بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سفرنامه مشهد

۱

۸۵/۶/۴
امروز تولد smart است ، تولدش مبارک.
من و برادرم به همراه مهدی به مقصد مشهد سوار بر pk از مسیر کویر.


۲

انارک شهری در حاشیه کویر ؛ چه زیباست ؛ چه آرامشی دارد.
مرد پیر نشسته و پیرزن قدم زنان میگذرد .
نمادی از ابدیت ؛ گویا زمان را به بند کشیده اند .
و هیچ چیز .


۳

جایی میان انارک و چوپانان صخره هایی از سنگ سیاه ، تو گویی دخترکانی اند ترک و مخمل پوش .
نمیتوانم دوام بیاورم ؛ خیلی تحریک کننده اند ؛ میخواهم بایستند ؛ دیوانه وار دست به سنگ میشوم ، و بالا میروم.
مهدی میگه من حال مرده کشی ندارم .
داداش میگه من این مسیرو یه ثانیه ای میرم بالا .
مسیرش ۵-۹ است .
آن بالا آفتاب از روبرو بر پوستم دستی دارد و نوازشی از باد ؛ ناخودآگاه به یاد دوستی میافتم .
از پشت صخره پایین میآیم ؛ چه سنگهای سبز قشنگی ، یکی را بر میدارم به عنوان یادگار ؛ برمیگردم ، سوار میشویم و حرکت .
سر بر دست خیره به بیرون و در خاطرم یادی از دوستی ؛ سر اولین پیچ روی سنگی با اسپری سیاه نوشته شیری .


۴

smart چه تنهاست ؛ مثل من ، شاید هم تنهاتر.
او را هم در ذهنشان برایش جایی نگذاشته اند ؛ او هم غم دارد.
غم اینکه وقتی میگرید کسی نیست ..... و یا حتی ذهنی که به یادش باشد و بداند به فکر اوست .
او هم تنهاست مانند نوع بشر ؛ نه تنها من ؛ اما آنکه سرگرمش شود و به آن غربتش فراموش ندارد.
او تنهاست و حس میکند این را ؛ چه بد حسی است و بد مکانی ، اگر در آن بمانیم.
smart تولدت مبارک .
اما مروارید در صدف میروید ؛ در تنهایی.
اگر صدف نباشد مروارید کجا میتواند باشد ؟
میدانی که چه میگویم ؟


۵

این اولین باری نیست که کسی اینرا به من میگوید .
هرگز در قاموسم راه نداشت ؛ کلمه ای ناشناس .
و از این روی راهی را گزیدم که در افکارم و گذشته ی ذهنم و پیش بینی هایم هرگز بود .
اگر مرا برای این نساخته اند یا طرز فکرم یا احساساتم یا .... این مهم نیست.
هرگز، هرگز را شکست خواهم داد؟


۶

اینجا در حاشیه کویر آسمان آنقدر پاک است و کوهها ...
از دست کافکا چه باید بکشم ؟
الآن ناگهان باد زد و ؛ ای وای یک درخت انجیر ، نه ، دو ، نه سه چهارتا ، اینجا وسط کویر در جایی از کوه عجیب است ؛ به هر صورت ، باد زد و یک برگ از کتاب مجموعه داستانهای کافکا را کند و با خود برد .
کارم درآمد ، باید یک کتاب نو بخرم بدم به کتابخانه ؛ هرچند آنها اینرا نخواهند فهمید ، اما من فهمیده ام و همین کفایت میکند .
آری پاک است و صاف و شفاف ، آسمان و زمین ، گویی سنگ را بریده اند و بر قابی از آبی نهاده اند .
یک چیز را هنوز نفهمیده ام ، که این زیری کوههای اینجا از چیست ، درست به موهای من . زبر است و دانه دانه اما محکم ، استوار و قابل اعتماد. تارهایی از مویم در باد ، شلاقوار بر صورتم مینوازند ؛ درست چو طوفان شن .
نمیدانم شنها این کوهها را ساخته اند یا سائیده اند . نمیدانم شنها آبادگرند یا ویرانگر . شاید هم هر دو ؛ میسازند و سپس ویران میکنند ، مانند کودکان.
نه از اولی شادیی افزون و نه از دومی غم .


۷

صحن گوهرشاد
کودکی شادمانه حباب میسازد و کودکانی شادمانه تر به دنبال حبابها ؛ نور در حباب میگردد و هزاران رنگ و نور.
مهدی میگه پارسال تو همین صحن با یه دختره چند ماهه آشنا شده ؛ خیلی بامزه و خوشگل .
باهاش بازی کرده ، موهاشو واسش بافته و آخر کار هم هزار تومن داده به باباش واسش پفک بخره .
میگه اسمش سمیرا بوده .
راستی تا حالا دقت نکرده بودم ، صحن گوهر شاد  ، قسمت سر پوشیده اش دارای ستونهای کج است .
خیلی جالبه نه ؟


۸

اگه بخوام خصوصیات مشهد رو بگم به شرح زیره
۱- رو تابلوی خیابونا به جای بلوار نوشته بولوار
۲- رانندگیشون خیلی فوق العاده است شبیه راندن حیوانات
۳- خیابونا پره از pk
۴- نشستن توی چمنها ممنوع
۵- اگه امام رضا اونجا نبود هیچی نداشت
۶- درآمد مردمش خیلی بالاتر از بقیه شهرای ایرانه و فرهنگشون خیلی پایین تر
۷- نفس کشیدن هم گرونه چه برسه بقیه چیزا
۸- هر آشغالی از هر جایی اونجا فروش میره


۹

واسه خالی نبودن عریضه و بی هدف ٬ اینبار مانند همه ٬ مانند زندگی همگانی .


۱۰

حداد هم به ما ملحق شد .

داشتیم تو خیابون راه میرفتیم که یهو حداد رو دیدیم داره از روبرو میاد . قرار بود از اصفهان با ما بیاد مشهد اما موقع حرکت غیبش زده بود و خب جا موند . بعد ناچاری با اتوبوس اومده بود .

ببین قسمت چیکار میکنه ؛ تو مشهد به این بزرگی ، ما سه نفر ، حداد ، یه خیابون ، یه جا ، چشمون به هم بیفته ؛ جلل الخالق .


۱۱

امشب رفتیم زیست خاور .
زیاد هم جالب نیست، اونقدر که تعریف میکنن .
مهدی هر چیز قشنگ و کوچولویی میبینه میگه این واسه سمیرا خوبه ؛ گیر داده دیگه .
توی زیست خاور طبقه دوم بچه ها یه نوارفروشی میبینن .
-آقا نوار چاووشی یگانه دارین ؟
-بله ، یه کالکشن عالی دارم ببرین مشتری میشین .
میخریم ؛ و واقعا هم تکه .
حدود دو سه ساعتی به نوار میخندیدیم .
آخه یه نفر با صدایی تقریبا نتراشیده تر از عصار داره رو صدای دیگانه تمرین خوانندگی میکنه و چه تمرینی!
میخواسیم برگردیم و نوارو پس بدیم اما مهدی میگه حالشو ندارم ؛ تازه پایه خنده هم هست .


۱۲

امروز ۶/۶/۸۵

هنوز مشهدم ٬ در جوار بارگاه ثامن الحجج .

اذن دخول آن خط آخرش عجب آتشی دارد  ( ءأدخل یا ....... )

یک بار یکی از ائمه فکر کنم امام سجاد علیه السلام رفته بودند سفر حج ٬ موقع لبیک گفتن یار حضرت که نزدیکشان بوده متوجه میشود ایشان نمیتوانند جمله لبیک را درست ادا کنند ( لبـّ .. لبـّی ... لــ .. لــ .. لبّی ) متعجب میشود و از امام میپرسد . امام پاسخ میدهند : میترسم بگویم لبیک و خداوند سبحان بفرماید لا لبیک ؛ به سبب اعمال و رفتارم ؛ و این مانع ادای لبیک از سوی من است . ( قریب این مضمون )

و اینجا این تو هستی که میپرسی آیا داخل شوم ؟

و اگر بگویند نه ؟


۱۳

ما را هدایتی بود و رسالتی .

هدایتمان گم شد ؛ رسالتمان که بماند .


۱۴

امشب از مشهد خارج میشویم و من جرأت نکردم وارد صحن اصلی و ضریح آقا شوم . لیاقت نداشتم ، و چرا بیهوده خود را فریب دهم ؟

اما همه را یاد کردم ؛ تو ، تو ، تو و تورا ؛ سلام تو را هم رساندم .

در آخر با ترس و لرز ، سلامی عرض نمودم و یا حق .


۱۵

راستی دیشب رفتیم طرقبه ؛ عجب هوایی و صفایی ؛ کوچه باغها و درختان و زیبایی ؛ شب ماندیم ؛ سرد اما پاک .

طلوع خورشید ولی چیز دیگری بود ، از میان درختان ؛ جمال خدای و خدای جمال ؛ راندم میان درختان .


۱۶

فکر کنم موتور PK سوراخ شده ، آب پس میدهد .

پریشب قوچان خوابیدیم ؛ ۸/۶/۸۵ .

شهریور هم آرام رو به پایان رفت ، همراه تابستان و عمر من و تو .

قوچان عجب شهریست و چه مردمی دارد ؛ همه خوب .

پارک قوچان یک مونوریل دارد که فکر کنم در دنیا تک باشد . هر واگن جداگانه حرکت میکند ، آنهم با نیروی پای خودتان ، با پدال پایی . در هر صورت فوق العاده جالب بود . شهر آقا نجفی ، شهر پر جنب و جوشی است .

باز هم میگویم خوب مردمانی دارد و این یاد من است از قوچان .


۱۷

میرود میآید ، میرود میآید . کودکی آرام گرفته بر تاب ، به موج دریا و لبخندی به آفتاب .

صبح پسرکی آمد و تلاش بی حاصلم برای بستن چادر را پایان داد .

ـ نمیتونی ببندی؟   ـ نه   ـ بذار   ؛ و برایم بست ، خیلی از او خوشم آمد .  

نان نان ؛ پسری است با دوچرخه و جعبه ای بر پشت .  ـ دونه ای چند؟   ـ پنجاه  ؛ تا صبر کنیم و فکر تمام میشود .

ـ دو تا بده   ـ تموم شد ، بخواین میرم میارم   ـ خب سه تا بگیر واسمون ،  ـ چند دقیقه دیگه بر میگردی؟   ـ ۱۰ دقیقه . اما دو سه دقیقه ای بر میگردد . کمی سر به سرش میگذارم . خندان میرود .   ـ دستت درد نکنه فرفری ، خداحافظ ؛ ناراحت که نمیشی میگم فرفری ؟  بهش میگم نه ؛ دستی تکان میدهد و دور میشود ، رکابزنان .

اینجا دختری نشسته با لباس صورتی و موهای حنایی بلندی که بر پشت ریخته . آنجا الاکلنگ بالا میرود و فرود و فراز و باز پایین .

گویا زندگانی نیست .


۱۸

دیشب نهارخوران خوابیدیم ؛ روستای زیارت ، کنار امامزاده . نزدیک غروب گرگان بودیم ؛ زدیم به سمت بندرترکمن ؛ غروب دریا . چون بموقع نمیرسیدیم بازگشتیم ؛ پیش بسوی نهارخوران ؛ هنوز نهار هم نخورده بودیم .
ساعت حدود ۳۰/۶ جایی میان راه اطراق نمودیم و نهار خوردیم  . جایی میان جنگلهای نهارخوران ، چه زیبا بود درختان و آسمان که شب شد و تاریک و پرستاره و چه زشت زمین زیر پا و رود از هدیه ی بشر به طبیعت .
نمیدانم و حتی نمیتوانم بفهمم چگونه و با چه اندیشه ای میتوان طبیعت را آلود ؟ راه افتادیم ، بالا و بالاتر ؛ در میان مسیر چیزهایی دیدم که لذت را میکاهید ؛ ساختمانهای چهار و پنج طبقه در میان جنگل و کنار جاده .
به کجا میرویم ؟
با خود چه میکنیم ؟
آنقدر ویلا میسازیم تا از خود طبیعت چیزی باقی نماند . کو باغهای لواسان و شمیران ؟ کجا رفت آن دربند ؟ واکنون نوبت جنگل است ؟ و أسفناک تر اینکه به عملکرد خویش میبالیم ؛ (یه ویلا دارم شمال ، وسط جنگلا ، سه میلیارد قیمتشه)؛ مسخره .

گامهای نابودی را چه مغرورانه میدویم ، و به آن خرسند ؛ حتی فریاد مستانه میکشیم ، و قهقهه شادانه .

به روستای زیارت رسیدیم ؛ برق رفته بود و همه داشتند بر میگشتند .اینهم از آن عجائب نوع بشر است که عصای دستش را بت قرار میدهد و آنرا میپرستد .مگر نه اینکه تکنولوژی قرار بود زحمتمان را کم کند و آرامش را برایمان به ارمغان ؟ چه شد ؟ کو ؟ اکنون معتادش شده ایم و اگر جایی نباشد خمار تا مرز نیستی میرویم . زحمتمان کم شد ؟ ما بیشتر وقت آزاد داریم یا پدرانمان ؟ کدامیک گلستان را خوانده ایم یا دیوان حافظ ، یا تا صبح شب یلدا از زبان بزرگترهامان عسل شنیده ایم ؟
نیاکانمان آرامش بیشتری داشتند یا ما ؟ کدام راضی تر و کدام مطمئن تر ؟ نگاه کن هنوز کسانی از آنها مانده اند .
حال آیا ابزار قرن نو در خدمت رفاه ما در آمد یا ما غلامان حلقه به گوشش شدیم ؟ صبح تا شب ، شنبه تا جمعه ، ماه تا سال تا عمر میدویم تا درآمد بیشتری کسب کنیم که مثلا چه ؟ ماشین بهتری بخریم یا فلان چیز دیگر ؛ خنده دار نیست ؟ زندگی به این زیبایی را صرف کنی برای یک خانه ؟ اتومبیل یا ویلا ؟ که در بهترین فرض بتوانیم بقیه عمر را خوب زندگی کنیم و در آغوش طبیعت  . آیا میدانی تا چه زمانی هستی ؟ مرگت چه زمانیست ؟ کی خواهی رفت ؟ و آیا زمانیکه به همه ی آنچه ارزشی ندارد اما برایش پول باید داد رسیدی باز هم به جهان عشق خواهی ورزید ؟ و به خودت و زندگیت ؟ و میتوانی از شبنم روی برگ گل لذت ببری ؟ یا آنزمان همه چیز را با پول میسنجی و با عدد و با رقم ؟ حتی عشق را ، و پرواز پرنده را نخواهی دید زیرا سر به زیر داری و مشغول شمارشی ؟ اصلا اگر بدانی و همینگونه نیز بمانی ؛ اکنونت چه میشود که از زیبایی جا مانده ای و از عشق وامانده ؟ و تا زمانی دور .

رفتیم کنار امامزاده و شب همانجا بیتوته کردیم ، درون چادر مسافرتیمان . هوا سرد بود اما نه به سردی طرقبه ، آنجا تقریبا منجمد شدیم .
شب ولادت امام چهارم وداخل امامزاده جشن برپا بود . واقعا لذت بردم . همه ، مرد و زن و پیر و جوان ، مردم ده ، و صفا و صمیمیتی وصف نشدنی و ناگزیر آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست .
پایان جشن و آغاز پذیرایی ، و همین موقعها بود که برق آمد . پذیرایی خیلی جالب بود ، هم متنوع هم فراوان  ، هیچکس هم عجله نداشت ، هول نمیزد ، انگار نه انگار . من سه چهار لیوان شربت نوشیدم و چندتایی شیرینی ، البته شکلات و بیسکوئیت هم بود اما من نمیخورم . کتری شربت گشت میخورد توی مجلس و جعبه شیرینی هم . چنین پذیرایی و وقار حضار برایم عجیب بود . محله و مسجد ما ، عباس آباد ، پولدارترین اصفهانیها ، اما کاش یک هزارم این مردم قانع بودند و راضی و شاد ؛ اگر بیایی و ببینی خنده ات میگیرد ، شاید حتی روده بر بشی از شدت خنده و بمیری از خنده ، یا گریه .
جمعیت حدود دویست سیصد نفر و برای دهی اینچنین بسیار . راستی یادم رفت با یکی از اهالی صحبت میکردم راجع به ساختمانهای چند طبقه کنار مسیر میگفت تمامش قاچاق ساخته شده ، البته زمینش مال خودشان است اما ساختش غیر قانونی است . ساختمانی با این عظمت و بلندی در جلوی دید همه ساخته میشود ؛ قاچاق !؛ اما اینکه چرا متوقف نمیشود لابد برای کسانی نان دارد یا اصلا نان خودشان است . بگذریم .
الآن بندر ترکمن هستیم ؛ کرد کوی را لختی پیش پشت سر نهادیم . کنار آب هستم ، هوا ابری ، دریا طوفانی ، گرم ، گرم ، گرم ، و بچه ماهیها با موج بر روی سنگها .
برویم .
صبر کن آمدم .


۱۹

بازارچه بندر ترکمن .
چیز به درد خوری نمیتوان جست . به پیرمرد میگویم چطور لباسهای محلی اینجا پیدا نمیشه ؟ میگوید دیگه همه چیز صنعتی شده ؛ دیگه دخترای ترکمن این کارا رو نمیکنن . میخندم و در دل زار میگریم .
دختر ترکمن پس چه میکند ؟
به دانشگاه آزاد میرود ؟ به کافی نت میرود ؟ چت میکند ؟ پلی استیشن بازی میکند ؟
دختر ترکمن هنرش را به چه داده ؟ و دستهایش را به که ؟ دختر ترکمن میراث نیاکانش را ...
و اصلا چه میخواهد میرا ث دهد به فرزندانش ؟
اجدادمان زیبایی را به ما بخشیدند و آرامش را ؛ ما برای فرزندانمان چه داریم ؟ ما به آنها چه خواهیم بخشید ؟ مو بر اندامم ایستاده .


نشسته ام به انتظار غروب ، در ساحل بندر ترکمن . حدود یکساعتی به مغرب مانده ؛ آب کرم رنگ است و در سوی خورشید ، زرین .
مد ساعاتی است آغاز گشته ، آب بالا میآید و موج قطراتش را بر دفتر و صورتم میپاشد . چه خوش هدیه ای !
از کودکی پرسیدم  _ که خودش لباس محلی میفروخت _ چرا لباس محلی نپوشیدی ؟ میگه لباس محلی گرمه . من : پس پدراتون ، قدیمی ها تابسون چیکار میکردن ؟ کودک دیگر : خب نسل نو و مدرن و اینجور چیزا . دقیقا همین را میگوید و ده ساله نمیزند .


۲۰

دیشب را گفته بودم کنار امامزاده خوابیدیم .
هوا مطبوع بود و دلنواز . صبح به صدای اذان برخاستیم . به دنبال صدا در میان ده . اما نجستیم . بازگشتیم بسوی امامزاده . جالب اینجاست که کوچه بن بست مفهومی انتزاعی است در این روستا . خانه ها حیاط مجزا ندارد . حیاط خانه ها همان کوچه و راه است و تو هر زمان در حیاط خانه ای هستی و از آن عبور میکنی ؛ در واقع حیاطها دیوار ندارد . گاهی از جایی عبور میکنی که خانه ای در یک سمت و دستشویی اش طرف دیگر راه است . برای من جالب بود .
بن بست ممنوع .
نماز را روی پل آبگرم خواندیم ، من و حداد . راستی یادم رفت بگویم در میان ده سرگردان در راه برگشت به امامزاده که بودیم ناگهان جایی حس کردم چیزی جلویمان خوابیده . در آن تاریکی زیاد پیدا نبود ، کمی ایستادم و دقت کردم ، یک سگ نگهبان سفید و بزرگ که درست خیره شده بود به ما . یک لحظه ترس وجودم را گرفت ، اگر حمله میکرد در آنوقت هیچکس هم نمیتوانست نجاتمان دهد . اما باید یک فکری میکردم ، پس آرامش و تغییر مسیر خیلی آرام ، و به خیر گذشت .
همانجا روی پل نشستیم و آسمان را ، و دراز کشیدیم بدون زیر انداز و رو ، آخر آنجا باد جانفزایی میوزید .
موج دریا نمیگذارد بنویسم ، اما سعی میکنم .
خانواده ای آمدند و به خیال باز بودن آبگرم از کنارمان گذشتند ؛ رفتند و با دماغی سیاه بازگشتند . پسر بزرگ اما ماند ، عجب نفهمی بود ، با حدود بیست سال سن . اول با پایش روی پل میکوبید و سر و صدا میکرد . برخاستم و نگاهش کردم ، دانست چه میگویم . زیر پل رفت ، سنگی برمیداشت و پرتاب میکرد ، گو گربه ای دیده بود و میخواست فراری اش دهد یا بکشدش ، نمیدانم . ولی احمق بود ، و چه نزدیک بود یقه اش را بگیرم . امیدوارم روزی او را باسنگ تعقیب کنند تا بفهمد حس گربه را .
نگفتم و حسش نیز نیست که بگویم گربه با چه مشقتی به بچه اش پریدن از ارتفاع را آموزش میداد و ما سرگرم زیبایی کوششش .


۲۱

آنسوی رود  _ رود که چه عرض کنم ، باریکه ای از فاضلاب و کثافت در بستری از زباله _ آنسوتر از آبگرم راهی هست بسوی بالا میان جنگل . هوا هنوز گرگ و میش بود که هوسش زد به سرمان . به راه افتادیم ، زیبا بود و نفس گیر _ من وحداد ، و داداش و مهدی توی چادر خواب _ هرچه بالاتر زیبا تر ، به این فکر افتادم که طلوع را از فراز کوه ببینم .
القصه بالا رفتیم و در فراز کلبه ای بود _ بعدها فهمیدم زیارتگاهی _ و درخت بلوطی که سایه بر آن داشت . تصور کن ، نقاشی نه ، عکس نه ، خود ِ خود ِ واقعیت . یک کلبه با شیروانی ، و دیواری از تار و پود چوب ، سقفی سبز ، و درخت بلـــــوط . بلوطی پیر شاید 60 شاید 100 ؛ بیشتر ، نمیدانم ، هرچه هست چندین برابرم عمر کرده ، و دیده و شنیده و لذت برده ، یا شاید زجر کشیده . روی درب آن نوشته  « در این مکان نخوابید  » ، تعجب میکنم ، لابد مکانی عمومی است . دربش را با تکه نخی بسته اند که باز نماند . میخواهم بروم داخل که چادر نمازی میبینم ، پس این چیست ؟ نکند خانه ی زنی باشد ، یا زنی اینجا خوابیده باشد ؟ به هر صورت ناگهان ذهنم میگوید نرو . کمی جلوتر چشمه آبی است ، البته لوله کشی شده ، مینوشم و حداد را صدا میزنم . دوستم میگوید _ ناگهان و بدون مقدمه _ « آدم اینجا خوابیده باشه و لذت ببره ناگهان جناب عزرائیل سر برسه ، نه دردی نه غمی نه ناراحتی » ، من نمیدانم ، در هر صورت .

هوا روشن شده اما از آفتاب خبری نیست ، ولی ای کاش تاریک میماند تا ابد ، روشن میگردد و پندارهایم را تیره میگرداند و ذهنم را درهم . الآن آفتاب نارنجی ِ نارنجی است ، و افق نارنجی و کبود . آنقدر زباله اینجاست که حد ندارد ، با روشنی هوا دیدم ، و بیشترش چیست ؟ پفک و ساندیس و  چیپس ، چه آشغالهایی ، اینها هست اما اگر بالاتر را بنگری زیبایی هم هست ، زیبایی بی حصر و مطلق .
بالا رفتن از بلوط مرا میخواند . نه نمیشود . بالا میروم ، روی سقف کلبه و سپس بلوط . بالا ، بالا ، باز هم بالا . تمام شاخه ها و تنه سراسر پوشیده است از جلبک . بالا میروم ، روی شاخه ای ، و میخوابم . ارتفاعی به بلندی ساختمان سه طبقه ، دراز میکشم به انتظار خورشید ، و حداد هم نشسته پایین تر .

الآن _ بندر ترکمن جایی که اینها را مینویسم _ خورشید سرخ ِ سرخ ، پایین تر میرود و در پشت ابرهایی که بی موقع در افق نمایان گشته اند پنهان . پرستوها از جلوی صورتم میگذرند و باد آنرا مینوازد و گوشه های دفترم را ورق میزند . خورشید نیمه پنهان است ، و ماه بالا بر فراز ، سمت چپ ، نور رو به پایان و باید برخیزم . حداد میگوید : « پاشو ؛ خاطره خوبیش اینه که میشه بعد نوشتش ؛ فقط دختر بچه هان که خاطره هاشونو همون موقع مینویسن . » من هم  در میآیم که : « خب منم دختر بچه ام . » بگذریم . خلاصه میکنم ، حداد نمیگذارد . آن بالا از طلوع لذتی بردیم و چند میوه کال بلوط برداشتم ، برگشتیم ، و در راه زباله جمع نمودیم و زباله و زباله و بازهم زباله ، کیسه زباله ای که همانجا یافتیم پر شد ، آوردیم پایین و ریختیم در سطل زباله . آبگرم  باز شده بود ، البته آب ولرم ، آبتنی میکنیم و حرکت بسمت آبشار .
آن بماند تا بعد ، حداد دیوانه ام کرد . برویم .


۲۲


آبشار نهار خوران
آنجا بازهم زیبایی و باز هم زباله . رفتیم و زیبا بود و چه زیبا بود . من خوشحال و شاد ، در پوست خود نمیگنجیدم . در دل خود از دوست جون تشکر کردم و به یاد او بر تنه ی درختی خشکیده و افتاده بر شیب زمین کنار آبشار یک حرف G بزرگ حک نمودم ، به یاد دوست جون ، اگر بیاید و ببیند . کف دستم تا یک ماه بعد سیاه بود اما خب باید تشکر میکردم .
آبشار واقعا دوست داشتنی ، با ریشه های درختان از فراز آویزان در فضا و برگهایی که گاه به نسیمی میریخت ، چونان شاباش بر سر عروس ، یا چیزی شبیه لمس خدا ، عین لذت ، ربّ النوع آرامش ، فقط چشمهایت را ببند ، تو هم اینجایی ، دیدی ؟


پلاستیک زباله ای که خودش هم زباله بود و دوستی نادان زمانی رهایش کرده بود میان آبشار جستم ، برداشتم ، شستم و شروع کردم به جمع نمودن زباله ، این سو ، آن سمت ، همه جا ، و مردم با تعجب نگاهم میکردند ، دوستانم هم شروع نمودند و برادرم ، هر چهار نفرمان . من هیچ هراسی ندارم آشغال جمع کن نامم کنند ، که همه چیزم فدای زیبایی ، فدای طبیعت ، فدای نعمات خدا ، نام و آبرو که هیچ . باز گشتن آغازیدیم . مهدی گفت : « چه فایده داره ، نیم ساعت دیگه دوباره همین آشه و همین کاسه؟ » و من گفتم : « این مهم نیست ، مهم اینه که مردم یه لحظه به خودشون بیان ، فکر کنند ، درنگ کنند ، و با خود بگن شاید اینم راهی است ، شاید با نابود نساختن طبیعت هم بشه زندگی کرد ، شاید بشه هم شاد بود و هم معقول ، شاید بشه هم لذت برد و هم آینده رو نابود نساخت . »

آری مهم این است که آدمهای محلی هم آنجا بودند و دیدند ؛ و من دیدم  که رفته بودیم و دور شده بودیم و آنها هنوز ما را با دست به هم نشان میدادند که گروهی مهمان از اصفهان برایشان نظافت خانه ی ما مهم بود و حفظ محیطمان ، و چرا برای ما نباشد ؟ و بیندیشند که مگر ما صاحبان قرنهای قرن این مکان نیستیم ؟ مگر ما هر روز و روزانه نمیگذریم و نمینشینیم و نیستیم در این محیط ؟ و بیندیشند که اگر برای اینهایی که یک روز و ساعتی آمده اند بهداشت محیطمان مهم است ، برای ما که باید مهمتر باشد . شاید سی سال ، بیست سال بعد اثر کند ، اما همین مهم است ، حتی اگر یک نفر متحول شود ، یک کودک از پدرش بپرسد : « چرا اینها زباله ها را جمع میکنند ؟ » ، همین کافی است .
و بازگشتیم تا دوباره به روستای زیارت رسیدیم و از آنجا سرازیر گرگان . باز هم بگویم که آبشار ، گاهی خود ِ بهشت بود ، آنگاه که نسیمی برگهای درختان بالا دست را فرو میریخت و دهها متر در هوا میرقصیدند ، زرد و سبز و نارنجی ، در پشت ، سنگ سیاه با لایه های لجن و ریشه هایی در هوا معلق و آبشاری عمودی به ارتفاع سی متر ، کمتر یا بیشتر ، با آبی سرد که چند بار در میان نگاههای دیگران سرم را زیرش شستم .

راستی کلاه محلی ترکمنی خریده ام ، زمستانه و تابستانه ، و داستانهایی .
فراموشم نشود .    


۲۳

ساری تفریحگاه بندری فرح آباد
طلوع آفتاب سمت راست و دریا در پیش رو . دیشب از بندر ترکمن حرکت کردیم و چند ساعتی بعد اینجا بودیم . بچه ها تا صبح به دریا زدند و من به رختخواب .و اکنون آنها خوابند و من کنار آب . این خودکار هم گم شد و باز یکی دیگر خریدم ، اینبار مشکی . لمیده ام بر انبوهی از ماسه با پاهای برهنه ، صبحانه را تازه تمام کرده ام ، نان و ماسه و پنیر خامه ای . نمیدانم چرا هیچ حسی نسبت به آبتنی ، شنا و زدن به دریا ندارم ؛ درست عکس دفعات قبل ؛ هیچ احساس نیازی ندارم . نه ، غمگین نیستم ، شادم ؛ اینجا همه شادند ، همه آنهایی که من میبینم ؛ زنی که بچه اش را در بغل دارد ، پیر مرد و زنی ترکمن _ شاید _ که دریا را مینگرند و گاه حیرت زده خیره به من ، مردی که پیداست طلبه ا ت با همسر و دخترکش ، دختر کوچولویی که پاچه هایش را بالا زده ، و زن و شوهر هفتاد هشتاد ساله ای که دست در دست هم میان دریا رفته اند ، درست مانند عشاق جوان و بازی هم میکنند . همه شادند و همه میخندند ، گویی دریا سرمستی آور است ، زائل ِ عقل است .
نمیدانم نوشتن کنار دریا اینقدر تعجب آور است که همه به من خیره شده اند ؟
هیچ انسان غمناکی اینجا نیست ، نه نیست ، هست ، غمش را یاد نیست ، اصلا شاید دریا فراموشی آور است .
قایقی میگذرد و مردی فرزند به دوش ، مردی آنسوتر چای مینوشد و کنارم دو پسر خوابیده اند با بدنهایی سوخته .
هرچه هست دریا نیرویی جادویی دارد ، شاید از اینروست که همه چیز از آب است و رفتن در آغوش دریا بازگشت به اصول و بنیان خلقت است . هرچه هست زیباست و زیبایی آفرین که شادی عین زیبایی است . همه شادند و من نیز ، من به شادی آنها و خنده هاشان ، بی غمیشان و خوشیشان . کاش جهان یکسره اینگونه بود و دور نیست اگر یکسره دل میسپردیم به طبیعت ، یا دلمان را دریا میکردیم . آنانی که اینجایند همه غم دارند و مشکلاتی کوچک و بزرگ اما تا اینجایند سرمستند ، بیخودند ، و یادی ندارند ، میخندند ، هرچند کوله باری از غصه بر دوش ؛ و اینرا میتوان به همه زندگی گسترش داد ، سرخوشی و سرمستی دائمی .
از نم ، کاغذ دفترم هم حالتی خاص دارد ، نرم و لطیف ، و این طبعم را میافزاید .
ماسه ها مانند انسانهایند اما بیشتر ، همه ظاهرا یکسانند و باهم ، اما واقعا بسیار متفاوت و جدا از هم ، هر کدام چیزی متفاوت از دیگری ، و فقط در این واقعیت مشترک که همه ماسه اند . سایه ام روی ماسه ها چه زیباست ، زیباتر از خودم ، و متفکر ، اشاره کننده به واقعیت یکسان و آن انسان بودنم ، اگر باشم .
حال و حوصله این اباطیل رو ندارم ، برم مایوم را بیارم و اضافه نون صبحونه رو بریزم واسه ماهیها و بزنم به دریا .


۲۴


گفتم از روستای زیارت به سمت گرگان حرکت نمودیم .
بین راه ایستادیم تا از تلفن عمومی زنگی به خانواده بزنیم و همین موقع بود که متوجه شدیم از زیر ماشین آب راه افتاده ، بله احتمالا موتور سوراخ شده بود و در مسیرهای کوهستانی و سنگلاخی که ما رفته بودیم دور از انتظار نبود . یک کمی بالا و پایین و تصمیم بر این شد که ادامه دهیم تا چه پیش آید .
رسیدیم بندرترکمن جایی که تقریبا هیچ مکانی که بتوان نام تفریحگاه بر آن گذاشت ندارد ، جز ساحل دریا . البته نمیتوان گفت ساحل زیرا آنجا از ماسه و گوش ماهی و این چیزها خبری نیست ؛ سنگچینی به قطر و ارتفاع حدود 4-5 متر در امتداد همه دریا ، این ساحل بندر ترکمن است . البته در نوع خود صفا و حالت خاصی دارد . باشد .
در خیابان اصلی بندر ترکمن در حال حرکت به سمت دریا بودیم که ناگهان دیدم تابلویی میان خیابان افتاده ، گویا باد شدیدی که چند لحظه ای بود میوزید اینکار را کرده بود ، و حدس بزن روی آن چه نوشته بود ؟ کافی نت ، بی اختیار فریاد زدم « وایسا » .
باید از دوست جون تشکر میکردم به خاطر راهنماییش به نهارخوران و همانجا بود که مطلب یادگاری را نوشتم . موقع ورود به کافی نت یک جمله نظرم را جلب کرد . روی درب نوشته بود مکانی امن برای خانمها و آقایان . پسر مسئول کافی نت حدود بیست سالی داشت و مانند مسخ شدگان ، زل زده بود به نمایشگر و گوش به زنگ دینگ ، که پی ام جدید بیاد و....
کارهایم را انجام دادم ، مطلب یادگاری ، تشکر ، و جواب دیوونه ؛ بچه ها اما گویا چند دقیقه ای کار داشتند . از کافی نت بیرون آمدم برای خرید بستنی ، چند متری جلوتر یک فروشگاه مواد غذائی ، _ سلام آقا بستنی دارین ؟ _ نه _ تو این هوا اگه داشتین خوب فروش میرفت _ سکوت _ این انگورا کیلویی چنده ؟ _ 400 _ یک کیلو بدین . انگور را میگیرم و به سمت کافی نت ؛ میشویم و به همه تعارف میکنم ، پسر مسئول کافی نت هم ، موقع برداشتن به او میگویم « این جمله که رو در نوشتی ، مکانی امن » میگوید « تازه دیروز اماکن اومده گیرداده اینجا کجاش امنه واسه خانوما ؟ میگم ایناها ، این دو تا کامپیوتر رو گذاشتیم واسشون میگه نه ، یا این جمله رو برمیداری یا در مغازَتو تخته میکنیم » همه حرفهای پسر درست ، اما من میدانم دزدش چیست . رفتیم تا لب ساحل ، آبی گل آلود و موجناک ، بستنی در این شرجی میچسبد اگر روی لباست نریزد ، لباسم را درمیآورم و میشویم ، در آب دریا . راستی نگفتم که مشهد از بازار افغانیها این تی شرت را خریدم ، فقط هزار و پانصد اما هفت تایی میارزد . یک اورکت نظامی هم خریدم ، طرح آلمانی .
تصمیم بر اینست که بازارچه ی بندر را هم سر بزنیم . حداد آمده بود مرا با خود ببرد ، آخر من داشتم خاطرات مینوشتم . وقتی حرکت کردیم اما ، نه از ماشین خبری بود و نه از ماشین سوار . حدس من بازارچه بود ، آنجا رفتیم ، آری آنجا بودند .
بازارچه پر است از اجناس چینی و گاه پاکستانی . برایم سؤال پیش میآید ، پس هنر دستی این مردم کجاست ؟ جالب اینجاست که در فروشگاه محصولات فرهنگی بازارچه همه چیز دارند جزآواز و رقص ترکمنی ، از محسن یگانه گرفته تا فیلم و شوهای خارجی ؛ این غربت فرهنگ خودی نیست ؟ تنها یک مغازه لباس محلی میفروشد و این تنها نشان حضور ما در بازارچه بندر ترکمن است ، وگرنه اجناس بازارچه همانهایی است که در همه جای ایران میتوان یافت . با پیرمردی که غرفه دار هم هست وارد صحبت میشوم ، « اوضاع خرید و فروش هر سال بدتر از سال قبل ؛ این غرفه ها را صاحبان نفوذ چندتا چندتا گرفته اند و سال به سال با مبلغ بیشتر به دیگران کرایه میدهند . » با خودم میگویم این هم رانتی دیگر از نوع کوچک آن . « شهرداری تکلیف معین نکرده که قرارداد یکساله بوده ، مادام العمر بوده ، اجاره یا خرید بوده ، فعلا هیچی نگفتن » با خودم میگویم خب معلوم است وقتی که سودش توی جیبشان میرود ، هر چه بی تکلیف تر و مبهم تر ، بهتر . « این اجناس از دبی به تاجیکستان یا ترکمنستان _ تردید از من _ و از آنجا به اینجا انتقال میابد » از هنردستی ، لباسها و آنچه بوده و کنون رو به نابودیست جویا میشوم . « دخترهای ترکمن که این لباسها و کارهای هنری را انجام میدادند دیگر کار نمیکنند » به هر حال کلاهی ترکمن ، سفید رنگ ، کمی گشاد برای من میخرم ، کلاهی زمستانی . و کلاهی دیگر مخصوص تابستان یا نماز خواندن ، به مانند کاشیکاریهای مساجد اصفهان ، رنگ رنگ .


۲۵

الآن چند هفته ای هست که سفرمون تمام شده و برگشتیم _ موقع تایپ بیش از یکماه _ امشب بالاخره نشستم تمام کنم این مزخرفنامه را .
از بازار که بیرون میزنیم تصمیم بر این میشود که غروب را بمانیم و ببینیم . بندر ترکمن رو به غرب دارد و این غروبش را متفاوت میسازد . غروب دریا و فرو افتادن خورشید در آب ، پس موجها ؛ غروبی رویایی و نهان گشتن در پس امواج طلا . اما یکی دو ساعتی تا غروب مانده و من بی تاب ، مثل همیشه ؛ بی تاب کنجکاوی . سمت چپ اگر نگاه کنی نیزاریست نسبتا بزرگ و این مرا میخواند . به آنجا میروم ، کفشهایم را میکنم و قدم برمیدارم . ابتدا انگار روی ابر راه میروی ؛ جلبکها و لجنها خشک شده بر سطحی سفید و پر ترک . اگر دریا را نبینی تصورت کویر را به یادت میآورد . در زیر قدمهایت لجنهای خشکیده نرم نرم میشکند و فرو میرود .

جلو میروم ، برهنه پا و آرام . کم کم آب هم زیر پایت را نمناک میکند و جلوتر بازهم خیس تر تا در آب فرو میروی . میان نی ها میروم ، این هم حس مخصوص خود دارد . هستی اما نیستی ، دور و برت همه نی ، چه تکراری ، اما زیبا ، و فقط خطی از آبی بر فراز که یادت میاندازد آسمانی هست ، همه نی نیست . میروم تا دریا ، چند قدمی هم پیش میروم با ترس و لرز ، روی زمین سست زیر پا . اگر فرو روم چه کسی یاریم میکند ؟ حتی صدایم را نخواهند شنید ، اما مگر من به این حرفها گوش میدهم . بازهم جلوتر رفتم . خوب است عمق گل را اندازه بگیرم ببینم اگر فرو روم چقدر پایین خواهم رفت ؛ چوبی که در دست دارم میان ترکی فرو میبرم . باورم نمیشود ، دوباره میان شکافی دیگر ، چیزی بیش از یک متر عمق گل ، فقط کافی است پایم را میان شکافها بگذارم . با احتیاط بازهم میپلکم همانجا ، اما پا روی قطعات گل ؛ و حبابهایی از اطرافشان آزاد میشود . اوه خدای من اینجا ماهی ای مرده است ، سفید و سرپهن ، زیبا بوده ، نه مگر آن زیبا نیست ؟ زیباست لااقل هنوز . دوستم را صدا میزنم ، حداد آمده تا ابتدای گل . بازمیگردیم و از راهی خشک باز هم میان نی پیش میرویم ، تا راه بسته میشود ، اگر پیش رویم جز اینکه ممکن است در زمین فرو رویم امکان محاصره شدن میان دریا هم وجود دارد ، آخر یکساعتی به اذان مغرب نمانده و مدّ دریا آب را لحظه لحظه پیش میآورد . برمیگردیم ، میان نی ها چیزی میجنبد و از جلوی پاهایم رد میشود ، دست دراز میکنم بگیرمش اما رفته و میان انبوه ، ناپدید . ماری بود سیاه اما کوچک ، تقریبا 60 سانتی طول داشت . مرا بگو که پا برهنه رفته بودم . کسی را میشناسم که نزدیک بود پس بیفتد و درست همین جمله را گفت وقتی به او گفتم داخل قبرستان ابن بابویه یک عقرب سیاه بزرگ مرده پیدا کردم ؛  «اوه خدا ، منو بگو که پا برهنه رفته بودم .» با حداد برگشتیم و در راه دم ماری پیدا کردم شکل انگشتری و جای پای حیوانی ، فکر کنم سگی ، روی تکه ای از خشکه گلهای آنجا ؛ هر دو را برداشتم ، بعلاوه چوبی که در دست داشتم ، یادگاری از بندرترکمن . تقریبا از هر جایی یادگاری برداشتم ، از کوه سنگی تکه سنگی و و و . برگشتیم و نشستم کنار دریا تا غروب و خاطره نوشتم . زیبا بود و رویایی ، و شب گویی همه مردم بندر به ساحل هجوم آوردند ؛ جایی برای سوزن انداختن نبود ، خانواده ها چه گرم و مهربان ، کنار هم ، و شامی و گپی . تنها ، مشکل همیشگی ، آلوده میکنیم . اما به یادماندنی بود ، و شاممان به یادماندنی تر . دوغ شتر که از بازار خریده بودم ، دو بسته چیپس ، و خرماهایی که از گرما ترش شده بود بعلاوه نانهایی که از اصفهان  همراه آورده بودیم و خشک و مانده اند . الحمدلله که چیزی بود .
شبانه راه میافتیم به سمت ساری . خوابم میبرد .بیدار که میشوم مهدی در حال پارک کردن ماشین است . برایم عجیب است ، این مهدی خواب ندارد گویی . بچه ها میروند برای آبتنی _ اینجا فرح آباد است _ و من چادر میزنم و درونش میخوابم . مهدی میگوید « دریا شبش چیز دیگه ایه » من میخوابم و محل نمیدهم ؛ تنها خستگی علتش  نیست ، کمی هم گلویم علامت میدهد ، که اگر بروی ، فردا میاندازمت ، و بدترین چیز در سفر مریضی است . گویی شیر شتر کار خود را کرده است از بس چرب بود .


۲۶

برمیخیزم ، از چادر بیرون به دنبال آب ؛ جالب است کنار دریا و به دنبال آب باشی .همه جا ماسه است حتی دستشوییها . باز که میگردم ، گویی نارنجی رنگ روبروی چادر است . پشت گاوهایی که میچرند و آزادند ، و شادند که علف هست ،  و این بزرگترین مستی آنهاست ، درست به مانند ما . دفتر و قلم را برمیدارم ، اما نه ، قلمم گم شده است . مجبوری یکی میخرم ، تنها چیزی که در فروشگاههای این حوالی کمیاب است . خودکاری میخرم و ولو میشوم روی شنهای دریا ؛ مینویسم و مینویسم ، از آسمان ، دریا ، طلوع ، زیبایی ، و کودکانی که شادمانه میجهند ، میخندند ، یا حتی آنهایی که میگریند . چه صاف و ساده و بی غش میگریند ، چون باید ؛ و این همان است که باید ؛ ظاهر نمیسازند. و جا پاها روی ماسه . پیر مرد وزنی گویا ترکمن روی ماسه ها نشسته اند و مرا نگاه میکنند . چه چیزم برایشان جالب است ؟ اینکه همه به آب زده اند و من کنارشان نشسته ام و فقط مینویسم ؟ شاید . نمیدانم گفتم یا نه  هیچ حسی نسبت به دریا نداشتم . نوشتم و نان بربری خوردم همراه پنیر خامه ای و ماسه ، لذتی داشت . خوب است من هم تنی به آب بزنم . برگشتم ، دفتر را گذاشتم ، مایو پوشیدم و برگشتم  . همه شیشه ها عرق کرده . کنار ساحل چند قدمی راه رفتم . چه جالب دقت نکرده بودم وقتی پایت را میفشاری روی ماسه های ساحل ناگهان رنگش تغییر میکند ، کمرنگتر میشود ، آب از میانش بیرون میدود ، آخ جون یه چیزی کشف کردم . خب بازی ام جور شد ، قدم زدن بازی . پاهام و ماسه ها سر به سر هم میگذارند . چه قشنگ . فکری به ذهنم میزند ، اسم دوستانم را روی ماسه های کنار دریا مینویسم ؛ فقط حرف اول آنها ؛ S,G,M,h,... فکر خوبی بود ؛ هرچند به دو موج نابود شد ، اما مهم زیبایی است نه دوامش ، یا نه دوام مهمتر است ؟ زدم به دریا ، کمی شنا اما نه ، خودم را به موجها میسپارم ، روی موجها ، شیرجه توی موج و و و . بیرون که میآیم قلعه ای شنی میسازم ؛ اما آنهم  به دو سه موجی بند است . قلعه ای با خندقی در اطراف و پلی روبرو .


۲۷

بعضی دوستام بهم میگن کارات بچگونه است  ، دخترونه است ، لوسه ؛ نظرشون محترم ، مهم حس منه و آرامشم ، تأیید و تکذیب زیاده .


۲۸

راه میافتیم . جاده ی فرح آباد ساری ، دومین جاده فرعی سمت راست ، به سمت بابلسر حرکت میکنیم . جاده ایست از میان روستاها و نی ها ، زیبا ، جادویی ، اما پر از همان مزاحم ، ارزشش را دارد . بابلسر ، فریدونکنار ، رامسر . این رامسر یک جورهایی فوق العاده است . محصور میان جنگل و دریا و آبهای معدنی ، تفرجگاه فوق عالی ای است ، اگر بگذارند و به نابودی نکشانندش . ساعت 8 شب میرسیم به رامسر . مستقیم میرویم آبگرم ، درست پشت هتل قدیم رامسر ، جاده ای از کنار هتل بالا میرود . « آبگرم تا یکساعت دیگه بیشتر باز نیست ، نفری 500 » اینرا بلیط فروش آبگرم میگوید . داخل آبگرم که میرویم بوی تخم مرغ توی دماغ میزند اما نه  بوی ... عذر میخواهم بوی نوره است و این به خاطر ترکیبات گوگرد موجود در آن است . آبگرم رامسر نه ، آبجوش رامسر ؛ فکر کنم دمایی قریب به 60-70 درجه سانتیگراد ، آبی که اگر زیاد بمانی داخلش ممکن است سلولهای بدنت کباب شود . به هر روش میروم داخل آب و از آنجا زیر دوش آب سرد . دوش آب سرد سرباز است . قرص ماه و شبهی از جنگل و صدای سگهای پاسبان ، اینهم یک زیبایی دیگر . چرا بعضیها فکر میکنند زندگی هیچ دلخوشی ندارد ؟
دوستانی دارم میلیاردر که یک هزارم من از زندگیشان لذت نمیبرند . دوستانی دارم میلیاردر که برای چند هزار تومان چنان عصبانی میشوند و بر میآشوبند تو گویی پای شرافت در میان است یا چیزی مانند وطن ، اما نه ، این پول است ، همانیکه در دست دیگرانی بوده ، دیگرانی که دستانشان اکنون تلی از خاک شده ، این همانی است که فرعون داشت ، هزاران برابر و قارون ، اما این در زمین فرو رفت و آن غرق دریا . اصلا اگر این فضیلتی بود و امتیازی خدا به اولیایش میداد که هرکه را خدا برگزیند لباس فقر بر او میپوشاند مگر به استثناء « این فقر انتخابی است نه اجباری »
اما من نه ، میدانم دروغ میگوید . در چشمانم خیره شده و دروغ میگوید اما بگذار بگوید ، جز خودش را گول نمیزند و من کار خودم را میکنم . هرگز لاف دوستی نزده ام آنگاه کلاهی به گشادی دروغم سر دوستم بگذارم هرچند این همان کاریست که بر سرم آورده اند . و میتوانستم رسوایش کنم اما بگذار در خیالاتش سرشاد باشد که چقدر زرنگ است یا من ابله ، مهم نیست انسانیت مهم است . دوباره کشمکش شد . بگذریم .
ساعت 9 شد ، 10 شد ، اما انگار نه انگار ، نه کسی آمد نه کسی رفت ، خودمان بودیم و خودمان ، غیر از حداد که حالش بد شد . خسته شدیم  ، آمدیم بیرون و بدنهای خستمان را رها کردیم روی تختهای توی محوطه . به چشم برهم زدنی خوابیدیم . یهو از خواب پریدم ؛ هوا عجب سرد شده بود ، ساعت 2 یا 3 شب . مهدی را پیدا کردم روی تختی آن گوشه _ کلید ماشین رو بده . _ حداد تو ماشینه . راه افتادم به سمت درب خروجی ، ناگهان دربان مجموعه که مرا دیده و برایش تعجب بود به سمت من حرکت کرد _ اینجا چیکار داری ؟ _ هیچی و ادامه داستان و اینکه کسی ما را خبر نکرد برای بیرون رفتن « البته ما از عمد آنجا خوابیدیم و میدانستیم که نباید » _ تنهایی ؟ _ نه دو تا دیگه هم هستن . خلاصه اینکه بیرون چادر را پهن کردم و رفتم داخلش ، و چند دقیقه بعد مهدی و دادش هم آمدند . همه مان را اخراج کردند ، تازه شانس آوردیم پلیس خبر نکردند . خیلی مردمان خوبی بودند ، البته نقش بازی کردن من هم بی تأثیر نبود ، کار ذغال خوب را کرد . تا صبح صدای سگها و شغالها که گاهی از چند متری چادر بود . از خواب میپریدم . تازه فردا داداش گفت « یه سگ سیاهه اومده تا دم چادر و کلـّی ما رو برانداز کرده و رفته » آخر در چادر هم باز بود . صبح بیدار شدم و شروع کردم وضو گرفتن . یک لحظه سرم را بالا آوردم دیدم یک سگ  بزرگ سیاه ایستاده جلوی من و درست زل زده تو چشمانم . دو راه بیشتر ندارم ، یا فرار که بیهوده است یا ماندن . آب روی دست چپ ، مسح سر ، پای راست و آخر چپ . سگ خیره به من و من مشغول کار خودم . آخر کار هم ایستادم همانجا نماز را خواندم . بالاخره اگر خدایی هست که هست میتواند من را از شر یک سگ حفظ کند . شگ راهش را کشید و رفت . حداد هم بیدار شده بود . از آنجا راهی هست به بالا ، میان جنگل . مردمی بدانسوی بالا میرفتند ؛ پرسیدم _ جای جالبی آن بالاست ؟ _ روستایی زیبا و جنگل و رود و ... با حداد راه میافتیم . آری دوباره دیوانه شده ام و چه خوب شد آنجا رفتم ، مسیری زیبا و زیبا و زیبا ، به جز آن خرچنگی که زیر تایر له شده بود و آن دیگری که فقط سه پایش مانده بود ، دو دستش _ انبرهای غذاخوری _ و سه پایش قطع شده بود و یک چشمش کور . مردنی بود اما بَرش داشتم و گذاشتم توی چشمه ای همان نزدیکی ، تو گویی خوشحال شد ، و رفت زیر آب . به هر حال خوش گذشت و باز هم طلوع خورشید ، میان کوههای جنگلی و دریا و رامسر . چه زیباست . تا چشم کار میکند دریا و آن انتها فقط موج طلا نه دیگر ِ دریا . برگشتیم چه حیف که همیشه باید برگشت ، شاید روزی این باید را بشکنم اما کنون نه . با وانتی که از آن مسیر میگذشت بازگشتیم ، ایستاده پشت وانت در میان شاخه هایی که از جلوی صورتت میگذرد و گاهی نیز بر آن مینوازد ، تصور کن با آن مناظر . گفتنی بسیار است ولی الآن که دارم مینویسم خیلی از  آن موقع گذشته ، هم حافظه یارا نمیکند هم حال نیست ، هم خستگی نوشتن ، هم خستگی تمرین. وقتی برگشتیم ماشین خالی بود ، حدس زدیم دوباره رفتند آبگرم . رفتم کلید ماشین را گرفتم با حداد زدیم به شهر ؛ دو تا کره و یک پنیر و کمی نان . جالب آنکه رامسر تنها شهری توی شمال است که قیمت هایش واقعیست و گران نیست لااقل با طلاعات من . ما هم رفتیم آبگرم اما اینبار فقط نیم ساعت . صبحانه و حرکت به سمت جواهرده . این قسمت خیلی توضیح دارد و الآن اصلا حس ندارم . شب بخیر تا بعد .

« 24 صفحه دیگه مونده اما یه سفر در پیشه اگه زنده برگشتم باقیشو تایپ میکنم ، تا چی پیش بیاد و چی قسمت باشه ۱۶/۷/۸۵ ، یه چیزی بگم اونم اینکه الآن خورشید داره طلوع میکنه از شرق و ماه شب چارده هنوز تو آسمونه طرف غرب ٬ راستی دیروز تولد سهراب بود ٬ سپهری ٬ تولدت مبارک »


۲۹

« اگه کسی که عاشقشم از من نمیخواست تمومش کنم دیگه تایپ نمیکردم اما خوب ... »

یادم رفت ، الآن که فکر کردم دیدم قبل از رامسر رفتیم نمک آبرود
شهرکی در دامنه کوه و میان جنگل . شهرکی که نمیدانم سرمایه اش از آن ِ کیست ، اما هر که هست خوب میتازاند .
از ورودی هزار تومانی به ازای هر اتومبیل که بگذریم و از مساحت به شمار نیامدنی شهرک و نیروی امنیتی ویژه با پاترولهای مشکی رنگ ، میرسیم به برجهای ده بیست طبقه . تعجب نکنید ، اینجا تهران نیست . اینجا شمال کشور است . شهرکی محصور میان جنگل ، کوه و دریا .
درست به مانند نگینی ، عذر میخواهم زگیلی در این میان . و من هرچه فکر کردم نفهمیدم آب شرب این جماعت از کجا میخواهد تامین شود در جایی که شهرها و روستاهای آنجا از کمبود آب رنج میبرند . و از آن بدتر فاضلاب این ساختمانهای پر جمعیت و تعداد به کجا سرازیر میگردد در جاییکه بسیاری شهرهای شمال فاضلابشان به دریا میریزد . عقلم به جایی قد نداد . یا من نفهمم یا مجریان چنین طرحهایی . شاید هم پول چنان رتبه ای دارد که میتوان برایش همه چیز را فدا کرد . جان ، مال ، ناموس ، شرف ، وطن ، زیبایی . این یکی را نمیدانم . تنها چیزیکه میدانم این است که گذشتگان ما بناهایی ساختند که افتخار امروز ماست ، سرمان را بالا میگیریم  و از آنها به عنوان اساطیر یاد میکنیم ، به عنوان قهرمانان وطن ؛ و ما به آیندگان چیزی تحویل میدهیم که مایه ی ننگ ماست و آنها ، که چنین اجدادی داشته اند . میدانم که روزی این بناها را نابود خواهند کرد و از حماقت ما خشمگین و ما را خائنان به وطن خواهند خواند ، آنهایی که برای نفع خود همه چیز را فروختند و صاف کردند و ساختند . اگر آینده ای باشد و آنها چون ما نباشند ، اگر آینده ای باشد و بیداری ای وگرنه همین است که هست .


۳۰

نمک آبرود دو تله کابین دارد ، یکی جدید که فعلا نفری پنج هزار تومان میگیرد و دیگری قدیمی که نفری چهارهزار تومان . اما حیف است این مسیر زیبا را با تله کابین رفت . ساعت 2 بعدظهر پیاده به سمت بالای کوه حرکت میکنیم ؛ من و حداد و داداش .

اگر بهشتی باشد زمینی اش اینجاست . جاده ای میان شیب جنگل زیر سایه درختان ، جاده ای که پیداست زمانی تنها قدمگاه اهل کوه بوده اما بعدها هرکسی شده . پایین ها زباله فراوان است اما هر چه بالاتر میروی کمتر .
این بشر شعور ندارد ؟ کسی به او نگفته احمق تو که زباله میریزی فردا خودت میخواهی از این محیط لذت ببری چگونه ؟


۳۱


یادم میاد یه صعود از طرف هلال احمر به قله کرکس داشتیم . گروهی حدود یکصد نفر و چون حدود نود در صد افراد غیر کوهنورد بودن ، خیلی به مشکل برمیخوردیم . مدتی که کنار اتوبوسها بودیم ، خب پاییز بود و هوای آنجا سرد ، بچه ها شروع کردند به آتیش زدن بوته ها . گفتم آتیش نزنید . باز هم همون شبه استدلال مسخره و ساده لوحانه ی همیشگی : اینجا بیابونه و این خارها هم به درد نمیخوره ، تازه این همه خار اینجاست ، حالا یکیشو بسوزونیم چی میشه ؟
پاسخش رو دادم : اولآ همین خارها مانع سیل و شستشوی زمین هستن  ، اگه اینا نباشه و ما همین جا توی این گودی که دور تا دورمون بلندیه باشیم و یه بارون بگیره یه ربعه هممونو سیل میبره . ثانیا اگه تو یه خار آتیش بزنی با این استدلال ، و هر کی میاد اینجا با همین استدلال یه بوته خار به آتیش بکشه ، یه ساله هیچ گیاهی تو این محوطه باقی نمیمونه .
اما احمقی چیزی نیست که با دلیل و برهان بشه شستش . یه ضرب المثل میگه : انسان خوابیده رو میشه بیدار کرد اما اونی که خودشو به خواب زده هرگز .


« اگه بعد از سفر زنده برگشتم ادامه داره »


۳۲

نمک آبرود بودیم . قدم میزدیم و بالا میرفتیم . هرچند یکبار مجبور بودم بایستم تا بچه ها برسند . عجب مسیر زیبایی . عجب مارپیچ بهشتی ای . سایه ، نور ، نسیم ، درختانی درهم ، جلبک روی همه چیز، قارچهایی که جای جای روییده اند ، دوردستی مبهم و پشت سر دریا ، دریا ، دریا ، تا چشم توان دارد . تصور دوباره ی آنهمه زیبایی برای خودم هم محال است ، چه رسد برای تو بگویم . همین را بگویم ، چشمهایت را ببند و هر آنچه زیبایی میتوانی به کار بر ، چه تصویری در ذهن داری ؟ هر چه هست من این را میگویم ، آنچه دیدنی بود اگر میدیدی هزاران بار از آنی که در ذهنت ساختی زیباتر است ، زیباتر ، شک نکن . وقت نیست و خامه محدود . سه ساعت و نیم تا ایستگاه بالای تله کابین طول کشید . 19 دکل تله کابین بین ایستگاه پایین و بالا . و هوای شرجی چنان تنگ گرفته بود که پیراهن را کنده بودم با این حال خیس خیس عرق ، آنهمه عرق و خیسی را به عمرم تجربه نکرده بودم. وقتی رسیدم بالا خورشید در فکر رفتن بود و دست دادنش از پشت برگهایی که سدش بودند چه زیبا . شعاعی که میآمد و ناگاه قطع میشد به نسیمی و جنبش برگی . نشستم تا بیایند ، و حال کردم ، و عشق با صنع خدا ، و دست مریزادش گفتم ... بچه ها ، داداش و حداد اصرار دارند با تله کابین برگردیم . برمیگردیم ، بیست دقیقه ای طول میکشد برسیم پایین . حوصله جزئیات را ندارم و نداری . از بالا دیدن مناظری که لحظاتی قبل میانش بودیم لذتی خاص داشت ، و خورشیدی که از شیشه ی کناری آخرین بوسه هایش را نثارت میکند ، و چه سرخ شده از شرم بوسه . مهدی خوابیده درون ماشین و نگران ماست که دیر کرده ایم . راه افتادیم به سمت رامسر .

(اگه یکی ازم نخواسته بود دیگه نمینوشتم این سفر نامه رو ... اما فقط به خاطر تو)


ادامه در سفرنامه مشهد ۲

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 3 مهر 1385 ساعت 07:42 ب.ظ

دنیا رو این جوری که تو می بینی چرا باید توش تنهایی باشه ؟
وقتی دو تنها با هم باشند دیگه تنهایی معنا نداره ! تنهایی تنها چیزیه که توش نمی شه با کسی شریک شد .

نگفتم خوب یا بد گفتم تنها .
در ضمن تنهایی اتفاقا تنها چیزیه که همه ما با همدیگه توش شریکیم .
کنار همیم اما غریب و تنها .

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام
من هم نگفتم بده
باز هم می گم تو تنهایی شراکت معنی نداره
زندگی نو هم مبارک

کلاهزرد شنبه 8 مهر 1385 ساعت 03:51 ب.ظ http://kolahzard.blogsky.com

خسته نباشی میدونم چی میکشی تا اینها رو تایپ کنی . وای که چه حوصله ای داری . من دیگه خسته شدم . دارم کم میارم . شایدم .....
نه
ای من دوام بیار فقط ۵۰ صفحه دیگر مانده .
نظری از خودم

[ بدون نام ] یکشنبه 16 مهر 1385 ساعت 12:42 ب.ظ

راستی یه چیزی هم من بگم
دیشب بالاپشت بوم بودم
۲ ساعت
غروب آفتاب رو دیدم و تا آفتاب تو غرب غروب کرد از شرق ماه شب چهارده اومد بیرون .
خیلی قشنگ بود
جات خالی

سمیرا شنبه 22 مهر 1385 ساعت 03:44 ب.ظ

دو چیز هست که انتها ندارد . کهکشان ها و حماقت انسان ها . البته در مورد کهکشان ها مطمئن نیستنم
انیشتین

مهرنوش چهارشنبه 10 آبان 1385 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.mehroosh.blogfa.com

روی تخته سنگی نوشته شده بود:اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم:باید
صبر کند برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته
باشد چه کند؟من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتراست برای بار سوم که از آنجا عبور
می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم
ممنونم که بهم سر زدین.
غصه نخور غذا بخور این شعار منه که خودم بهش کم گوش میدم.
اما غم دنیاو مسائلشو نخورین ارزششو نداره.

سمیرا دوشنبه 15 آبان 1385 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام
ممنون اگر خاطر اون نفری رو که گفتی می خواهی رو نمی خواستی چقدر بد می شد ما رو محروم می کردی از نوشته هات

سمیرا پنج‌شنبه 18 آبان 1385 ساعت 06:24 ق.ظ

سلام
بچه های کوچیکتر همیشه خودشون رو لوس می کنند .
این رو من درک می کنم . بزرگترها باید یه کن ناز بکشند تا کوچیکترها فکر کنند که برای بزرگترها مهم اند . تازگی ها خانواده من این رو از یادشون بردند .

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 18 آبان 1385 ساعت 01:38 ب.ظ

من هم ماه کامل رو دیدم . صبح زود وقتی سر کار می رفتم . چقدر قشنگ بود . بزرگ و زرد . یاد ماه کامل تو ماه رمضون افتادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد