بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بهار

بازهم زمستان نفسهای آخرش را کشید و چه با حسرت هم کشید
باز هم بیدهای مجنون ِ بهار زودتر از همه به پیشوازش رفتند و پرستوها اولین میهمانانش
بازهم دنگ ، دنگ ، دنگ ، آغاز سال یکهزار و...
باز هم تبریک گفتیم ، لباس نو پوشیدیم ، دید و بازدید و دیگر و دیگر
مسافرت رفتیم یا نه ، عیدی گرفتیم یا نه ، سیزده را به در کردیم یا نه ، هیچکدام یا همه اش ، تکراریست به شمار ِ بهارهای عمرمان
بهار ، آمدنش حتمی است و رفتنش قطعی ، اما چه میماند ؟
ما عاشق بهار میشویم ؟ ، و اگر نه پس شاید هیچگاه نشویم
ما دل به بهار میسپاریم ، و پیامش ، و پیامش را چه ؟ ، میشنویم ؟
من فکر میکنم آنقدر سرگرم تدارک آمدن بهاریم که چون میآید از فرط خستگی خوابیده ایم . یا شاید آمدن و نیامدن ، بودن و نبودنش برایمان مهم نیست ، این یک ادب است ، یک رسم است ، مثل هزاران ِ دیگر که باید زود آنرا بجا آورد و به سراغ کارهای بعدی رفت .
نمیدانم ، بیش از این اما شاید حرفی باشد ، شاید آنطرفتر ، آن دورها ، سخن ِ تازه ای هست ، تازه برای مایی که تا کنون نشنیده ایمش وگرنه هزاران سالست که هست ، اصلا تا بوده بوده است .
نه ، نه ، چرا میگویم آنطرفتر ؟ گوش کن ، چشمانت را ببند ، آرام ِ آرام ، و لبخندی نرم ، و حال گوش کن ، میشنوی ، حتما میشنوی ، من نمیگویم چه ، اما خواهی شنید
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد