بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سفرنامه مشهد (۲)

ادامه سفرنامه مشهد


۳۳

رامسر بعد از آبگرم راه افتادیم بسمت جواهرده . البته اول جاده یه تعداد تاکسی هم هست که اینکار رو میکنند . اینهم از اون جاهایی بود که اگر پای بشر شهرنشین نادان از خود راضی به اون باز نشده بود هنوز همون بهشتی بود که خدا خلق کرده . جاده پیچ در پیچ و میانه ی مسیر آبشاریست زیبا و کوچک . می ایستیم ، کمی آب مینوشیم و باز حرکت .

بالا که میرویم در میان راه گروهی 30 - 40 نفره کوله بر پشت ، پیاده در حال طی مسیرند . از کنارشان میگذریم . ما راحت نشسته ایم و آنها عرق ریزان . شاید آنها حال مرا آرزو کنند و چه احمق باید باشند برای چنین آرزویی ، ولی آرزوی من هم به جای آنها بودن است . هر عمل بی زحمتی زیبا نیست و شاد و راضی کننده ؛ و نه هر زحمتی ملال انگیز و بیزاری آور . کارگرانی دیده ام که با عرق جبین و 10 - 12 ساعت کار ، روزگار میگذرانده اند و چه راضی و سرزنده ؛ و دیگرانی که با روزی 2 - 3 ساعت صدها برابر آنها ، اما همیشه مینالند و حسرت میخورند و برای یک ریالش بارها سکته . مسخره ها . بالا که رسیدیم ، شاید بشود گفت دروازه ورودی جواهرده ، مردی ایستاده بود و قبض میداد و پول میگرفت ، به ازای هر ماشین 500 تومان . متأسفانه پولمان رو به پایان بود و مسیر تا اصفهان در پیش لذا از خیرش گذشتیم  . دور زدیم . خواستم بایستند . با بلیط فروش وارد صحبت میشوم . _ چه جاهای دیدنی داره ؟ _ آبشار ، تفرجگاه و درخت .... ( یادم رفته اسمش ) _ کوه بلند هم انگار هست این اطراف _ آره سماموس _ خیلی سرده ؟ _ اسمش واسه همین سماموسه . به محلی میشه سه ماه مزد . یعنی فقط سه ماه میشه ازش بالا رفت . تازه تو همین سه ماه هم اگه هوا تاریک بشه یخ میزنی اون بالا . جایی را نشان میدهد که کوهی است و سماموس در پس آن کوه از نظر پنهان . از پوشش گیاهی کوههای اطراف سردی منطقه مشخص است .پوششی فوق العاده کم و متفرق ، و بالاتر ، کوه لخت و عور . سوار میشوم . بچه ها از کم و کیف صحبتها میپرسند . میگویم و کتاب کوهنوردی در ایران را که همراه دارم باز میکنم . آری ، سماموس ، ارتفاع 3620 و و و . میان راه برگشت ( همان راه رفتمان است ) جایی علامتی است ؛ آب چشمه رویش نوشته . پیاده میشویم . همه مان تشنه ایم . آب که مینوشیم و برمیداریم به ذهنمان خطور میکندکمی بالا رویم . چند قدمی بالا میرویم . زیباتر از تصور ما است ، دره ای ، راه آبی که رودخانه ای آنرا تراشیده و تا جاییکه نمیدانم کجا بالا میرفت . وسوسه میشویم بمانیم برای نهار . یکساعتی بیشتر به ظهر نمانده . وسوسه تقویت میشود . _ خوبه بریم بالا _ بریم بالا ؟ _ آره میریم تا هر جا شد ناهار میخوریم . القصه ، برگشتیم ، من کوله ام را خالی و با مواد غذائی پر کردم . طناب انفرادی هم بردم و الحق به کار آمد . دو کیف دیگر هم همراه بردیم ، یکی حداد ، یکی مهدی . داداش بهانه داشت که _ ترقوه ام شکسته چطور بار بیارم ؟ دو هفته قبل ترقوه اش حین تمرین شکسته . رفتیم بالا . از مرز زباله که گذشتیم چیزهایی دیدیم که گفتنی نیست ، البته نمیدانم آنها هم میدیدند یا فقط میگذشتند .


۳۴

چیزهایی دیدیم که گفتنی نیست . الآن که به یاد میآرم از شدت تازگی در ذهنم ، و عظمت حاصل از جمال طبیعت ، میخوام دفتر خاطراتمو گاز بگیرم . آخه هیچ جوری نمیتونم بیانش کنم ، و این ناآرومم میکنه . سعیش که سخت نیست ، سعی میکنم .



۳۵

آبی در میان سنگها روان  به زلالی نوزاد و پاکی ماه و سردی دستان دلهره . آب میآید و در راهش ، گاه حوضچه هایی کوچک و بزرگ و خرچنگهایی گاه این گوشه و آنسو . آب میآید ، میریزد ، و این دیوانه میکند ، صدایش مدهوش میکند ، میخواهی سرت را به سنگ بکوبی . گفتم سنگ ، و چه سنگهایی در بستر است . سرخ ، سرختر از هر چه  . تصور کنی ، سبز ، سیاه ، قهوه ای . گویی اینها جلبکهایی است یا نمیدانم چه هایی است روئیده بر سنگ .  چه بودنش را نمیدانم که بحث از ماهیت است و حصول کنه ذات ناممکن حتی با علم به ذات ، اما غایتش را میدانم ، دیوانه نمودن خلق بشر . چگونه بگویم حسی را که با تصورش هم ضربان قلبم میدود و سینه ام میلرزد و بهجتی پوست صورتم را نوازش میکند . سینه ام برای آنهمه زیبایی تنگ بود . آنگاه نفهمیدم ، اکنون میدانم . رفتیم و آنچنان محو زیبایی شدیم و قدم برداشتیم و قدم که نهارمان افتاد به ساعت 5 عصر ، آنهم با اصرار و تهدید حداد که دائم نه غرق در زیباییست که آنها را متر میکند . نماز را جایی خواندم که تا ابد نخواهم خواند ، شاید . و با همین فکر نماز خواندم . صخره ای صیقلی با ناودانی که آب از میانش میگذشت و سرخ رنگش ساخته بود و سپس 5 متری پایینتر صدای شرشر . همه سوی جنگل و پیش روی ادامه راه آب . میخواهم اشک بریزم . اینها بیش از ظرفیت من بود و حالا که درست فکر میکنم و با دقت نگاه ، سنگینی زیبایی و زیباآفرینی به فغانم آورده . باید دست افشانم و پای کوبم در این رقص مستی عالم . چگونه گوشه ای باشم و نظاره گر ؟ یا بدتر ، روی گردان .


۳۶

دیشب میخوامدم که عالم نور است و مدرکات ما نور ، شنیدنیها بوئیدنیها دیدنیها حتی لمس شدنی و چشیدنیها همه نورند . نه نور فوتونی بل مفهومی فراتر و این نور همان بود که دیدم و پوستم را نوازش کرد و میان ششهایم جاری شد ؛ نوشیدمش و هنوز میشنومش .
آنجا لذت بردم . لذت ، لذت ، به خدا لذت . مگر زندگی چیست ؟ جز اینست که خواهیم مرد ، فقیر و غنی ، و زیر خاک میرویم ؟ حتی اگر نرویم ، اوج که رفت لذت هم میرود . از تو میپرسم ، زمانیکه خفته ای درکی داری که زیر بدنت تشک آبی است یا کارتن ؟ زیر سری ات از پر است یا سنگ ؟ زمانیکه گرسنه ای تفاوت میکند چه برای خوردن بیابی ؟ مقصدت فقط سیر شدن است . یا زمانیکه به اوج تشنه ای ، حتی آب آلوده را هم مینوشی .
و پس از آن زمانیکه سیر و سیراب شدی تفاوتی میکند با چه سیر و سیراب شده ای ؟ آیا سیری حاصل از نان خشک با چلوکباب متفاوت است ؟ زمانیکه از سرما میلرزی خود را به هر وسیله میپوشانی ، یک تکه گونی یا هر چیز دیگر ، اصلا مگر فرق هم میکند ؟ مهم سرماست که باید از آن فرار کرد . پس چرا ما چنین حریص شده ایم ؟ برای ماشینی بهتر ، خوراکی بهتر ، پوشاکی بهتر و هزاران چیز مسخره تر و پوچ تر ، گوشت و پوست یکدیگر را میدریم و استخوانی هم باقی نمیگذاریم .
که چه ؟
تا چه ؟
برای که‌؟
لذت در اینهاست ؟ لذت در غذایی است که میخوری و چون خوب سیر شدی اولین عارضه اش درد شکم است و آخرین مرحله اش تخلّی ؟ یا مالی که سگ دو میزنی تا فراهم کنی و عمرت را و جوانیت را و سرمایه زندگانیت را در راهش میدهی ؟ موهایت را سپید میکنی و میریزی در حالی که هنوز از سی نگذشته ای ، و پشتت را میخمانی و چشمانت را ضعیف و دست و پایت را سست و اعصابت را خرد . و میلرزی بر رفتنش و مستی در آمدنش و او به تو چه میدهد ؟ هیچ . سکه هایی و اسکناسهایی که دیگر وقتی برای استفاده شان نداری . و اگر فرصتی باقی باشد ، آنچنانی خود را نابود به دست آوردنش نموده ای که درک لذت برایت مقدور نیست ، جسما ً یا روحا ً .
به کجا میرویم ؟
نمیشود در این راه لحظه ای بایستیم ؟ و تأمل کنیم . ما میدویم چون دیگران میدوند و ما نباید عقب بیفتیم . این عین حماقت نیست ؟ آنهم در عصری که ادعای عقلگرایی کر مادرزاد را دوباره کر میکند .
یک لحظه بایست . دوستت میدود بگذار بدود ، بگذار برود . پدر و مادرت ، همسر و فرزندت ، این ، آن ، او ، همه ، مهم نیست . مهم این است ، تو چه کاره ای ؟ تو چرا میدوی ؟ تو برای چه ؟
اول بفهم آیا در همین مسیر باید رفت سپس ببین آیا هدف روبروست ، آنگاه بدان با چه سرعتی سپس حرکت کن .
تا نفس داریم میدویم و چون به نفس نفس افتادیم به حسرت که کاش چه و یا لـَیْتَ فلان .
بگذریم که نه از سخن کاری برآید و نه از خامه یاری .


۳۷

ساعت حدود پنج بعد از صرف غذا ، نماز خواندیم و بازگشتیم از میان همان مسیر و بیش از رفت نگریستیم ، که مسیر به زیر بود و بدن رها . جایی پایینتر حوضچه ای بود نسبتا ً بزرگ ، آبی با دمایی کمتر از ده درجه ، خنک بود و این جز با بودن در میانش به تو دست نمیدهد . هوس آبتنی در میان آن آب سرد آنهم زمانیکه خورشید رفته . اما لذتی خاص خود داشت . آتشی هم به پا کردیم ، با رعایت همه اصول ایمنی در جنگل و اینکه حتی سنگها سیاه نشود . جایی که بیشترش ماسه ای بود و میان رود . ساعتی آنجا بودیم در آب و سپس کنار آتش  ، اینهم نور علی نور . لباس که پوشیدیم صدای شغالها از پشت میآمد . با سرعت بازگشتیم و جنگل چه توهم زاست در تاریکی . هر لحظه حس میکنی چیزی پشت سرت است یا چیزی آنجا درست لای آن شاخه کمینت را میکشد . اینکه کم از زیبایی گفتم نه که کم داشت ، نه . اینجا از همه سفر زیباتر بود ، روییایی ، سکرآور ، اما آنقدر خاطره طولانی شده که حوصله را سر برده ، میخواهم زودتر تمامش کنم .


۳۸


در راه بازگشت حدود 10 - 20 بطری خال‍ی آب معدنی جمع کردیم ، من و داداش ، و همین نزدیک بود سرم را به باد بدهد . وقتی رسیدیم چشمه .... راستی یادم رفت کفش داداش ، کفش که نه ، دمپایی اش پاره شد و قرار گذاشتیم برگشتن من کفشم را به او بدهم . تازه کفشم را هم حداد سوزاند همانجایی که آتش افروخته بودیم . باز هم چیز دیگری . غذای ظهرمان ترکیبی بود از تخم مرغ ، خرمای ترش شده که چندین بار شستم و فشار دادم بعلاوه ی تن ماهی . غذایی وحشتناک بود . برگردیم سر کفش . حاصل اینکه برگشتن پا برهنه بودم و چون آبتنی کرده بودیم پوستش حساس شده بود . و نمیگویم چه کشیدم روی شنها و چوبها و ... که همین هم برایم زیبا بود . زیباییی از نوع دیگر !


۳۹

 
الغرض اینکه چون به چشمه رسیدیم ، من دو تا دستم پر بود از بطریهای پلاستیکی ، هر انگشت یکی . سنگی بود . از رویش پریدم و ناگهان پایم در رفت . دو پایم رفت هوا و با کمر آمدم زمین . خوب است ما چند وقتی تمرین جودو داشته ایم و این عادتمان شده که هنگام زمین خوردن سرمان را بالا بگیریم .این قسمت را علمایی وار نوشتم . اما کمرم و یکی از انگشتانم ضرب دید . مهدی فریاد کشید : گور پدر هر چی آدمه ، میخوای خودتو واسشون بکشی ؟ گور هر چی آشغاله ، بذار اونقدر آشغال بریزن که خفه شن مگه تو مسئولشی ؟ خودتو به کشتن میدی ... (نقل به مضمون) هیچی نگفتم . دستم را گرفتم زیر آب تا خونش بند بیاد . بطریها را ریختم توی کیسه ای و بردم گذاشتم کنار جاده . جالب اینکه بچه ها خودشان تبدیل شدند به نگهبان محیط زیست ، دیدی اثر دارد ؟ سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت چالوس و از آنجا به اصرار حداد و داداش ، بر خلاف نظر من و مهدی ، به سمت تهران .


۴۰

مهدی تقریبا همه مسیر خواب بود . من مواظبش بودم اما جایی ، دیگه نتونستم ، ناگهان خواب ربودم . روز قبل روز پر فعالیتی بود . صبح آبگرم و کوهپیمایی و ظهر تا شب هم دوباره کوهپیمایی و آبتنی . و من فقط متعجب بودم مهدی چطور میرونه ؟ بیدار که شدم هنوز در حرکت بودیم و مهدی دیگه چپ و راست میروند .


۴۱

جالب اینکه حداد و داداش با آن همه اصرار برای ادامه راه ، به محض حرکت پس از اندکی خوابیدند . بالاخره ایستاد ، جایی روبروی یک رستوران . گفته بودم یا نه ؟ نمیدانم ؛ مشهد اورکتی نظامی خریدم ، رنگ خاکی و تا زیر زانوها ، تنم بود بعلاوه کلاه ترکمنی . پیاده که شدم دختر و پسری پشت میز بیرون رستوران نشسته بودند ، به سمتشان که رفتم ترس را در چشمانشان دیدم و حسی از مرگ ، چرا ؟ از کنارشان گذشتم ، شیر آب درست پشت سرشان بود . چند جرعه و برگشتم و خوابیدم داخل ماشین . شیشه ها بخار کرده و داریم میلرزیم . دوباره حرکت . توقف بعدی پمپ بنزین بود که نماز خواندیم . جلوی پلیس راه ناگهان دو تا سگ گرگی پریدند جلوی ماشین . خب سرعتمان کم بود . مهدی هر چی فرمان را میداد سمت دیگر بازهم میآمدند جلویمان و چه ترسناک پارس . نمیدانم خبری بود ، نشانه ای یا مأموریتی که جلوی ما را بگیرند برای چند ثانیه ؟ خلاصه اینکه خواب را از سر من یکی که پراندند ؛ حداد و داداش همچنان خواب . به ذهنم آمد اینطور که مهدی میراند و با این خستگی ، احتمال قوی برای سقوطمان به دره وجود دارد . فکر کردم خوب است موقع مردن چه آهنگی گوش کنم ؟ موقع پرواز در دره و سپس هنگامیکه اجسادمان را پیدا میکنند در ماشین له شده و نوار هنوز میخواند . رضا صادقی ، گذاشتمش توی ضبط و ترانه ای که الآن یادم نمیآید ولی با حال و هوای آنروزهایم تطابق داشت . آرزو کردم زمانیکه پیدایمان میکنند نوار دقیقا همین را بخواند . اما خبری از سقوط و مرگ نشد . این مهدی باید میشد شوفر بیابانی . توقف بعدی جلوی رستورانی دیگر بود کنار سد کرج . خواب راحتی بود . ناگهان ، تق ، تق ، تق ، پاشید میخوایم اینجا کاسبی کنیم . چقدر از خود راضی و چه بد صحبت میکند . راه افتادیم و حدود هفت تهران بودیم .


۴۲

عجب بدبختند تهرانیها . تنها چیزیکه نمیتوانند درک کنند زندگیست . هر چند دیگران هم که میتونند درک نمیکنند . گند شهریست گنده . و مهاجرانی که ادعای بچه تِیرون بودنشان گوش فلک را کر کرده و دیگران را شهرستانی و دهاتی مینامند . غرور بادکنک به بزرگ بودنش . افتخار به تولید است نه مصرف ، به افکار بشریست نه امیال حیوانی . اما این لازمه عصر ماست . و جوامعی چون ما (غربزده) که آنچه غرب میگوید خوب است حتما خوب است و آنچه ما داریم اگر آنها بگویند خوب است جای تفکر و تحقیق دارد که آیا خوب است ؟ اما در مورد بدی مطلق است ، هرچه بگویند بد است بد است . ما همان رومیانیم که آینه صیغل میدهیم . طرح نمیزنیم . و آنچنان صیغل میدهیم که طراحان نیز از زیبایی طرح در آیینه مان میمانند .


۴۳

باید برج بسازیم و کارخانه و ندانیم و نفهمیم که به چه سوییم . که فرزندانمان کجا خواهند بود و فرزندان فرزندانمان . آب شدن یخهای قطب جنوب برایمان چیزی شبیه افسانه های آپولون است و سوراخی لایه اوزون به بعد و دوری ققنوس . مهم نیست هزاران نفر بمیرند ، مهم اینست من این چند ملیارد را بدست آورم . و نه کلان که خـُردمان هم همینیم . رانندگیمان نماد بارزش ، اقتصادمان ، فرهنگ گفتگومان ، شأن شأن زندگیمان ، دقت کنی میابی . اینرا نمیگویم که تحقیر کنم . میگویم که آگاه باشیم و بدانیم . ما اینگونه نبودیم ؛ گشتیم و گردیدیم . تنها سیصد چهارصد سال به عقب بازگرد . مگر این بناهای عظیم و فرهنگ غنی و اوج قله علم جهان را چه کسانی آفریدند ؟ جز پدرانمان ؟ اما گذشت آنچه گذشت و سیصد سال نه درجا زدیم که هزاران سال به عقب بازگشتیم و شده ایم غلامانی حلقه به گوش اربابان جهانی که اگر احیانا گوشه ای سر از فرمان میتابیم ، گوشه ای دیگر و  در شأنی دیگر مطیع تر سر فرود میآوریم . این میان انقلاب برای اندک زمانی ما را بیدار کرد اما لختی بیش نبود و باز همان سیر . علیکم بالتحقیق . و این هست تا تک تک ما (نمیگویم همه ما) آگاه شویم و تولدی دوباره یابیم و حرکت کنیم .


۴۴

اما بعد اینکه دو سه ساعتی طول کشید تا از کرج برسیم به عوارضی تهران قم ، عجب ترافیک وحشتناکی . جلوتر صبحانه صرف شد و این کاملترین صبحانه از ابتدای سفر بود . نان و خامه و عسل و پنیر و چای . مهمان من . و سپس قم ، زیارت حضرت معصومه . نزدش گله کردم از اینکه برادرش به حرم راهم نداده و چند کلمه ای دیگر . زیارت قبور بزرگانی که انکارشان از خورشید میان روز ناممکن تر است ؛ بروجردی ، ‌مطهری ، منتظری ، و چندین از عرفای بزرگ . نهار ، کباب قم . پولش را دادم هر چند بعد سهمشان را خواهند داد . هیچ کس دیگری پول نداشت . راستی گویا فقط اصفهان میتوان روی چمن نشست ؛ مشهد ممنوع بود ، قم هم نمیگذارند ؛ جاهای دیگر را نمیدانم . و برای ساعت شش عصر اصفهان بودیم .
نمیدونم چرا دیگه دلم برا شهرم تنگ نمیشه . بچه تر که بودم ( هنوز هم بچه ام ) وقتی از سفر برمیگشتیم و به اصفهان میرسیدیم یه شور و .... نمیدونم ، یه حسی مثه پرواز ، پریدن از ارتفاع ، یه شادی خاص بهم دست میداد ، حالا اما هیچی . انگار همه جا شده وطنم ، حالا وطنم جهان شموله . هه هه هه چه ننر !!!


۴۵

سفر فرح آفرین و مسکّنی بود . و کلاه زمستانی ترکمن با آن پشمهای سفید و قدری گشاد بودن برایم چقدر برازنده است . گویی خودم هستم ، پنجاه سال بعد که موهایم سفید شده . از سفر تنها دو کلاه و اورکت و تکه ای چوب و چند گوش ماهی و دو سه میوه بلوط و نعدای سنگ به یادگار دارم . و کوله باری تجربه و بی نهایتی خاطره که با هر کدام میتوانم زندگی کنم ، لذت ببرم ، بخوابم ، برخیزم و باز و باز و باز . و در آخر ، پرنده رفتنی است پرواز را به خاطر بسپار .


۴۶

بالاخره تموم شد تایپ این . اوووووووف . 60 - 70 صفحه .
حالا که تموم شد خودم باید بخونمش و نظر بدم در موردش .
راستی فقط به خاطر تو . و اون لحظه هایی که با هم بودیم ، و چشمات .

عزیز دلم تو هم بگو چی خوندی چی دیدی اینجا ؛ نظر بگذار .


دیگه ادامه نداره

نظرات 4 + ارسال نظر
شهرام کریمی پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 08:37 ق.ظ

سلام
اتفاقی به وبلاگتون سری زدم
موفق باشید .
اما شازده کوچولو . . . . . .
آه که چه دنیایی داره این پادشاه کوچک ...
میدونین همه چیز در داستان شازده کوچولو ( همه چیز و همه کس ) یه سمبله یه نماده
مثلا : گل سمبل زن
مار سمبل مرگ
فانوس و فانوسبان سمبل دین و مذهب که قوانینش همیشه ثابت میمونه و با گردش روزگار و تند تر شدن گردش سیارک هیچ تغییری در قوانین داده نمیشه و کسی که میخواد از اون قوانین پیروی کنه حسابی به دردسر میفته . . .

سامی سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 06:12 ب.ظ

سلام
چقدر خوب کردی که نوشتی
همش می ترسیدم نخواهی که تموم کنی این سفرنامه رو و روزی برسه که من هم نتونم ازت بخواهم اون وقت آرزو به دل می موندم

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1385 ساعت 06:06 ب.ظ

چقدر بده این کلمه که دیگه ادامه نداره
ولی خوب حقیقت بود .
خوش باش
خیلی زیاد خوش باش
جای ما هم خوش باش

سمی بی تو خوشی هایم بیرنگ است .
نرو
بیا
بمان

... دوشنبه 7 مرداد 1387 ساعت 12:52 ب.ظ

تمام عشق من کوله پشتی ام است و شوق سفرهای پیاده!
هر کس را لذتی است!
و خوشبختی در نگاه انسان هاست!
چگونه می گویید:"عجب بدبختند تهرانیها . تنها چیزیکه نمیتوانند درک کنند زندگیست" !!!!

عزیز
من از باب زندگی در شهری پر از ابهام و نازیبایی گفتم
پر از استرس و تشویش
وگرنه در همانجا هم انسانهایی هستند که معنای زندگی را درک کنند
اما نه بواسطه رندگی در تهران
بواسطه زندگی در درون خویشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد