ادامه سفرنامه مشهد
رامسر بعد از آبگرم راه افتادیم بسمت جواهرده . البته اول جاده یه تعداد تاکسی هم هست که اینکار رو میکنند . اینهم از اون جاهایی بود که اگر پای بشر شهرنشین نادان از خود راضی به اون باز نشده بود هنوز همون بهشتی بود که خدا خلق کرده . جاده پیچ در پیچ و میانه ی مسیر آبشاریست زیبا و کوچک . می ایستیم ، کمی آب مینوشیم و باز حرکت .
بالا که میرویم در میان راه گروهی 30 - 40 نفره کوله بر پشت ، پیاده در حال طی مسیرند . از کنارشان میگذریم . ما راحت نشسته ایم و آنها عرق ریزان . شاید آنها حال مرا آرزو کنند و چه احمق باید باشند برای چنین آرزویی ، ولی آرزوی من هم به جای آنها بودن است . هر عمل بی زحمتی زیبا نیست و شاد و راضی کننده ؛ و نه هر زحمتی ملال انگیز و بیزاری آور . کارگرانی دیده ام که با عرق جبین و 10 - 12 ساعت کار ، روزگار میگذرانده اند و چه راضی و سرزنده ؛ و دیگرانی که با روزی 2 - 3 ساعت صدها برابر آنها ، اما همیشه مینالند و حسرت میخورند و برای یک ریالش بارها سکته . مسخره ها . بالا که رسیدیم ، شاید بشود گفت دروازه ورودی جواهرده ، مردی ایستاده بود و قبض میداد و پول میگرفت ، به ازای هر ماشین 500 تومان . متأسفانه پولمان رو به پایان بود و مسیر تا اصفهان در پیش لذا از خیرش گذشتیم . دور زدیم . خواستم بایستند . با بلیط فروش وارد صحبت میشوم . _ چه جاهای دیدنی داره ؟ _ آبشار ، تفرجگاه و درخت .... ( یادم رفته اسمش ) _ کوه بلند هم انگار هست این اطراف _ آره سماموس _ خیلی سرده ؟ _ اسمش واسه همین سماموسه . به محلی میشه سه ماه مزد . یعنی فقط سه ماه میشه ازش بالا رفت . تازه تو همین سه ماه هم اگه هوا تاریک بشه یخ میزنی اون بالا . جایی را نشان میدهد که کوهی است و سماموس در پس آن کوه از نظر پنهان . از پوشش گیاهی کوههای اطراف سردی منطقه مشخص است .پوششی فوق العاده کم و متفرق ، و بالاتر ، کوه لخت و عور . سوار میشوم . بچه ها از کم و کیف صحبتها میپرسند . میگویم و کتاب کوهنوردی در ایران را که همراه دارم باز میکنم . آری ، سماموس ، ارتفاع 3620 و و و . میان راه برگشت ( همان راه رفتمان است ) جایی علامتی است ؛ آب چشمه رویش نوشته . پیاده میشویم . همه مان تشنه ایم . آب که مینوشیم و برمیداریم به ذهنمان خطور میکندکمی بالا رویم . چند قدمی بالا میرویم . زیباتر از تصور ما است ، دره ای ، راه آبی که رودخانه ای آنرا تراشیده و تا جاییکه نمیدانم کجا بالا میرفت . وسوسه میشویم بمانیم برای نهار . یکساعتی بیشتر به ظهر نمانده . وسوسه تقویت میشود . _ خوبه بریم بالا _ بریم بالا ؟ _ آره میریم تا هر جا شد ناهار میخوریم . القصه ، برگشتیم ، من کوله ام را خالی و با مواد غذائی پر کردم . طناب انفرادی هم بردم و الحق به کار آمد . دو کیف دیگر هم همراه بردیم ، یکی حداد ، یکی مهدی . داداش بهانه داشت که _ ترقوه ام شکسته چطور بار بیارم ؟ دو هفته قبل ترقوه اش حین تمرین شکسته . رفتیم بالا . از مرز زباله که گذشتیم چیزهایی دیدیم که گفتنی نیست ، البته نمیدانم آنها هم میدیدند یا فقط میگذشتند .
۳۴
چیزهایی دیدیم که گفتنی نیست . الآن که به یاد میآرم از شدت تازگی در ذهنم ، و عظمت حاصل از جمال طبیعت ، میخوام دفتر خاطراتمو گاز بگیرم . آخه هیچ جوری نمیتونم بیانش کنم ، و این ناآرومم میکنه . سعیش که سخت نیست ، سعی میکنم .
آبی در میان سنگها روان به زلالی نوزاد و پاکی ماه و سردی دستان دلهره . آب میآید و در راهش ، گاه حوضچه هایی کوچک و بزرگ و خرچنگهایی گاه این گوشه و آنسو . آب میآید ، میریزد ، و این دیوانه میکند ، صدایش مدهوش میکند ، میخواهی سرت را به سنگ بکوبی . گفتم سنگ ، و چه سنگهایی در بستر است . سرخ ، سرختر از هر چه . تصور کنی ، سبز ، سیاه ، قهوه ای . گویی اینها جلبکهایی است یا نمیدانم چه هایی است روئیده بر سنگ . چه بودنش را نمیدانم که بحث از ماهیت است و حصول کنه ذات ناممکن حتی با علم به ذات ، اما غایتش را میدانم ، دیوانه نمودن خلق بشر . چگونه بگویم حسی را که با تصورش هم ضربان قلبم میدود و سینه ام میلرزد و بهجتی پوست صورتم را نوازش میکند . سینه ام برای آنهمه زیبایی تنگ بود . آنگاه نفهمیدم ، اکنون میدانم . رفتیم و آنچنان محو زیبایی شدیم و قدم برداشتیم و قدم که نهارمان افتاد به ساعت 5 عصر ، آنهم با اصرار و تهدید حداد که دائم نه غرق در زیباییست که آنها را متر میکند . نماز را جایی خواندم که تا ابد نخواهم خواند ، شاید . و با همین فکر نماز خواندم . صخره ای صیقلی با ناودانی که آب از میانش میگذشت و سرخ رنگش ساخته بود و سپس 5 متری پایینتر صدای شرشر . همه سوی جنگل و پیش روی ادامه راه آب . میخواهم اشک بریزم . اینها بیش از ظرفیت من بود و حالا که درست فکر میکنم و با دقت نگاه ، سنگینی زیبایی و زیباآفرینی به فغانم آورده . باید دست افشانم و پای کوبم در این رقص مستی عالم . چگونه گوشه ای باشم و نظاره گر ؟ یا بدتر ، روی گردان .
۳۶
دیشب میخوامدم که عالم نور است و مدرکات ما نور ، شنیدنیها بوئیدنیها دیدنیها حتی لمس شدنی و چشیدنیها همه نورند . نه نور فوتونی بل مفهومی فراتر و این نور همان بود که دیدم و پوستم را نوازش کرد و میان ششهایم جاری شد ؛ نوشیدمش و هنوز میشنومش .
آنجا لذت بردم . لذت ، لذت ، به خدا لذت . مگر زندگی چیست ؟ جز اینست که خواهیم مرد ، فقیر و غنی ، و زیر خاک میرویم ؟ حتی اگر نرویم ، اوج که رفت لذت هم میرود . از تو میپرسم ، زمانیکه خفته ای درکی داری که زیر بدنت تشک آبی است یا کارتن ؟ زیر سری ات از پر است یا سنگ ؟ زمانیکه گرسنه ای تفاوت میکند چه برای خوردن بیابی ؟ مقصدت فقط سیر شدن است . یا زمانیکه به اوج تشنه ای ، حتی آب آلوده را هم مینوشی .
و پس از آن زمانیکه سیر و سیراب شدی تفاوتی میکند با چه سیر و سیراب شده ای ؟ آیا سیری حاصل از نان خشک با چلوکباب متفاوت است ؟ زمانیکه از سرما میلرزی خود را به هر وسیله میپوشانی ، یک تکه گونی یا هر چیز دیگر ، اصلا مگر فرق هم میکند ؟ مهم سرماست که باید از آن فرار کرد . پس چرا ما چنین حریص شده ایم ؟ برای ماشینی بهتر ، خوراکی بهتر ، پوشاکی بهتر و هزاران چیز مسخره تر و پوچ تر ، گوشت و پوست یکدیگر را میدریم و استخوانی هم باقی نمیگذاریم .
که چه ؟
تا چه ؟
برای که؟
لذت در اینهاست ؟ لذت در غذایی است که میخوری و چون خوب سیر شدی اولین عارضه اش درد شکم است و آخرین مرحله اش تخلّی ؟ یا مالی که سگ دو میزنی تا فراهم کنی و عمرت را و جوانیت را و سرمایه زندگانیت را در راهش میدهی ؟ موهایت را سپید میکنی و میریزی در حالی که هنوز از سی نگذشته ای ، و پشتت را میخمانی و چشمانت را ضعیف و دست و پایت را سست و اعصابت را خرد . و میلرزی بر رفتنش و مستی در آمدنش و او به تو چه میدهد ؟ هیچ . سکه هایی و اسکناسهایی که دیگر وقتی برای استفاده شان نداری . و اگر فرصتی باقی باشد ، آنچنانی خود را نابود به دست آوردنش نموده ای که درک لذت برایت مقدور نیست ، جسما ً یا روحا ً .
به کجا میرویم ؟
نمیشود در این راه لحظه ای بایستیم ؟ و تأمل کنیم . ما میدویم چون دیگران میدوند و ما نباید عقب بیفتیم . این عین حماقت نیست ؟ آنهم در عصری که ادعای عقلگرایی کر مادرزاد را دوباره کر میکند .
یک لحظه بایست . دوستت میدود بگذار بدود ، بگذار برود . پدر و مادرت ، همسر و فرزندت ، این ، آن ، او ، همه ، مهم نیست . مهم این است ، تو چه کاره ای ؟ تو چرا میدوی ؟ تو برای چه ؟
اول بفهم آیا در همین مسیر باید رفت سپس ببین آیا هدف روبروست ، آنگاه بدان با چه سرعتی سپس حرکت کن .
تا نفس داریم میدویم و چون به نفس نفس افتادیم به حسرت که کاش چه و یا لـَیْتَ فلان .
بگذریم که نه از سخن کاری برآید و نه از خامه یاری .
ساعت حدود پنج بعد از صرف غذا ، نماز خواندیم و بازگشتیم از میان همان مسیر و بیش از رفت نگریستیم ، که مسیر به زیر بود و بدن رها . جایی پایینتر حوضچه ای بود نسبتا ً بزرگ ، آبی با دمایی کمتر از ده درجه ، خنک بود و این جز با بودن در میانش به تو دست نمیدهد . هوس آبتنی در میان آن آب سرد آنهم زمانیکه خورشید رفته . اما لذتی خاص خود داشت . آتشی هم به پا کردیم ، با رعایت همه اصول ایمنی در جنگل و اینکه حتی سنگها سیاه نشود . جایی که بیشترش ماسه ای بود و میان رود . ساعتی آنجا بودیم در آب و سپس کنار آتش ، اینهم نور علی نور . لباس که پوشیدیم صدای شغالها از پشت میآمد . با سرعت بازگشتیم و جنگل چه توهم زاست در تاریکی . هر لحظه حس میکنی چیزی پشت سرت است یا چیزی آنجا درست لای آن شاخه کمینت را میکشد . اینکه کم از زیبایی گفتم نه که کم داشت ، نه . اینجا از همه سفر زیباتر بود ، روییایی ، سکرآور ، اما آنقدر خاطره طولانی شده که حوصله را سر برده ، میخواهم زودتر تمامش کنم .
در راه بازگشت حدود 10 - 20 بطری خالی آب معدنی جمع کردیم ، من و داداش ، و همین نزدیک بود سرم را به باد بدهد . وقتی رسیدیم چشمه .... راستی یادم رفت کفش داداش ، کفش که نه ، دمپایی اش پاره شد و قرار گذاشتیم برگشتن من کفشم را به او بدهم . تازه کفشم را هم حداد سوزاند همانجایی که آتش افروخته بودیم . باز هم چیز دیگری . غذای ظهرمان ترکیبی بود از تخم مرغ ، خرمای ترش شده که چندین بار شستم و فشار دادم بعلاوه ی تن ماهی . غذایی وحشتناک بود . برگردیم سر کفش . حاصل اینکه برگشتن پا برهنه بودم و چون آبتنی کرده بودیم پوستش حساس شده بود . و نمیگویم چه کشیدم روی شنها و چوبها و ... که همین هم برایم زیبا بود . زیباییی از نوع دیگر !
الغرض اینکه چون به چشمه رسیدیم ، من دو تا دستم پر بود از بطریهای پلاستیکی ، هر انگشت یکی . سنگی بود . از رویش پریدم و ناگهان پایم در رفت . دو پایم رفت هوا و با کمر آمدم زمین . خوب است ما چند وقتی تمرین جودو داشته ایم و این عادتمان شده که هنگام زمین خوردن سرمان را بالا بگیریم .این قسمت را علمایی وار نوشتم . اما کمرم و یکی از انگشتانم ضرب دید . مهدی فریاد کشید : گور پدر هر چی آدمه ، میخوای خودتو واسشون بکشی ؟ گور هر چی آشغاله ، بذار اونقدر آشغال بریزن که خفه شن مگه تو مسئولشی ؟ خودتو به کشتن میدی ... (نقل به مضمون) هیچی نگفتم . دستم را گرفتم زیر آب تا خونش بند بیاد . بطریها را ریختم توی کیسه ای و بردم گذاشتم کنار جاده . جالب اینکه بچه ها خودشان تبدیل شدند به نگهبان محیط زیست ، دیدی اثر دارد ؟ سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت چالوس و از آنجا به اصرار حداد و داداش ، بر خلاف نظر من و مهدی ، به سمت تهران .
مهدی تقریبا همه مسیر خواب بود . من مواظبش بودم اما جایی ، دیگه نتونستم ، ناگهان خواب ربودم . روز قبل روز پر فعالیتی بود . صبح آبگرم و کوهپیمایی و ظهر تا شب هم دوباره کوهپیمایی و آبتنی . و من فقط متعجب بودم مهدی چطور میرونه ؟ بیدار که شدم هنوز در حرکت بودیم و مهدی دیگه چپ و راست میروند .
جالب اینکه حداد و داداش با آن همه اصرار برای ادامه راه ، به محض حرکت پس از اندکی خوابیدند . بالاخره ایستاد ، جایی روبروی یک رستوران . گفته بودم یا نه ؟ نمیدانم ؛ مشهد اورکتی نظامی خریدم ، رنگ خاکی و تا زیر زانوها ، تنم بود بعلاوه کلاه ترکمنی . پیاده که شدم دختر و پسری پشت میز بیرون رستوران نشسته بودند ، به سمتشان که رفتم ترس را در چشمانشان دیدم و حسی از مرگ ، چرا ؟ از کنارشان گذشتم ، شیر آب درست پشت سرشان بود . چند جرعه و برگشتم و خوابیدم داخل ماشین . شیشه ها بخار کرده و داریم میلرزیم . دوباره حرکت . توقف بعدی پمپ بنزین بود که نماز خواندیم . جلوی پلیس راه ناگهان دو تا سگ گرگی پریدند جلوی ماشین . خب سرعتمان کم بود . مهدی هر چی فرمان را میداد سمت دیگر بازهم میآمدند جلویمان و چه ترسناک پارس . نمیدانم خبری بود ، نشانه ای یا مأموریتی که جلوی ما را بگیرند برای چند ثانیه ؟ خلاصه اینکه خواب را از سر من یکی که پراندند ؛ حداد و داداش همچنان خواب . به ذهنم آمد اینطور که مهدی میراند و با این خستگی ، احتمال قوی برای سقوطمان به دره وجود دارد . فکر کردم خوب است موقع مردن چه آهنگی گوش کنم ؟ موقع پرواز در دره و سپس هنگامیکه اجسادمان را پیدا میکنند در ماشین له شده و نوار هنوز میخواند . رضا صادقی ، گذاشتمش توی ضبط و ترانه ای که الآن یادم نمیآید ولی با حال و هوای آنروزهایم تطابق داشت . آرزو کردم زمانیکه پیدایمان میکنند نوار دقیقا همین را بخواند . اما خبری از سقوط و مرگ نشد . این مهدی باید میشد شوفر بیابانی . توقف بعدی جلوی رستورانی دیگر بود کنار سد کرج . خواب راحتی بود . ناگهان ، تق ، تق ، تق ، پاشید میخوایم اینجا کاسبی کنیم . چقدر از خود راضی و چه بد صحبت میکند . راه افتادیم و حدود هفت تهران بودیم .
عجب بدبختند تهرانیها . تنها چیزیکه نمیتوانند درک کنند زندگیست . هر چند دیگران هم که میتونند درک نمیکنند . گند شهریست گنده . و مهاجرانی که ادعای بچه تِیرون بودنشان گوش فلک را کر کرده و دیگران را شهرستانی و دهاتی مینامند . غرور بادکنک به بزرگ بودنش . افتخار به تولید است نه مصرف ، به افکار بشریست نه امیال حیوانی . اما این لازمه عصر ماست . و جوامعی چون ما (غربزده) که آنچه غرب میگوید خوب است حتما خوب است و آنچه ما داریم اگر آنها بگویند خوب است جای تفکر و تحقیق دارد که آیا خوب است ؟ اما در مورد بدی مطلق است ، هرچه بگویند بد است بد است . ما همان رومیانیم که آینه صیغل میدهیم . طرح نمیزنیم . و آنچنان صیغل میدهیم که طراحان نیز از زیبایی طرح در آیینه مان میمانند .
باید برج بسازیم و کارخانه و ندانیم و نفهمیم که به چه سوییم . که فرزندانمان کجا خواهند بود و فرزندان فرزندانمان . آب شدن یخهای قطب جنوب برایمان چیزی شبیه افسانه های آپولون است و سوراخی لایه اوزون به بعد و دوری ققنوس . مهم نیست هزاران نفر بمیرند ، مهم اینست من این چند ملیارد را بدست آورم . و نه کلان که خـُردمان هم همینیم . رانندگیمان نماد بارزش ، اقتصادمان ، فرهنگ گفتگومان ، شأن شأن زندگیمان ، دقت کنی میابی . اینرا نمیگویم که تحقیر کنم . میگویم که آگاه باشیم و بدانیم . ما اینگونه نبودیم ؛ گشتیم و گردیدیم . تنها سیصد چهارصد سال به عقب بازگرد . مگر این بناهای عظیم و فرهنگ غنی و اوج قله علم جهان را چه کسانی آفریدند ؟ جز پدرانمان ؟ اما گذشت آنچه گذشت و سیصد سال نه درجا زدیم که هزاران سال به عقب بازگشتیم و شده ایم غلامانی حلقه به گوش اربابان جهانی که اگر احیانا گوشه ای سر از فرمان میتابیم ، گوشه ای دیگر و در شأنی دیگر مطیع تر سر فرود میآوریم . این میان انقلاب برای اندک زمانی ما را بیدار کرد اما لختی بیش نبود و باز همان سیر . علیکم بالتحقیق . و این هست تا تک تک ما (نمیگویم همه ما) آگاه شویم و تولدی دوباره یابیم و حرکت کنیم .
اما بعد اینکه دو سه ساعتی طول کشید تا از کرج برسیم به عوارضی تهران قم ، عجب ترافیک وحشتناکی . جلوتر صبحانه صرف شد و این کاملترین صبحانه از ابتدای سفر بود . نان و خامه و عسل و پنیر و چای . مهمان من . و سپس قم ، زیارت حضرت معصومه . نزدش گله کردم از اینکه برادرش به حرم راهم نداده و چند کلمه ای دیگر . زیارت قبور بزرگانی که انکارشان از خورشید میان روز ناممکن تر است ؛ بروجردی ، مطهری ، منتظری ، و چندین از عرفای بزرگ . نهار ، کباب قم . پولش را دادم هر چند بعد سهمشان را خواهند داد . هیچ کس دیگری پول نداشت . راستی گویا فقط اصفهان میتوان روی چمن نشست ؛ مشهد ممنوع بود ، قم هم نمیگذارند ؛ جاهای دیگر را نمیدانم . و برای ساعت شش عصر اصفهان بودیم .
نمیدونم چرا دیگه دلم برا شهرم تنگ نمیشه . بچه تر که بودم ( هنوز هم بچه ام ) وقتی از سفر برمیگشتیم و به اصفهان میرسیدیم یه شور و .... نمیدونم ، یه حسی مثه پرواز ، پریدن از ارتفاع ، یه شادی خاص بهم دست میداد ، حالا اما هیچی . انگار همه جا شده وطنم ، حالا وطنم جهان شموله . هه هه هه چه ننر !!!
سفر فرح آفرین و مسکّنی بود . و کلاه زمستانی ترکمن با آن پشمهای سفید و قدری گشاد بودن برایم چقدر برازنده است . گویی خودم هستم ، پنجاه سال بعد که موهایم سفید شده . از سفر تنها دو کلاه و اورکت و تکه ای چوب و چند گوش ماهی و دو سه میوه بلوط و نعدای سنگ به یادگار دارم . و کوله باری تجربه و بی نهایتی خاطره که با هر کدام میتوانم زندگی کنم ، لذت ببرم ، بخوابم ، برخیزم و باز و باز و باز . و در آخر ، پرنده رفتنی است پرواز را به خاطر بسپار .
بالاخره تموم شد تایپ این . اوووووووف . 60 - 70 صفحه .
حالا که تموم شد خودم باید بخونمش و نظر بدم در موردش .
راستی فقط به خاطر تو . و اون لحظه هایی که با هم بودیم ، و چشمات .
عزیز دلم تو هم بگو چی خوندی چی دیدی اینجا ؛ نظر بگذار .
دیگه ادامه نداره
سلام
اتفاقی به وبلاگتون سری زدم
موفق باشید .
اما شازده کوچولو . . . . . .
آه که چه دنیایی داره این پادشاه کوچک ...
میدونین همه چیز در داستان شازده کوچولو ( همه چیز و همه کس ) یه سمبله یه نماده
مثلا : گل سمبل زن
مار سمبل مرگ
فانوس و فانوسبان سمبل دین و مذهب که قوانینش همیشه ثابت میمونه و با گردش روزگار و تند تر شدن گردش سیارک هیچ تغییری در قوانین داده نمیشه و کسی که میخواد از اون قوانین پیروی کنه حسابی به دردسر میفته . . .
سلام
چقدر خوب کردی که نوشتی
همش می ترسیدم نخواهی که تموم کنی این سفرنامه رو و روزی برسه که من هم نتونم ازت بخواهم اون وقت آرزو به دل می موندم
چقدر بده این کلمه که دیگه ادامه نداره
ولی خوب حقیقت بود .
خوش باش
خیلی زیاد خوش باش
جای ما هم خوش باش
سمی بی تو خوشی هایم بیرنگ است .
نرو
بیا
بمان
تمام عشق من کوله پشتی ام است و شوق سفرهای پیاده!
هر کس را لذتی است!
و خوشبختی در نگاه انسان هاست!
چگونه می گویید:"عجب بدبختند تهرانیها . تنها چیزیکه نمیتوانند درک کنند زندگیست" !!!!
عزیز
من از باب زندگی در شهری پر از ابهام و نازیبایی گفتم
پر از استرس و تشویش
وگرنه در همانجا هم انسانهایی هستند که معنای زندگی را درک کنند
اما نه بواسطه رندگی در تهران
بواسطه زندگی در درون خویشتن