بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

جهان زیباست

جهان زیباست


وزندگی


زیباتر از زیباترین


و مرگ از آن هم زیباتر


برای من که بارها حس مرگ را داشته ام و تا مرزهای آن پیش رفته ام .


مرگ را حس کن و زیستن را


آنرا لمس کن


ببو


بنوش


ببین


بشنو


همه چیز زیباست


اگر زشت میبینی


چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

تو خدا نیستی

هر راهی بهتر از بیراهیه مگه اونی که دنباله بهترین راهه که به همه رهروها شرف داره ..............


............. اونا خیلی از من و تو بهترن ٬ ظاهربین نباش‌ ٬ تو کوچکتر از اونی که بخوای سرنوشت آدما رو تعیین کنی .


............. به جای خدا حرف نزن ٬ به جای اون فکر نکن ٬ و از طرف اون تصمیم نگیر .


آخه تو که خدا نیستی .


تو خدا نیستی .

آنگاه طبیعت رام تو میشود

آنگاه که آرام در دل کوه پیش میروی و دراین میان مراقبی که گیاهی یا حیوانی زیر پایت نماند .
آنگاه که صدا فقط صدای قدمهای توست و نفسهایت ؛ و دیگر هیچ جز طبیعت .
مکانهایی را می پیمایی که شاید دیگر هیچگاه بر آنها گذر نکنی ؛ نه آن خیابانهای مکرر هر روزه .
همه چیز ثابت و مشخص است و در عین حال ناگهانی و متغیر .
در مقابلت طبیعت است با همه قدرتش .
دیگر نمیتوان از مشکلات گریخت یا مشکل ساز را از سر راه برداشت ؛ باید آن را در آغوش کشید که چاره دیگری نیست .
آنگاه کم کم حس میکنی تو هم جزئی از طبیعتی ، همان احساسی که اجداد ما هزاران سال نسبت به محیط زیستشان داشتند اما دریغا که ما بیگانه ایم با آن .
همان حسی که اجازه میدهد برای نجات جان یک موجود زنده حتی یک درخت ، جان بدهی .
و اگر ظرفیت داشته باشی و حوصله ، شاید به جایی برسی که بفهمی طبیعت با همه وجودش در خدمت توست و این فهم است که همه موجودات عالم را برایت رام میکند .
آنگاه طبیعت رام تو میشود ؛ درخت باشد یا کوه ، گرگ یا پلنگ .
و آنگاه .....

روز تولد من

به دنیا آمدم ، خواسته یا ناخواسته ، اما آنچه هست ؛ من هستم .
به دنیا آمدم با هوش یا کَندذهن ؛ زشت یا زیبا ؛ فقیر یا ثروتمند ، اما آنچه هست ؛ من هستم .
به دنیا آمدن دست ما هست یا نیست اهمیت ندارد ؛ زندگی کردن در دستان ماست.
به دنیا آمدم چون باید میآمدم ، و هستم چون باید باشم .
راه من تنها زندگی کردن است ، همین و بس .
متولد شدم ؛ سی ام فروردین یکی از همین سالهایی که میآید و میرود .
تولدم برای جهان مفید یا مضر ؛ شاید هم بی خاصیت ، نمیدانم اما ....


... من تنها بوده ام تا بوده ام و این نه حال من که حال عمومی انسان است ؛ تنهایی .


آری تنهایی
این معجون زهرعسل ؛ این تلخ قند هستی .


تولدم را دیده اند یا نه ، گاهی هم جشنی ؛ اما نه اینبار .


اینبار من متولد مجنون فروردین تولدی دارم متفاوت .


و هدیه ای به خودم خواهم داد که تا کنون هیچکس برای تولدش نگرفته .
نگرفته ؛ حتی تصور چنین هدیه ای جز از ذهن چو من مجنونی خطور هم نمیکند .


برایت خواهم گفت هدیه تولدم چه خواهد بود ولی نه اکنون .


تولدم رحمت یا مصیبت به خودم تبریک میگویم .

سرخ ماهی کوچولو

یک سوال ازت دارم ، آره با خودتم ، خود ِ خود ِ تو
دیدی ، حتما دیدی که هفت سین میچینن ، من و تو و همه
سین و سین و سین ، و این تنها چیزیست که تقریبا ً همه ما بدون کم و کاست تو اون مشترکیم و دعوا و ادعا نداریم ، در هر صورت ، سینهای هفت سین رو بچسب .
تو این وسط نمیدونم ماهی سرخ ِ قشنگ و کوچولو چکارست .
میم و ماهی چیکار داره به سین و هفتاییاش؟
هر سال یکی دو ماهی ِ سرخ و کوچولو میگیریم تا بمیرن واسه اینکه سفرمون زیباتر و... چرت و پرتای دیگه
اما سوالم از تو اینه که ، اگه ماهی کوچولو رو نکشیم سالمون نو نمیشه؟
بهای عید و گذر عمر و شادی ما را ماهی کوچولو...؟
سرخ ماهی ِ کوچولو
حیف....

بهار

بازهم زمستان نفسهای آخرش را کشید و چه با حسرت هم کشید
باز هم بیدهای مجنون ِ بهار زودتر از همه به پیشوازش رفتند و پرستوها اولین میهمانانش
بازهم دنگ ، دنگ ، دنگ ، آغاز سال یکهزار و...
باز هم تبریک گفتیم ، لباس نو پوشیدیم ، دید و بازدید و دیگر و دیگر
مسافرت رفتیم یا نه ، عیدی گرفتیم یا نه ، سیزده را به در کردیم یا نه ، هیچکدام یا همه اش ، تکراریست به شمار ِ بهارهای عمرمان
بهار ، آمدنش حتمی است و رفتنش قطعی ، اما چه میماند ؟
ما عاشق بهار میشویم ؟ ، و اگر نه پس شاید هیچگاه نشویم
ما دل به بهار میسپاریم ، و پیامش ، و پیامش را چه ؟ ، میشنویم ؟
من فکر میکنم آنقدر سرگرم تدارک آمدن بهاریم که چون میآید از فرط خستگی خوابیده ایم . یا شاید آمدن و نیامدن ، بودن و نبودنش برایمان مهم نیست ، این یک ادب است ، یک رسم است ، مثل هزاران ِ دیگر که باید زود آنرا بجا آورد و به سراغ کارهای بعدی رفت .
نمیدانم ، بیش از این اما شاید حرفی باشد ، شاید آنطرفتر ، آن دورها ، سخن ِ تازه ای هست ، تازه برای مایی که تا کنون نشنیده ایمش وگرنه هزاران سالست که هست ، اصلا تا بوده بوده است .
نه ، نه ، چرا میگویم آنطرفتر ؟ گوش کن ، چشمانت را ببند ، آرام ِ آرام ، و لبخندی نرم ، و حال گوش کن ، میشنوی ، حتما میشنوی ، من نمیگویم چه ، اما خواهی شنید

احساس زندگی

وقتی رو یه تیکه سنگ ٬ کنار آتیش نشستی و پشت دادی به کوه .


وقتی آروم و بی خیال ٬ قاشق ٬ قاشق ٬ غذاتو میخوری .


وقتی یه فنجون چای داغ نوش جون میکنی .


وقتی با چاقوی کمریت روی یه تیکه چوب خشک ٬کنده کاری میکنی .


یا وقتی قلم به دست گرفتی و داری مینویسی ......


آره ٬ اونجاییکه فقط خودتی و خدات و طبیعت .


و صدا فقط صدای شرشر آب چشمه است .


اونجاس که تازه حس میکنی انسانی ٬ وجود داری ٬ هستی .


نمیدونم کی یا چی زندگی رو از ما گرفته ٬ بودن رو .


شیطون ؟ پیشرفت ؟ صنعت ؟ ماشینی شدن ؟ زندگی شهری ؟ یا ......


اما نه ٬ انسان خود ٬ زندگی را از خودش دریغ کرده .


خودش خواسته که نباشه .

صدای طبیعت

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته !!!


با صدای جیک جیک گیجشککان نشسته بر سبز جامه ی جنگل آرام آرام چشم میگشایی ٬ آسمان از لابلای برگها و شاخهای درختان سرک میکشد و تو محو آنی .


شر شر آب دعوتت میکند که دست و روی بشویی و صبحانه ای که تا بحال نخورده ای .


چند کیلومتری آنطرفتر آبشاریست که می غرد اما نوایش زیباست بهشتیست و باز مینشینی و خیره خیره مینگری ٬ گویا هنوز باورت نیست ٬ اینجا بهشت زمین است ٬ جنگل .


ساعتها میآیند و میروند و تو مبهوت فقط میگردی و چرخ میخوری در این نعمت بزرگ الهی تا آنگاه که سرخی آسمان خبر از غروب میدهد و تو به چادرت میروی با آرزوهایی برای فردا و خاطراتی از امروز .


آری اینجا جنگل است ٬ قسمتی گم شده از روحمان در هیاهوی من و تو ٬ پول و شهرت و و و .


اینجا جنگل است . Leaf