بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سه تاییهایم کامل شد

میخواستم تا ابد ننویسم ٬ تو گفتی بنویس . میخواستم دیگه ننویسم تا وقتی از سفر سرنوشت برگردم اما امروز یه اتفاق متفاوت افتاد که باید مینوشتم و تازه من که هنوز نرفته ام پس میتونم هنوز بنویسم .
امروز کتاب و نامه تو رو که گم کرده بودم ، یادت که هست ؟ یا اینها هم فراموشت شد ؟ پیدایشان کردم . مجبور شدم برم چند ساعت بشینم دم دروازه تهرون تا بلکه اون ماشینی که اونشب منو آورد پیدا کنم ، هزارها ماشین اومد و رفت و از دهها نفر پرسیدم اما بی فایده . میدونی چرا اونا اینقدر واسم مهمند ؟ چون تو به من دادی . میدونی گفتی تا سه نشه بازی نشه ، حالا سه تایی من کامل شد ، سنگ و کتاب  و نامه ؛ همون جوری که سه تایی تو کامل شد ، تسبیح و عطر و گردنبند ؛ با این فرق که من اونقدر تو رو دوست دارم که سه تاییت رو تا ابد نگهمیدارم و تو اونقدر از من بدت اومد که اولین کارت دور کردن یادگاریهای من از خودت بود . به هر حال تو گفتی تا سه نشه بازی نشه و حالا سه شده .
بگذریم .

امشب دارم با قطار راهی میشم برم کوهنوردی ، توچال . هم کوهنوردی هم غارنوردی هم کار روی سنگ . راستی میتونی به کوههای شمال شهرتون که نیگا میکنی یادم کنی ٬ فقط نفرینم نکن وگرنه تو روزنامه ی فردا میخونی که یک کوهنورد بر اثر بی احتیاطی در منطقه توچال مرد .
جایت خیلی خالی خواهد بود ٬ هرچند چند روزیست از زیبایی هم دیگر لذت نمیبرم .

و پس از آن به یک شهر دور میروم بدون یک ریال پول ، میخوام با گدایی زندگی کنم ، با فقر مطلق . باید این نفس را له کنم ، این غرور را ، این خود مطلق انگاری را .

عزیزم دعا کن بتونم عوض بشم ، بشم گل ِ تو ٬ قوی سپید ِ تو ٬ نه این جوجه اردک زشت که هستم ٬ همونطور که تو شازده کوچولوی من هستی .

راستی الآن ـ دقیقا همین الآن ٬ وسط نوشتن این متن ـ اون نظر قشنگت رو خوندم که جون بود تو بدنم و خون تو رگم . از اینجا به قبل مربوط به حس گذشته ی منه . حالا فهمیدم منو بخشیدی اما باید ادب بشه این نفسم که دیگه دل کسی رو نشکونه ٬ تنها اینکه دیگه بهم سخت نمیگذره و مدتش رو هم کم میکنم این تنبیه رو . شاید اگه این نظرت نبود حتما میمردم ٬ اما حالا من مسئول دوستی تو هم هستم ٬ مسئول انتظار تو ٬ پس باید زنده بمونم ٬ باید واسه زنده موندنم مبارزه کنم . اینا رو از کتاب زمین انسانهایی که تو به من دادی یاد گرفتم . خودت هم بخونش حتما . من به اصفهان نرسیده تقریبا تمومشو خوندم .

ولی همونطور که گفتی آینده تاریکه ٬ پس اگه زنده موندم منتظرم باش . حتما منو میبینی ٬ فقط دقت کن .

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 مهر 1385 ساعت 08:38 ب.ظ

منتظرت می مونم

[ بدون نام ] جمعه 21 مهر 1385 ساعت 08:39 ق.ظ

نمی دونم تو این هوا چه طوری می خواهید کوهنوردی کنید ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد