی) را به عنوان هدیه به مجنون داده بود . خانم دیگری بود که استاد هنر بود ، او نیز قلمهایی از مو به او هدیه داده بود از برای نگارگری . هنوز درست نمیدانست که چرا اساتید به او هدیه میدادند غیر از دیگران ، آیا او چیزی خاص داشت یا مسئله ای ، نمیدانست حتی اکنون پس از سالها .
از بهترین یادگاریهای آن دوران دوستیش با علی بود . عجب موجودی بود این علی . فرشته بود ؟ بهتر بود ؟ نه ، بشری بود پاک که خودش اینرا خواسته بود و انسان پاک از همه عالم برتر است .علی را زندگی کرده بود و با او همنفس شده بود . علی اولین دوستش بود که او را به پاکی خوانده بود . او از قطعات مهم سازنده اکنون مجنون بود . شاید بعدها از مجنون بیشتر  بدانیم اما اکنون حرف دیگری پیش آمده بود . مجنون از یاد علی به یادی دیگر رفت . یادش آمد که خدا با او پیمانی در ازل بسته بود . خدای او را گفته بود که از هرچه خوشت آمد ، هرچه را خیلی دوست داشتی ، عاشق هر چه شدی از تو میگیرمش . و این بود که علی مرد . سالها بعد از آن دوران اما میدانی کی ؟ درست زمانیکه رابطه مجنون و علی به اوج رسیده بود . درست وقتیکه علی پس از سالها اصرار مجنون میخواست روی به گود پهلوانی (باشگاه و ورزش) بیاورد . علی سرطان گرفت ، سوخت ، آب شد و رفت . بدون اینکه مجنون بداند ، آنقدر که زود رخ داد . سرطان خون و سپس روده که دومی را دیگر دوام نیاورد . مجنون حتی نتوانسته بود عیادت برود ، علی گفته بود نیا ، خجالت میکشید . وضعیت خاص علی و بیماریش باعث وضع بدی برای او شده بود ، وضعی که در آن حتی از دیدن مجنونش هم ابا داشت  . و علی چند روز بعد مرد .




 مجنون از کجا آمده بود .... ادامه

مجنون الآن آرام آرام خاطراتی از کودکی به یاد میآورد . از شیطنت ها ٬ از به هم ریختن مکتبخانه و تنبیه ها ٬ از اینکه همیشه در مباحثات (مسابقات علمی) گوی سبقت از دیگران میربود . هم در درس اول بود هم در شیطنت . از دعواهای دوران کودکیش و خیلی چیزهای دیگر هم به خاطر میآورد اما چون به داستان نامربوط است نمینگارمشان . خاطرات دوران مکتبخانه ابتدایی برایش یادآور صفا بود و پاکی و زلالی . هر چه بود اما گذشته بود و مجنون قدم در مکتبخانه میانی (مدرسه راهنمایی) گذارده . مجنون این دوران را متفاوت از ایام قبل سپری کرده بود ٬ با سردرگمی . و این شاید مقتضای سنش بود و بلوغ . در این سردرگمی خیلی اتفاقها افتاد ٬ از اینکه دیگر در درس ممتاز نبود تا خیلی چیزهای دیگر . آخرین دعواهای جدی اش را آنجا به یاد داشت و پس از آن آرامش . او حتی برای نبوغش هم ارزشی قائل نبود و برای مناظرات نبوغی (آزمون استعدادهای درخشان) هم تلاشی نمیکرد . به یاد میآورد که آن سالها دوستانی داشت که به مکتبخانه نوابغ راه یافتند با هوشی (ضریب هوشی) کمتر از وی . همه از این در تعجب بودند اما همین بود که بود . این سالها هم گذشت . مجنون کم کم مرد شد ٬ ریش و سبیلی . مجنون اما هنوز مجنون نبود . این دوران را هم یادها بسیار بود اما بی تأثیر در داستانم ٬ پس این هم بگذرد . تنها چیزی که برای ادامه سخنمان شاید لازم باشد سردرگمی مجنون بود در این دوران . الآن که به گذشته مینگرد کشتی بادبانی ای میبیند که بادبان برافراشته اما کسی سکانش را در دست ندارد ٬ با بادی بدین سوی با موجی بدانسوی . دوران مکتبخانه متوسطه (دبیرستان) اما متفاوت بود ٬ دوستیهایی که مسیر زندگانی مجنون را عوض کرد . اینجا هم باز یک علی دیگر ٬ اینبار سید علی . مجنون از کودکی اهل مطالعه بود و دقت اما سیدعلی او را با ادبیات و سیاست آشنا کرد . سید علی اکنون سکاندار مجنون بود هرچند بعدها خود اینسوی و آنسوی شد اما خوب این مال بعدها بود ٬ سالها بعد . در آن سالها مکتبخانه را مجنون و گروهش (گروه تربیت سیاسی) گرمایی خاص بخشیده بودند . مکتبخانه در جنب و جوشی دائم و زد و خورد آرا . مجنون هنوز هم معتقد است فعالیتهای آنان از وزارت ادعیه و منبر (سازمان تبلیغات اسلامی) بیشتر و موثرتر بوده است . او عوض شده بود و افکارش کنون شکلی خاص داشت و این حتی بر ظاهرش هم تأثیر گذاشت و اعمالش . مجنون عقایدش را تک به تک انتخاب کرده بود با دیدی باز و این بود که بارها پس از آن تا لبه ی دره ها رفته بود اما بازگشته بود . دوستانی داشت که او را نصیحت میکردند و اکنون در عمق دره های تباهی گم شده بودند ٬ اما او نه . مجنون یک خصوصیت دیگر هم داشت ٬ همیشه خودش بود . حتی زمانیکه برای اولین بار میخواست لیلی را ببیند دوستی به او گفته بود ٬ مجنو لااقل سر و وضعت را مرتب کن ٬ این ریشهایت را بزن . اما او خودش بود . گفته بود من همینم که هستم ٬ اگر مرا میخواهد اینگونه ام وگرنه بهتر که نخواهد . و لیلی او را خواسته بود . در هر صورت اطرافیان مجنون همیشه او را مجنون میدانستند . شبیه هیچکس نبود ٬ خودش بود . او را هم مغ بچه (سوسول) میدانستند هم رند خراب (لات و اخلی) اما او نه آن بود و نه این ٬ او خودش بود ٬ مجنون . این دوران هم گذشت در حالیکه او داغ سیاست بود و عدالت جو . پیر سیاست رفت و یار گفتمان آمد ٬ در این میان اما تنها چیزی که عوض نشد قربانی ماندن عدالت بود . عدالت سر بریده شد از پشت جایی برای توسعه معیشت عام نه عموم و جایی برای توسعه سیاسی و نه بلوغ سیاسی . او عدالت میخواست و عدالت . مجنون را همه به رکود دعوت میکردند ٬ مجنون به زندگی خودت بچسب ٬ به درست ٬ به ... اما مجنون مجنون بود . او حال یکی از توابین (حزب الله) شده بود و همراه با مختار (الله کرم) فریاد میکشید . اولین بار شعر آغاسی را با چهارده گیسوی درهم ریخته و از زبان علی شناخته بود . از آن پس دوستش داشته بود و به دنبال اثری از او گشته بود ٬هرچند تا مدتی پس از مرگش تقریبا هیچ از او در بازار نبود . مجنون بزرگ شد ٬ کم کم از حرارت سیاستش کم شد یعنی دانست مسائل را باید ریشه ای تر از امثال مختار دید ٬ همانی که بعدها زید (ده نمکی) به آن رسید . مجنون کم کم فهمید که ریشه دردها در جاهای دیگریست ٬ نباید با مسکّن به سراغ درد رفت ٬ باید مشکل را ریشه کن کرد . مجنون خاطراتش از این عرصه از عمرش تازه تر بود و خوشایند . از سید علی برای همه عمر ممنون بود ٬ هر چند اینرا به خود او نگفته بود .

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 مهر 1385 ساعت 05:02 ق.ظ

سلام
خوشم اومد عنوان رو عوض کردی و من که هیچ شباهت اسمی نمی بینم . البته من یه دوست دارم اسمش لیلیه
شاید اون رو می گی آخه بچه استان اصفهانه !

سامی پنج‌شنبه 27 مهر 1385 ساعت 06:31 ب.ظ

چرا برای طلوع خورشید گریه کردی ؟

دل که آماده باشه بغض که گرفته باشه منتظر یه بهونه است .
حالا طلوع خورشید یا افتادن یه برگ .
اما هر چی بهونه قشنگتر ٬ گریه بیشتر .
و چی از طلوع قشنگتر اگه با ترس از غروب خرابش نکنی

سمیرا یکشنبه 30 مهر 1385 ساعت 04:31 ق.ظ

خوبه یاد دوران کودکی کردی . من که هر کاری می کنم همش احساس می کنم بزرگ بودم

خانوم یکشنبه 28 آبان 1385 ساعت 11:10 ب.ظ http://khan00m.blogsky.com

سلام
مجنون تویی ؟ نمی دونم عشق چیه فقط می دونم باید به رسیدن ختم بشه ،این جمله ایی که اول نوشته ات نوشتی خیلی به دلم نشست ،آره همه داستانها واقعیت نیستند اما واقعیت در حقیقت یک داستانه ،یک استان دور دراز که از به دنیا اومدن آغاز و به مردن ختم می شه ،یک داستانه دو راهه ،رسیدن یا نرسیدن
اما آقای مجنون اوج آرزوی مجنون به لیلی رسیدن نبود اوج آرزوی مجنون سوختن بود آره اوج خواست مجنون در معشوق نیست شدن بود
جواب خیلی قشنگی به سامی دادی
خوشحال می شم به من هم سربزنی

دکترمجتبی کرباسچی چهارشنبه 28 شهریور 1386 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.mojtaba334.blogfa.com

سلام
" صاحبدلان " مجموعه ای از اشعار عاشقانه وعارفانه از شعرای قدیم وجدید است
منتظر حضور سبز ونظرتان هستیم
و این بار ؛لیلی ومجنون ؛
دکتر مجتبی کرباسچی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد