بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

تو

آن‌قدر لطیفی که سبزیت از زیر سپیدیت پیداست.  

آن‌قدر مهربانی که قلبت بلورینت را زیر سینه‌هایت می‌توان لمس کرد.

آن‌قدر پاکی که نور خدا را در سیمایت می‌توان دید.  

آن‌قدر امیدواری که همه شادیهای عالم در برق چشمانت موج می‌زند.  

آن قدر دوستم داری که حاضری بی‌نانی و آبی تا اخر دنیا کنارم قدم بزنی.  

چه کنم اما که عاشقت نیستم؟!

قدرت ترس

هواپیمایی با ۵۰ سرنشین در فاصله کمی از دریا پرواز می‌کرد.

ناگهان قطعات هواپیما از هم باز شد  

و مسافران به سمت آب سقوط کردند.  

پس از مدتی نیروهای نجات رسیدند و اجساد قربانیان حادثه را از آب بیرون کشیدند  

اما اثری از جراحت روی بدن هیچکس نبود.  

بعد از کالبد شکافی مشخص شد که ۳۹ نفر آنان پیش از برخورد با آب سکته کرده‌اند  

و ده نفر هم در آب خفه شده‌اند.  

تنها مساقر زنده مانده این حادثه کودکی بود ۶ماهه  

که در کالسکه دستی روی آب شناور مانده بود.

مرور

زمان 

نرمها را سخت می‌کند 

سختها را نرم 

لطیف را زمخت  

و زیبا را زشت  

عاقبت گوسفند فروشی!

مرد گوشت فروش 

یک عمر 

جسم گوسفندان را قسمت کرد 

میان مردمان 

در ازای پول 

امروز اما

نوبت جسم اوست 

که قسمت شود 

به رایگان 

میان موران گور

ماجرای سفر به سربندر

سه‌شنبه ساعت ۲۱۴۰ با کمی تأخیر سوار ایرباس هواپیمایی هما شدم.

موتورها روشن شد و پرواز کردیم.

واقعا نمی‌دونم این چیزی که به عنوان شام توی هواپیما می‌دهند چیه اما هرچی هست خیلی مزخرفه!

به اهواز رسیدیم و پیاده شدم.

فرودگاه اهواز بسیار بد طراحی شده و هروقت وارد یا خارج می‌شی ازدحام و فشردگی جنعیت اذیت می‌کنه.

در هر صورت .

سوار تاکسی شدم و رفتم فلکه چهارشیر.

اونجا کمی منتظر ماندم و کنار حوض آب نشستم و به شیرها نگاه کردم تا اومدن دنبالم.

بعد از خوش و بش سوار ماشین شدم و تا سربندر راجع به برنامه فردا و ماساژ صحبت می‌کردیم.

شب مهمان شیخ بودیم.

شیخ طلبه حوزوی بود که چندسالی توی قم درس خونده بود و حالا به سربندر برگشته بود.

انسان شریفی بود.

شیخ و برادرش و یکی از دوستانشان تا نیمه‌های شب با پلی استیشن ۳ فوتبال بازی می‌کردند.

خانه در محله ایران و ژاپن بود.

جایی آخر دنیا!

با پشه‌هایی آدمحوار.

وقتی از فرودگاه اهواز با تاکسی بیرون زدم هرجا یه تیکه کوچیک چمن بود چندتا جوون یا خانواده با هم نشسته بودن و داشتن قلیون می‌کشیدن.

و حالا اینجا توی شهری که شاید ۲۰٪ و یا بیشتر از درآمد ملی ما مدیون آن است کمترین امکانات تفریحی موجود نیست٬ خیابونا خراب و داغون و ....

واقعا مردم یربندر از بندر امام و منطقه ویژه و آن همه پتروشیمی و غیره و غیره فقط بوی دائمی آمونیاک و تخلیه فاضلاب صنعتی و جیوه توی دریا و مسمومیت آبزیان و میگرن را به ارث برده است.

حالا می‌فهمم چرا احمدی‌نژاد اگر هزاربار دیگر هم کاندید رئیس‌جمهوری شود رأی می‌آورد زیرا برای شمال شهر تهران حرف نمی‌زند٬ برای و به زبان همین مردم حرف می‌زند و این مردم از صمیم قلب دوستش دارند با این که همه بلا استثنا از وضع موجود ناراضی بودند و پلیسهای شهر را رشو گیر و مسئولانشان را بی‌مسئولیت می‌دانستند و....

جالب است که سربندر و ماهشهر بر سر بندر امام درگیرند.

گاهی در اخبار استانی خوزستان به بندر یا پتروشیمی امام٬ بندر ماهشهر می‌گویند و این سربندریها را خیلی ناراحت می‌کند و البته این با توجیه مرکز بودن ماهشهر و تابعه بودن سربندر است.

سربندریها خواسته‌اند که بخش جدایی باشند تا به این طریق بندر و پتروشیمی که در زمینهای اطراف سربندر واقع شده است به آنها متعلق باشد. 

خلاصه اینکه شب خوابیدم و صبح سرکلاس حاضر شدم.

حدود ۱۰ نفر از آقایان آمده بودند که دونفشان پرستار و دو نفر هم مربی ورزشی بودند و بقیه جوانهای علاقمند.

کلاس خوبی شد.

یک ساعت و نیم تئوری و حدود ۲ ساعت هم عملی.

ماساژدرمانی میگرن و سردردهای میگرنی را برایشان گفتم که البته این به درخواست خودشان بود.

عصر هم حدود ۱۰ نفر خانم و ۴ نفری آقا در کلاس حاضر بودند که در آنجا کلاس را به نحوی هدایت کردم (با سیاستی که خودم الآن دارم حال می‌کنم از این مغز) که همه خواستار یاد گرفتن خودماساژی باشند.

کلاس عصر آموزش خودماساژی بود و بد هم نبود.

اینکه می‌گویم بد نبود از جهت اینکه خانمها راحت بودند و....

در هرصورت تجربه جالبی از آموزش به خانمها بود.

شب تا یک و دو توی منطقه ویژه می‌گشتیم و صبح هم همینطور.

تعدادی عکس گرفتم که شاید یکی دوتاش رو بذارم اینجا.

دیشب از اهواز سوار هواپیما شدم و بعد از کلی تأخیر و بدون تهویه بودن هواپیما!!! سالم و زنده رسیدم اصفهان.

الآن هم دارم این چرندیات را می‌نویسم تا فردا.

راستی یه عالم تجربه و حرفهای قلمبه سلمبه و ... هست که بعدا می‌گم برات.

فعلا و همیشه شاد و با هدف و خدایی باشی.


کلاس آموزش ماساژ

بلیط هواپیما برای ۹:۴۰ امشب تأیید شد و این یعنی اینکه فردا در استان خوزستان ۲ کلاس ماساژ دارم.

صبح برای آقایان و عصر خانمها!!!

از آنجایی که من به حد و مرز خیلی پایبندم گفتم صبح و عصرش کنند که آنارشی نشود.

درضمن علامت تعجب هیچ معنای خاصی ندارد.

فقط مانده‌آم در مدت زمان ۳ ساعت چه چیزی باید یاد بدهم.

هرچه گفتم زمانش کم است گفتند حالا یک کاریش بکنید.

انشاءالله فردا یک کاریشان می‌کنم که هر وقت یادشان افتاد باز هم لذت ببرند!

آره...

خودم هم دارم می‌خندم.

مرض به خودم.

امروز روز فوق‌العاده‌ای بود٬ سرشار از شادی و ...

و اصلا فکر می‌کنم از وقتی انسان هدف زندگیش را پیدا می‌کند هر ثانیه٬ نور است و هر دقیقه٬ موفقیت.

تا فردا...

باز دوباره زندگی

چند وقتی بود دستم به نوشتن برنامه بلند مدت زندگیم بند بود.

چند دقیقه پیش تمام شد.

واقعا دانستن آینده چقدر لذتبخش است!

فردا اگر پرواز باشد باید بروم آبادان برای تدریس ماساژ برای تعدادی از ورزشکاران استان خوزستان.

البته بعید می‌دانم که باشد و من هم احتمالا نمی‌روم.

اگر نرفتم باید برنامه‌ریزی میان و کوتاه مدتم را هم تنظیم کنم.

فردا صبح دیدزنان است!

از همه چرندیات بالا که بگذریم مسئله مهم این است که قبل از عید می‌خواهم راه بیفتم با دوچرخه و تا سال آینده رکاب بزنم!

احتمالا می‌روم مناطق جنگی.

سلام سایکلوتوریسم!!!

تذکار چهارگانه بعلاوه یک و دو

۱)

آخرین امتحانم را دادم.

وقتی خواستم سوار چرخم بشوم و برگردم خانه٬ یک بچه گربه را دیدم که گوشه دیوار کز کرده بود و داشت آرام آرام غذا می‌خورد.

کمی ایستادم و نگاهش کردم.

نخواسته بودم اهلیش کنم.

این فقط کنجکاوی و لذت بود.

اما ناگهان به سمت من آمد و میو میو...

گردنش را گرفتم و آرام پرتابش کردم همان کنج دیوار.

گربه آرام گرفت و همانجا ماند.

نه که دلم نخواهد در آغوشش بگیرم.

نه که نخواهم نوازشش کنم.

اما به این اندیشیدم که گربه دیگر گربه نخواهد ماند.

بدبخت خواهد شد.

و به سرنوشت ملوس (گربه کودکیم) اندیشیدم.

دیدم همان به که من به لذتم نرسم تا اینکه گربه به من وابسته شود. 

:.

این وضع من است با دختران و خانمها. 



۲)

داشتم به دوچرخه رکاب می‌زدم و از جلوی موزه طبیعی اصفهان رد می‌شدم که دیدم  دختر خانمی ایستاده کنار مجسمه یکی از دایناسورهای نمی‌دانم «چی‌چی‌سیوس» و دارد با آن عکس می‌گیرد.

با خودم گفتم: چه شباهتی٬ چقدر به هم می‌آیید!

از حرف خودم لبخندی زدم که ناگهان ذهنم رفت به سمت نامگذاری دایناسورها.

اسمهایشان به گونه‌ای است که انسان فکر می‌کند همه دایناسورها یونانی بوده‌اند یا مثلا حکمای یونان دایناسور بوده‌اند.

اما باز ذهنم نایستاد.

اینبار رفت سراغ وضع لغت و اینکه دلالت الفاظ بر مفاهیم از چه نوعی است و آیا لغت واضع خاص دارد یا نه و ...

یک بحث دقیق و کشدار زبانشناسی که هیچ فایده‌ای ندارد.

فایده یعنی استفاده‌ای برای جسم یا روح٬ دنیا یا آخرت.

البته برای بازی ذهن بدک نیست.

:.

این وضع بیشتر علوم و تفکرات امروزی.



۳)

از چهارباغ رد شدم و خواستم وارد کوچه‌ی روبروی آمادگاه بشوم.

کوچه‌ای موازی مادی فرشادی که از چهارباغ شروع و به شمس‌آبادی جنب ساختمان سپاه منتهی می‌شود.

همین موقع نگاهم افتاد به مغازه ابتدای کوچه٬ جایی که تا چندی پیش یکی از قدیمی‌ترین و نازترین کتا‌بفروشیهای اصفهان قرار داشت.

جایی‌که من کتاب عهدین را از آنجا خریدم و می‌خواستم مجموعه آثار چخوف را هم بخرم.

و افسوس خوردم.

جای آن کتابفروشی کوچک که جا برای ایستادن دونفر به زور داشت را یک فست‌فود فروشی نسبتا بزرگ گرفته است به اسم دل‌کوک.

همین است.

وقتی فرهنگ رخت بست فضا خالی می‌شود و فضای خالی وسیع است ...

فکر و شکم جمع نمی‌شود.

:.

این وضع جامعه امروز.



۴)

از شمس‌آبادی رد شدم و وارد کوچه نگارستان شدم.

همین‌طور که از کنار درختان و درختچه‌های تازه شکوفه زده رد می‌شدم به درون شکوفه‌های تازه برآمده نگاه می‌کردم و از نظم آنها و چینش و طرح زیبایشان لذت می‌بردم.

ناگهان به این فکر افتادم که اگر برگهای قدیمی نمی‌ریخت هیچگاه برگهای نو فرصت زندگی نمی‌یافتند حتی اگر آفریده می‌شدند.

زیرا در زیر برگهای دیرین نهان می‌ماندند.

کهنه باید برود٬ هرچند بزرگ٬ هرچند عزیز٬ هرچند ارزشمند.

باید بروه تا جا برای نو باز شود.

:.

این هم وضع دنیا



۵)

این مورد بعدا اضافه شد و دلیلش هم وقتی تمام شد متوجه می‌شوید.

آمدم نظرات را تأیید کنم که دیدم دوتا نظر هست و هر دوتایش هم تبلیغاتی است.

برای یک لحظه می‌خواستم بی‌خیال نوشتن بشوم.

به خاطر اینکه کسی برایم نظر نگذاشته؟

نه...

به خاطر این نظرات تبلیغاتی که هر دفعه باید پاکش کنم.

دلیل قانع کننده‌ای نیست؟

پس یک نگاه به اول همه نظرات تبلیغاتی بینداز.

(وبلاگ قشنگ و زیبایی داری...

یا

عجب مطالب پرباری...

یا

با این همه بازدید کننده...

و هزاران چرندیات دیگر)

و این برایم تهوع‌آور است.

اظهار نظر بدون دیدن و شنیدن و تفکر٬ فقز و فقز برای اینکه چیزی گفته باشیم.

:.

وضع نقد و نظر ایرانی



۶)

اواخر مطلب بالا گلاب به رویتان مجبور شدم بروم دستشویی.

با اینکه دو دقیقه هم طول نکشید اما دوتا مطلب مهم را کشف کردم که حاصلش شد ۶ و ۷.

یکم فکرم پرید به بحثی که چندماه پیش با یکی از دوستان داشتم و با اینکه می‌دانستم حق با من است اما در استدلال کم آورده بودم و هرچه شلوغش کردم خودم قانع نشدم.

(بعضی وقتها حرفهایی می‌زنم که برای طرف روبرو اثبات است و برای خودم کشک! که البته قسمتی از این مطلب مربوط به ذات جدل است.)

خلاصه آن روز بعد از خشکیدن دهان و سوزش حلق و درد شکم و انفجار ذهن٬ خسته و کلافه به خانه برگشتم.

بدون آنکه خودم قانع شده باشم.

توی دستشویی یک لحظه متوجه شدم ایراد من در آن بحث این بوده که به جای اصول به فروع چسبیده بودم٬ به جای ریشه و تنه به شاخه٬ به جای علت به معلول.

درست همان کاری که طب بازاری امروز در مورد بدن انسان انجام می‌دهد و من به‌شدت مخالف آن هستم را خودم در جنبه دیگری از زندگیم انجام داده‌بودم.

و این بوده دلیل کمبود استدلال من.

در صورتی‌که اگر اصول را اثبات و نفی می‌کردم آنگاه ایراداتی که او وارد می‌ساخت همه یکباره حل می‌شد.

شک اساسی را باید از علت شست نه معلولات.

:.

این وضع بحث و استدلال ما.



۷)

البته در تمدنهای باستان ۷ عدد مقدسی است و این مطلب هم به تقدس رسید.

گفتم که دوتا مطلب مهم را متوجه شدم.

اما دومی این بود که اگر مستراح نبود شاید ما هنوز مانند اجدادمان در غارها زندگی می‌کردیم و لباسمان برگ و پوست بود.

این را بدان سبب می‌گویم که بشر تا از مستراح استفاده نکرد توان تفکر نداشت.

و رشد و خروج از غار و تمدن سازی از زمانی آغاز شد که مستراح شکل گرفت. 

پر واضح است که بشر غیر متفکر توان رسیدن به اندیشه بزرگ استفاده از مستراح را نداشت و بدین سبب است که من تصور می‌کنم شاید استفاده از مستراح هم مانند کشتی‌سازی و خیاطی و زره بافی و بسیاری علوم و فنون دیگر به واسطه خداوند و توسط پیامبران به بشر تغلیم داده شده است.

:.

این هم وضع پژوهش و تبلیغ دینی مسلمانان