بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

از من متنفر باش ٬ من پست ترین انسان زمینم - دیگر به چه امیدی؟

دیروز ظهر با شادی ای کودکانه به خانه آمدم ، قرار بود خبری از یک دوست به من برسد ، نامه اش رسید و اشکم روان ساخت ،

دیگر از شادی خبری نبود ، یکی دو ساعتی گریه...

دیشب بعد از تمرین جوجیتسو با ماشین که دیشب چون پدرم نبود به دستم افتاده بود زدم به شهر و چه وحشتناک میراندم و لایی ، چه کار احمقانه ای ، الآن که فکرش را میکنم شرم سراپای وجودم را میگیرد . یک ساعتی در خیابان با نهایت سرعت ممکن و یک دور گرداگرد اصفهان ، پل بزرگمهر تا ناژنان و آتشگاه تا منزل .

سحری چند دانه انگور و  خرما ، حوصله نیست .

نماز خواندم و تازه بود که فهمیدم خدا همه چیزهایی که دوست داشتم را از من گرفته ، او مرا تنها میخواهد اما برای خود هم راهی بسویم نمیگشاید ، چرا ؟

امروز صبح دیوانه وار میدویدم به قصد مرگ شاید و چیزهایی میگفتم که یادم نیست ، گلویم هنوز هم گرفته ، رنگم سرخ شده بود مایل به کبودی .

امروز داغان بودم و در فکر .

الآن آرامم و دوباره آرامش ، اشتباه از من بوده ، دنیای فانی و گذرا را ثابت و باقی انگاشته بودم ، آخر این میشد ، هرچند نه به این زودی .

میخواهم عذر بخواهم از همه تقصیراتم و بخاهم مرا ببخشایید تا خدا ببخشایدم .

راستی امروز یه خبر خوش هم به من رسید ، برنامه توچال سه چهار روزه ، هم کوهنوردی ، هم صخره ، هم غار . برای من که سه چهار ماه هست از کوه دور ماندم یک غافلگیری فوق العاده داشت . فردا شب راه میافتیم با قطار به سمت تهران .

تا چه پیش آید و قسمت به چه افتد .

 

الآن رفتم دوباره یه نامه از یه دوست خوندم کسی که دیگه حاضر نیست حتی یادگایای منم داشته باشه اما من نه .

من یادگاریهای او را نگه خواهم داشت تا ابد تا همیشه .

من به یاد او خوام بود تا هروقت آن سنگ بوی او را بدهد .

اما موفق شدم ٬ او از من متنفر شده ٬ او دیگر به حالم غصه نخواهد خورد و خوشحال است که از خودخواهی مثل من دور شده ٬ من مهم نیستم . من او را دوست دارم پس باید کاری کنم که تا ابد دیگر به من فکر نکند تا زندگیش به حال عادی برگردد ٬ به حال پیش از آشناییمان . اما عجب رنجی دارد ٬ دارم دیوانه میشوم .

خدایا کمک .

 


دیگر به چه امیدی بنویسم ؟ برای که ؟ وقتی کسی که همه نوشته هایم را به امید دیدن او مینوشتم دیگر حاضر نیست اسمم را بیاورد .

وقتی تنها دوست واقعی من رفت و مرا دوباره تنها گذاشت .

وقتی من حتی حق ندارم کامنتهای او را داشته باشم و به دستورش همه را پاک کردم .

وقتی ٬ وقتی ٬ وقتی ............

شاید دیگر به روز نکنم تا ابد .

شاید دیگر ننویسم حتی یک خط .

شاید دیگر شعر نگویم برای همیشه .

تنها ۱۷ روز از تولدش میگذشت .

ای کاش تا ابد میماند ٬ اما من به خیال خودم ٬ برای آنکه از عشق دورش کنم ٬ از دربدری ٬ از دل بستن به من و از هزاران چیز دیگر .

من به خاطر اینها فراریش دادم .

الآن بغض گلویم را نمیفشارد آنرا گاز میگیرد .

نمیدانم چه کنم ٬ کجا بروم ٬ اما تو گفتی لیاقت دوست داشتن رو ندارم ٬ همیشه حق با تو بود ٬ من همانم که گفتی .

تا ابد .

نظرات 3 + ارسال نظر
اسماعیل چهارشنبه 19 مهر 1385 ساعت 02:24 ب.ظ http://hasaroiye.blogsky.com/

مطلب بسیار جالبی بود

اسم برادرش اسماعیل بود
حیف که رفت
حیف که نماند

خانوم چهارشنبه 19 مهر 1385 ساعت 05:45 ب.ظ http://khan00m.blogsky.com

سلام
اتفاقی افتاده؟؟
اون کتابی که ازم پرسیده بودی نویسنده اش پائلولو کوئلیو است نویسنده کتاب معروف کیمیاگر، فکر کنم از خوندنش لذت ببری
گفته بودی دیوونه ام ،می دونی همه به نوعی دیوونن اگه خودشون را کشف کنن ،اگه به قدرت درونشون پی ببرن و من به دیوونه بودن عشق می ورزم
ممنون که به من سر زدی حقیقتاً خوشحال می شم نظراتت را ببینم ،یادت نره به من سر بزنی
بازم ممنون
























































































خانوم یکشنبه 30 مهر 1385 ساعت 08:50 ق.ظ http://khan00m.blogsky.com/

سهراب میگه:تا شقایق هست زندگی باید کرد
خیلی وقتا آدما می رسند به بن بست ،پشت سرشون را که نگاه می کنن ،می بینن توی این راه دور و دراز خیلی چیزا را از دست دادند :بچگی شون ،رویاهاشون ،آرزوهاشون و شاید مثل تو عشقشون را
اما هنوز زنده اند و زنده بودن یعنی اینکه هنوز خیلی چیزا را به دست نیاوردن ،هنوز خیلی چیزا را تجربه نکردن و یا هنوز فرصت جبران دارند
پس امید داشته باش چون هنوز زنده ای و هنوز فرصت داری .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد