بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سامی این قصه اول دیدار (کاغذپاره‌ای از دفتر خاطرات)

دنیا تنهایی بود و غم
من بودم
و من
نسیمی که نمیوزید
برگی که نمیجنبید
بارانی از ابری هم
میرفتم
اما به کجا
مینشستم
بر چه اما
میخواندم
اما برای که
من بودم
و من
و تاریکی
هر شمعی که می‌افروختم
جرقه‌ای بود
گذشته به لحظه ای
و باز خاموشی
و باز تنهایی
و باز من با من
نا امید بودم از رهایی
از این غم
نه چیزی پیدا
و نه مبهم
هیچ نبود
جز غم
در تیه افسرده
بنشسته سر خورده
ناگاه نوری را
دیدم به نزدیکم
نوری خدایی بود
از یاریش میگفت
میگفت خدا زیباست
وینرا به من میگفت
کم کم فراوان شد
آن روشناییّش
دیدم جهان زیباست
وز آنهمه تاریک
چیزی نماند جز نور
نوری که میرقصید
در محضر معبود
دیدم جهان زیباست
آری جهان زیباست
او عشق من گردید
بی دیدنش هرگز
از جایی دور از او
قلبم پر از او شد
خندیدم از شادی
بی غصه ای در یاد
اما چو دیدم من
آن روی چون ماهش
آن خنده ی شیرین
چشمان پر از نور
افکار پیچاپیچ
عشقم دو چندان شد
او یک پریوش بود
یک روح آزاده
یک حس نامأنوس
یک آبی دریا
یک ناز بی عشوه
عاشق شدم یکسر
دیوانه ای مجنون
آنشب دلم خوش شد
مستانه میراندم
اینرا که یادت هست ؟
مانده است یاد تو
آن نور بالا ها
آن لحظه اول
آن شرم رویاروی
آن حرف آغازین
گفتی سلام و بعد
پاشو بریم آنگه
آغاز یک پرواز

مانده است یاد تو
من ساکت و کم حرف
بی پرس و بی جویی
تنها نشستم تک
با خاطری آرام
فکرم همه این بود
میآید آیا سام ؟
ذکرم نمیشد ترک
از بهر آرامش
وین بود راز من
آن موج آرامش
فکری نمایان شد
در خاطر جمعم
سامی کنون اینجاست
بنما نشانت را
از من نشان خواهد ؟
عکس مرا دیده ؟
اما به هر صورت
باید کنم کاری
افکار من آبی
اعمال تو دریا
دریا همه آبیست
آبی همه دریا
ناگاه یک تدبیر
در ذهن من جان یافت
آن داستان خوب
آن زندگی من
این فکر خوبی بود
در ذهن جوشانم
با تو خروشانم
بی تو ولی هرگز
هرگز هرگز هرگز
آن کتابی که تو من را
آشنا کردی به آن
شازده کوچولو
زندگی من نه
زندگی من و تو
آری آری خوبست
این نشان من و تو
و تو آنرا دیدی
مقصدم فهمیدی
و چه زیبا بودی
در نگاهی که سراپای تو را
دزدکی میسنجید

