بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

ماجرای سفر به سربندر

سه‌شنبه ساعت ۲۱۴۰ با کمی تأخیر سوار ایرباس هواپیمایی هما شدم.

موتورها روشن شد و پرواز کردیم.

واقعا نمی‌دونم این چیزی که به عنوان شام توی هواپیما می‌دهند چیه اما هرچی هست خیلی مزخرفه!

به اهواز رسیدیم و پیاده شدم.

فرودگاه اهواز بسیار بد طراحی شده و هروقت وارد یا خارج می‌شی ازدحام و فشردگی جنعیت اذیت می‌کنه.

در هر صورت .

سوار تاکسی شدم و رفتم فلکه چهارشیر.

اونجا کمی منتظر ماندم و کنار حوض آب نشستم و به شیرها نگاه کردم تا اومدن دنبالم.

بعد از خوش و بش سوار ماشین شدم و تا سربندر راجع به برنامه فردا و ماساژ صحبت می‌کردیم.

شب مهمان شیخ بودیم.

شیخ طلبه حوزوی بود که چندسالی توی قم درس خونده بود و حالا به سربندر برگشته بود.

انسان شریفی بود.

شیخ و برادرش و یکی از دوستانشان تا نیمه‌های شب با پلی استیشن ۳ فوتبال بازی می‌کردند.

خانه در محله ایران و ژاپن بود.

جایی آخر دنیا!

با پشه‌هایی آدمحوار.

وقتی از فرودگاه اهواز با تاکسی بیرون زدم هرجا یه تیکه کوچیک چمن بود چندتا جوون یا خانواده با هم نشسته بودن و داشتن قلیون می‌کشیدن.

و حالا اینجا توی شهری که شاید ۲۰٪ و یا بیشتر از درآمد ملی ما مدیون آن است کمترین امکانات تفریحی موجود نیست٬ خیابونا خراب و داغون و ....

واقعا مردم یربندر از بندر امام و منطقه ویژه و آن همه پتروشیمی و غیره و غیره فقط بوی دائمی آمونیاک و تخلیه فاضلاب صنعتی و جیوه توی دریا و مسمومیت آبزیان و میگرن را به ارث برده است.

حالا می‌فهمم چرا احمدی‌نژاد اگر هزاربار دیگر هم کاندید رئیس‌جمهوری شود رأی می‌آورد زیرا برای شمال شهر تهران حرف نمی‌زند٬ برای و به زبان همین مردم حرف می‌زند و این مردم از صمیم قلب دوستش دارند با این که همه بلا استثنا از وضع موجود ناراضی بودند و پلیسهای شهر را رشو گیر و مسئولانشان را بی‌مسئولیت می‌دانستند و....

جالب است که سربندر و ماهشهر بر سر بندر امام درگیرند.

گاهی در اخبار استانی خوزستان به بندر یا پتروشیمی امام٬ بندر ماهشهر می‌گویند و این سربندریها را خیلی ناراحت می‌کند و البته این با توجیه مرکز بودن ماهشهر و تابعه بودن سربندر است.

سربندریها خواسته‌اند که بخش جدایی باشند تا به این طریق بندر و پتروشیمی که در زمینهای اطراف سربندر واقع شده است به آنها متعلق باشد. 

خلاصه اینکه شب خوابیدم و صبح سرکلاس حاضر شدم.

حدود ۱۰ نفر از آقایان آمده بودند که دونفشان پرستار و دو نفر هم مربی ورزشی بودند و بقیه جوانهای علاقمند.

کلاس خوبی شد.

یک ساعت و نیم تئوری و حدود ۲ ساعت هم عملی.

ماساژدرمانی میگرن و سردردهای میگرنی را برایشان گفتم که البته این به درخواست خودشان بود.

عصر هم حدود ۱۰ نفر خانم و ۴ نفری آقا در کلاس حاضر بودند که در آنجا کلاس را به نحوی هدایت کردم (با سیاستی که خودم الآن دارم حال می‌کنم از این مغز) که همه خواستار یاد گرفتن خودماساژی باشند.

کلاس عصر آموزش خودماساژی بود و بد هم نبود.

اینکه می‌گویم بد نبود از جهت اینکه خانمها راحت بودند و....

در هرصورت تجربه جالبی از آموزش به خانمها بود.

شب تا یک و دو توی منطقه ویژه می‌گشتیم و صبح هم همینطور.

تعدادی عکس گرفتم که شاید یکی دوتاش رو بذارم اینجا.

دیشب از اهواز سوار هواپیما شدم و بعد از کلی تأخیر و بدون تهویه بودن هواپیما!!! سالم و زنده رسیدم اصفهان.

الآن هم دارم این چرندیات را می‌نویسم تا فردا.

راستی یه عالم تجربه و حرفهای قلمبه سلمبه و ... هست که بعدا می‌گم برات.

فعلا و همیشه شاد و با هدف و خدایی باشی.


نظرات 1 + ارسال نظر
غزلک شنبه 22 اسفند 1388 ساعت 07:24 ق.ظ

هی میگی ماساج ماساج، داغ دلم تازه میشه!!!

کل پنجشنبه و جمعه داشتم از خودم حرکات موزون در میکردم (عروسی بودیم)، آخ الان چقذه میچسبه!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد