بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

زندگیواره ۱

گاهی خدا پیامهای خود را بدست بدان میپراکند .

گاهی خدا پیامبرانش را از میان شیاطین برمیگزیند .

اکنون منم آن شیطان .

زندگی را یافتم

زندگی را یافتم .

بار دیگر و پس از هزاران بار آمد و شد .

زندگی را یافتم.

در انتهای دریای کفر

ساحل ایمان آنسوی موجهای سیاه ناامیدی است

آنسوی انکار

آنسوی شک

آنسوی دریای قیرگونی که هر از گاه شیرجه ای در آن میزنیم

بیا شنا کنیم

بیا شنا کنیم

تا غرق نشده ایم

 

انسان گم میشود

انسان گم میشود در انبوه آنچه نمیداند چرا ، چون سوزن در انبار کاه .
انسان سست میشود در راهش ، همچون پس از جماع .
انسان برای دیگران زندگی می کند و این ، اوج چیست ؟ خسران .
انسان زنده است ؟ زنده بودن به چیست ؟ بروز علائم خاصه آن موجود یا فقط تپش قلب و کارکرد مغز؟ علائم خاصه انسان چیست ؟ روح ؟ قدرت تعقل و انتخاب ؟ ارزشهای انسانی ؟
روح آدمی کو ؟ عقلانیت و آزادمنشی کجاست ؟ انسانیت جایی یافت میشود ؟
انسان زنده است ؟
ما دچار حیات نباتی شده ایم و خود نمیدانیم .
درس ، کنکور ، کار ، پول ، ازدواج ، قدرت ، فرزند و و و . هربار به بهانه ای خود را میفریبیم . پس این میان من من کجاست ؟ دل من کجاست ؟ تازه آنها که برای این تارهای عنکبوت مسابقه دارند چه نادانند ! آنها که برایش حرص میزنند ، و آنها که برایش میدزدند ، و آنها که میکشند .

اکنون :
غمخوارگی کنیم و ملامت کشیم و زجر 
تا آنزمان که مهلت ما هم به سر شود؟
یا آنکه مستی و رندی کنیم و عیش؟
تا یأس از امید چو ما دربدر شود .

شکوفه ای به نام دختر

بهار که میشود - میدانی - پوست سخت درخت ٬ آرام آرام شکاف برمیدارد . چه شد ؟ این سخت پوست مرده در زمستان را چه شد ؟ کم کم درخت سبز میشود ٬ اما این ابتدای راه است . میگذرد و میبینی درخت دارد زیبا میشود . درخت شکوفه داده . درخت باغ گل شده است .

شکوفه ای که به زحمت و با سختی خود را از زیر پوست درخت بیرون کشیده بود حالا زیبایی درخت شده و درختی که نمیگذاشت شکوفه ها بیرون آیند اکنون به آنها میبالد .

دخترها شکوفه اند . زیبا هستند و زیبایی آفرین . باید به تنهایی از زیر هزاران فشار خود را بیرون بکشند اما وقتی سربرآوردند همانهایی که تا دیروز مانعش بودند ناگهان به او افتخار میکنند . اگر از شاخه بچینی زود پژمرده میشوند . اگر دستمالی کنی میمیرند . تا به شاخه اند زیبایند . و دیگر و دیگر .

میگویم مبادا شکوفه ای را پژمرده سازی ٬ مبادا آنرا بچینی ٬ مبادا شکوفه ها را فقط واسطه ای برای میوه دادن درخت ببینی!

میگویم شکوفه ها عزیزند ٬ نازند ٬ دوست داشتنی اند و دل نازک . وقتی به کنار درخت میروی مواظب باش چه میکنی ٬ کجا قدم میگذاری ٬ چه میگویی و چه در ذهنت میگذرد .

مواظب باش شکوفه ای را پژمرده مسازی.

بهار را نفس بکش

بهار را نفس بکش
بهار را با همه وجود خود احساس کن
بهار آمد ، تو هستی ؟
باشی یا نباشی بهار ماندنی نیست
پس آنرا دریاب
با دستهایت لمسش کن
با پاهایت هر سویش را بگرد
بشنو صدایش را
و بچش طعم خنک بهار را
بهار را نفس بکش

سالت نو شد ؟

یک ماهی مرد

یک سنبل خشکید

یک سیب پلاسید

یک گل پژمرد

یک شمع آب شد

یک کودک حسرت خورد

یک دختر گریست

یک کارگر ۱۳ روز بیکار ماند

شکمهایی ۱۳ روز گرسنه

یک مملکت ۱۳ روز دیگر از جهان عقب افتاد

یک ماهی دیگر هم مرد

و یکی دیگر هم

سالت نو شد ؟

سال نو مبارکت باشد

این چه شهریست ؟

ساده بودم همه بر سادگیم خندیدند

گریه کردم همه با هق هق من رقصیدند

شاد گشتم همه از خنده ی من رنجیدند

گرگ گشتم همه از زوزه ی من ترسیدند

این چه شهریست ؟ در او هست کسی هست که نیست .