سامی یک نکته نمیفهمیدم
خوانده بودم اما
عمق معنا را من
عمق آن مطلب والا را من
با تفکر
با عقل
همی سنجیدم
همان عقل معاش اندیش
همان دشمن زیبایی
همان زاده عصر نو
با همان فاجعه میسنجیدم
من شنیده بودم
که به چشم مجنون
لیلی از هر کس دیگر سر بود
لیلی تک دختر بود
و به چشم مجنون
او ز هر زیبا زیباتر بود
پادشاهش میگفت
این کنیز سیه زشت رها کن تا من
سیم ساقان سیه چشم دهم
لیک مجنون نمیدید به دهر
هیچ کس که به از لیلی خوبش باشد
نه که چشمش بندد
نه نه
نه نه ، نه نه
به خدا اکنون میدانم که
عشق مجنون همه جا یارش بود
و چنین دیده به جز یار نمیدید
به هر کوچه و بازار نمیدید
و هر آنگاه که میدید
و هر کس را که
همه معشوقه به چشمش میدید
هر چه زیبا میدید
نزد او هیچ نبود
لیلی اش بود و
دگر هیچ نبود
گل او لیلی بود
و همه گلها هر چند شبیهش بودند
یا که حتی بهتر
لیک لیلی گل او بود
و او مسئولش
او گلش را به همه دخترکان زیبا
به همه ثروت دنیا و من ما فیها
به همه آنچه که در ذهن من و تو گنجد
نه نمیداد
که فکرش را هم
نه به ذهنش
که به ذهن دگران هم حتی
طاقت دیدن و ادراک نداشت
او به جز لیلی خود یار نداشت
اینهمه در نظرم بیهده بود
و قلمفرسایی
یا فقط در ماضی
در هزارانی قبل
روی میداد آنهم
نه برای هر کس
لیک تو فهماندی
که همه ممکن و مقدور بوَد
و نه افسانه ای از قرنی قبل
که کنون لحظه به لحظه من هم
با چنین واقعه ای مأنوسم
در چنین حال خوشی محبوسم
یاد تو خواب من است
دیدنت آرزوی روز من است
و چه ناممکن این
که تو گفتی هرگز
نکند قصه خمسه خواندی ؟
یا که عاشق کشی مهرویان
تو ز لیلی
یا ز شیرین
یا ز خوش صورت بد عهد
نمیدانم کـِی
و چه وقتی و کجا
نکند که تو هم آموخته ای ؟

سامی من تو بدان
عشق را در همه ی اعضایم
و همه زندگی از سر پایم
همه ی بود و نبودم و همه
در همه جاری و ساری کردی
روح من صیقل خورد
واقعیت را دید
تو همه هستی این دل گشتی
سامی یادت مانده ؟
آن دو سایه در نور
آن دو قلب پر شور
قبه ی شیخ صدوق
آسمان و دل ما
راه شیری و من و دیدن و تو
راندن و فاصله طولی من
ترمز و ترس و دل پر طپشت
سامی یادت مانده ؟
بستنی شاتوت
صحبت کمتر من
حرفهای دل تو
شاه شهر ری تو
گم شدن در ره راست
چرخ خوردن دور هیچ
بالهای من و تو
آرزوهای محال
و خیال من خام
که تو تا آخر عمر
در کنارم هستی
 
سامی یادت مانده ؟
آن که گفتم سامی
و تو حرفم بردی
به سر قبر کسی در آنجا
فلفلی 
خنده مرا میگیرد
خنده نه گریه
که میدانم من
هر کسی روز دگر میمیرد
تو عجب شعبده ها داری و مخفی داری
سامیم اینهم از آن شعبده ها

سامی یادت مانده ؟
شربت و شیرینی
چایی نذری و قند
شاه شهر ری و آن خاطره ها
آن دو سه چیز که من دادمت و
تو به من سنگ بلورت دادی
سنگ وجدان و شعورت دادی
شرط آن گردنبند
که نرفت از یادت ؟
و تو گفتی آنرا
تا ابد دور نخواهی کردش
راستی سامی جان
نشوی ناراحت
که من آن تسبیحم
به برت جا مانده
که در این عمدی بود
از سوی قلب و دلم
خبرت هست ز من جان و دلم ؟

من سواری تو را میراندم
و خدا رحمم کرد
یادت هست آنکه مرا گفتی تو
که رعایت کنم این فاصله طولی را
سامی گفتی که بمانم و تو تنها بروی
رسم من این نبوَد
هر که را یار شدم تا ابدش هم نفسم
نشوم دور از او تا که نبرّد نفسم
من تو را تا دم آن کوچه رساندم و سپس
کوله ام را دادم
ببری و برسانی به منش فردا تو
آخر انگار قراری داریم
که بیایی فردا
و شویم همره هم
تا بپوییم و بتازیم به پیش
جالب اینجاست
چه اطمینانی
تو به من داشتی و
من به تو بیش از آن
و برای دو نفر مثل ما
که فقط در دو سوی عالم چت
دوستانی بودند
این به ظاهر بس عجیب است عجیب
و این از جانب تو جالبتر
لیک یک حس نمیدانم چه
به من بچه دل دیوانه
گفت این عین همه پاکیهاست
نیست معصوم ولیکن دریاست
و تو گر غرق شوی پیروزی
ور شنا کن گذری میسوزی
سامیــَم کوله ی من را بردی
و به من وعده ی فردا دادی
که رویم سویی و با هم باشیم
و من از این شادان
کیسه خوابم را
از درون کوله
بکشیدم بیرون
راهی پارک شدم
آری پارک بعثت
این همانیست که در هفته قبل
کشته بودند کسی را در آن
که ربایند از او پولش را
و من آنجا بودم
ساعت یازده شب
بازی و صحبت الوات جوان
و بوی دائمی سیگاری
آب را باز نمودند و دگر
پارک خیس و نمناک
و جای خواب نبود
خسته اما پر شور
از ملاقات دگر در فردا
راهی ترمینال
آنجا اما بسته است
چاره ای نیست دگر
باید امشب خوابید
ایستگاه اتوبوس
جلوی ترمینال
جای خوبی به نظر میآید
خواب خوبی دارم
ناگهان میجنبم
این کی است نیمه شبی
که مرا بی جهت آزار دهد
چشم من میبیند
آری او سربازیست
که مرا میگوید برخیزم
پس کجا باید رفت ؟
من از او میپرسم
راه آهن جای توست
جای کارتن خوابها
من تشکر میکنم
از برای چه نمیدانم لیک
عادتم دست مریزاد بود
اما سامی جانم
وعده کرده با من
دم درب مسجد
ساعت هفت گمانم
آری
و نباید بشوم دور که شاید نشود
برسانم سر موقع خود را
و شود منتظرم سامی من
میروم پارک ولی جایی نیست
اینسوی آنسوی ولی نه انگار
چاره ای نیست فقط یک راه است
وسط بلوار است
میروم بین درختان و دمی میخوابم
از دو سویم گذران خودروها
و صدای آنها
لیک من میخوابم
به امید فردا
صبح بیدار شدم
شوق دیدار تو بیدارم کرد
و نمازم خواندم
آمدم تا سر دیدار تو در موعدمان
لیک آنجا بودی
باز هم پیش از من
عینکی بر چشمت
عینکی دودی بود
که از آن ترسیدم
لیک بر روی تو من خندیدم
دست و پایت گم بود
و از آن شادی دیشب
و نشاط و شورت
خبری نیست که نیست
لیک من ساکت و آرام فقط میبینم
سامیم را که گویی یک شبه عاقل گشته
یا نمیدانم چه
مادرت گفته دگر با من خل پر نزنی
و مرا اینسو و آنسو نبری
حق به مادر دادم
و تو ناراحت از این
یا ز چیزی دیگر
عجله داشتی اما سوی چه ؟
و مرا زودتر از آنچه که پندارم بود
راهی مقصد ری میکردی
سامیم مقصد من تو بودی
یعنی این مشکل بود ، که مرا درک کنی ؟
من فقط سوی سمم آمده ام
چیزهای دگرم عذر بوَد
راهیم کردی و آهی لیکن
قول دادی تا ابد باشی تو
و پس عینک تو
غصه ای را دیدم
اضطرابی از من
یا ز چیزی که نمیدانم چیست
اشکی اما هرگز
سنگی اما ظاهر
و بلورین باطن
با همه غصه که از فرغت تو حاصل شد
کوره نوری ز سوی قول تو روشن میکرد
این دل دلشده ام را که مخور
غم و دلشاد به آینده بمان
میروی بار دگر میآیی
و سمی را به سر قول خودش میابی
غم من رفت که رفت
شاد و شادان گشتم
نامه ات را بارها من خواندم
معذرت نامه که نه
گلنامه
دستخطت چو تمنای تو خوش
و تو خوش خط تو خوش دست تو خوش
نامه ات نزد من است
و هر از چند که میخوانم آن
گویی الهامی از آن میگیرم
که تو نازم هستی
و هر آنچیز که گویی ناز است
سخن پیر به فرزند که یادت مانده
حرف محبوب حبیب است ولو درک نشد
من محبم و تو محبوب منی
و کتابی که تو دادی منرا
نیمیش را خواندم
تا قم و بعد دگر وقت نشد
و پس از آن گم شد
و چه بسیار تلاشم جهت یافتنش
و چه ساعتهایی
که بماندم بر پای
تا شناسم نسب راننده
و ببینم او را
و نهایت هم من
برسیدم به همه گمشده ها
آن کتاب و نامه
نامه ای که پرسش کردم من
تا بماند با من
تا ابد تا هرگز
من کنون در وطنم بودم و شاد
که کسی هست در این عالم خاک
که مرا میخواهد
که کسی دوست مرا میدارد
و اگر عاشق من نیست
که هست
لااقل حرف مرا میشنود
و مرا لایق درد و دل خود میداند
لااقل فکر من این بود و هست
همه ی این افکار
ناگهان با کلکت خورد به سنگ
تو نوشتی که دگر دیداری
نیست بین من و تو
نیست که نیست
این کلک پشت مرا کرد دو تا
تو چرا این سخنت وقت وداع
که مرا راهی راهم کردی
که پیاده شدم و پرسیدم
از دوام من و تو
و وفا و یاری
تو نگفتی اینرا
شاید در این صورت
آن همانی که تو گفتی میشد
لیک این شعبده ای بود ز تو
سامی دلبر من
من نمیدانم که
این تراوشها را
از کجای ذهنت
میکشی سوی من بیچاره
گریه ناگاه امانم ببرید
و ز خود
و ز بد بختی خود
و ز آزار تو شرمنده شدم
ناگهان شعله ای از جایی دور
آتشی ساخت در این میکده ام
که مگر عاشق سامی چه کند ؟
هر چه او خواهد و خواند بکند
و مرا وسوسه کرد
که علی سامی تو میخواهد
که ز تو دور شود
و ببین مادر او را هم تو
کرده ای ناراحت
پس همه آتشها
بر سر گور تو است
و اگر تو بروی
همه ی مشکلها
حل شود ثانیه ای
سامی آن سامی سابق بشود
و دگر هیچ کسی
نگوید سامی چرا دیر آمد ؟
نکند با پسرک رفته کجا
و دگر لکه ی ننگی ننشیند به برش
که ببین دختر هر جایی را
عشق اینرا میگفت
که من اینرا گویم
این سخن کم کمک آرام نماند
شد غریوی و به هم کام نماند
من نوشتم نامه
نامه ای را که دگر تا هرگز
ننویسم با کس
که شکست آن دل تو
من چه احمق بودم
حق من نیست دریغ عشقی
که تو را لایق آن میدیدم
((کار من نیست شناسایی راز گل سرخ))
تو گل سرخ منی
و منم مسئولت
غیر از این است مگر ؟
و چه نادان بودم
که تو را میراندم
که تو مانی زنده
لیک یادم نشد آندم که مگر
آدمی بی دل و بی عشق
تنفس دارد ؟
و چه است
معنی زندگی اندر بر تو ؟
زندگی جز عشق است ؟
من تو را میدیدم
که بجای آنکه
نامه ام زندگیت را ببرد بر جایش
ناگهان ریشه ی قلبت را زد
و قلم کرد دو پای نازت
ساقه ات را که نمیگویم چه
تازه من فهمیدم
که چه بیجا کردم
آنهمه کذب و دروغ
که به خود بستم من
تا تو از من ببری
و تو در فکر خودت گفتی که
لابد این با دل من بازی کرد
و چو بسیا رفیقان دارد
شانه از زیر غمم خالی کرد
به خدا سامی جان
جز تو ام عشق دگر نیست که نیست
دوستی هم حتی
در کویر دل من نیست که نیست
لااقل تا اکنون
ای سمیرای دلم
قلب من جای فقط یک عشق است
که تو آن عشق منی
و ازین روست که پای همه چیز
تا همه جای چنین مستقرم
راستی سامی بدان اسمم چرا
من نگفتم آنشب شیرین به تو
باورت یا نه ولی آنشب فقط
من دمی افتاد یادم اسم خود
و به خود گفتم که فردا گویمت
در تعجب تا شوی تو زین خبر
لیک فردا آنچنان راندی مرا
که خودم هم نام خود بردم ز یاد
من فقط در فکر این بودم چرا
اینچنین از من فراری گشته ای
و همین بود دلیل آن دروغ
که تو گفتی گفتم
و نگفتم هرگز
سامیم میدانی
که مرا اشک چو سیلی میریخت ؟
وقتی این عشق مرا رد کردی
و تو تنها کس من
و من بیچاره
که تو را دارم و بس
سامی این فکر نکن
که اگر این علی کوچک تو
بشود با دو سه تا دختر دوست
میرود از یادش
که منی هم بودم
سامی این فکر از آنسوی تو است
که تو پاکی و نجیب
سامیم من اگرم گویی تو
نشوم دوست و نه حرف زنم
با همه دخترکان عالم
هر که خواهد باشد
دختر شاه زمین
خواهر ماه زمان
من تو را میخواهم
تو فقط تو تو تو
سامیْ من عشق تو را میخواهم
و ازین روست که گر
گوئیم میر بمیرم لیکن
دوری از تو ؟
دل من تاب نداشت
و ندارد و نخواهد هم داشت
اگرم باز بگویی که نگو از عشقت
دم زدن از غم و از عشق به یکسو بنهم
لیک دیدار تو را نتوانم
سامی اما اگرم میگویی
که نمیخواهی بینی منرا
من به ناچار پذیرا هستم
لیک من باز تو را میبینم
و تو چشمت را بند
که مرا در چشمت
لحظه ای هم حتی
ندهی مهمانی
سامی میدانی تو
که من آنگاه که دیدم تو ز من منزجری
با خودم گفتم این
این همانیست که میجستم من
سامی آن سامی سابق بشود
سامی گوش به حرف مامانی
که در او هیچ اثری از طغیان
یا فراموشی حدها نبود
لیک وقتیکه شنیدم حالت
آگه از راز بزرگی شدم آن
اینکه من عشق تو را پس زده ام
و چنین بود که نادم گشتم
و بیفتادم من
به در کوی تو و زار و نزار
که تو من را بخشی
و تو اول همه را رد کردی
آخر اما تو ببخشیدی من
لیک تو سامی دیگر گشتی
و من اما بودم
علی همچون سابق
سامی یک عالم از این لطف تو من ممنونم
که مرا بخشیدی
که مرا از نگه فکر خودم سنجیدی
و چه زیبا گفتی
که منم جمع بسی از ضدها
که چنینند گلها
من که خاری بودم
لیک قانون تو مشمول دل من هم بود
باز از لطف تو من ممنونم
و بدین صورت بود
که مرا باز تو برگرداندی
به همه دلخوشی این دل من
و دگر اشک نبارید ز من
نه به حال دل خود
و نه از بهر شکستن دل تو
و شدم شاد و بخندیدم من
که مرا بخشیدی
راستی که تو بلورین قلبی
گر چه در ظاهرت آثار محبت نبوَد
تو همه عشق منی
سام منی
سامی این قصه ی اول دیدار
گر که مردم بکنم یاد و نثارم صلوات
ور نمردم شاید
بنویسم باقیـْش
تا چه پیش آید
دیــگه دیـــگه 

-------------------------- 

این مطلب و مطلب قبلی مربوط به چندین سال پیش است. 

البته از نوع نگارشش هم مشخص است. 

آوردم چون بخشی از خاطراتم بود و می‌خواستم برایم بماند. 

هدیه تولد ( تکه یادداشتی از سطل زباله)

تو متولد شدی ٬ روزی که باید .

پدر شاد شد ٬ مادر خندید و جهان عوض شد زیرا دیگر تو در آن بودی .

بزرگ شدی ٬ اولین کلماتت یادت هست؟

بالیدی ٬ اولین گامهایت را فراموش نکرده ای؟

اولین روز مدرسه را چطور؟ یا اولین قدمهایت بر فضای دانشگاه ؟

تو ٬ تو شدی ٬ همانی که من به او علاقه دارم ٬ نمیدانم چگونه اما شدی آنی که هستی .

و اکنون مهم نیست کجایی یا چه و چه و چه ٬ مهم اینست که بی تو هرگزم.

دروغ نمیگویم لااقل فعلا .

مهم اینست که هم را میفهمیم و جالب اینجاست ٬ اینجاست که نفسهایت در جایی دیگر مرا با خود میبرد ٬ و حرکت دستانت نسیمی بسویم روان میسازد و .........

تولدت برایم مهم است زیرا مرا متولد کردی و محبت را که کم داشتم نصیبم .

تو بخشی از وجودم شده ای چیزی شبیه چشمانم .

زمانی فکر کردن به تو برایم سخت بود واکنون بی تو بودن حتی لحظه ای.

در میان اندیشه هایم و درست جلوی چشمم رژه میروی ٬ پیداست که خوب آموزش دیده ای چون خوب پا میکوبی و طبل بزرگ درست زیر پای راست ٬ و برای یک لحظه تفکر که در میانش نپری باید کلی تمرکز کنم .

اما اینها همه بهانه ای بود که بگویم دوستت دارم .

در ضمن زیاد این حرفا رو جدی نگیریا چون بی جنبه ای یهو جوگیر میشی .

عزیزم تولدت مبارک .

راستی یه هدیه واسه تولدت گرفتم که اگه هزار تا حدس بزنی تو هزارمیش هم این نیست البته تو که اصلا حدس زدن بلد نیستی .

فکر میکنی چی باشه ؟ اما خب فکر و تو ؟

نمیدونم برات بفرستم یا خودم بدم دستت ٬ نظر خودت چیه .

میترسم بزنه تو ذوقت ٬ اما خب اگه مثل بقیه واسط هدیه میخریدم که منم میشدم مثل بقیه .

راستی شاید بخوام نیمه رمضون واسه میلاد امام حسن بیام ابن بابویه .

با بد کسی دوست شدی ٬ بجا اینکه هی بره پارک و سینما یا تو کوهه یا قبرسون .

اگه دوست داشته باشی بیای اونجا .

راسی هر وقت رفتی کوه یه نفس عمیق بکش تا من برم تو دلت تو سینه ات و یادت باشه که این منم .

مواظب خودت باش .

از اون علامت یاهو که همیشه واست میفرسم .

خداحافظ .

لباس مسلمانی

عمامه وال هندیم را بر سر می‌گذارم

عبای مرغوب انگلیسیم را

که با پرس‌بخار کنوود اتو شده می‌پوشم

نعلین زرد چینیم را به پا می‌کنم

سوار بر شورلت آمریکاییم

یک تکه کوچک از شکلات کیت کت جلوی داشبوردم را گوشه دهانم می‌گذارم 

و راهی مسجد الحرام صهیونیستی می‌شوم

آنگاه

موبایل موتورولایم را خاموش می‌کنم تا مزاحم عبادتم نشود

و بر سنگفرش ایتالیایی

و سجاده و تسبیح چینی

در دست و زیر پای

رو به سوی خودم

نماز می‌خوانم قربة الی الله

آزاد‌اندیشی پوزیتیویسمی

من اینجا ایستاده‌ام

در حالی‌که تمام راه پشت سر را به دقت طی کرده‌ام

و مقابلم دیواری است

که با همه تلاشم

نمی‌توانم از آن عبور کنم.

پس:

۱- اینجا انتهای دنیاست.

۲- چیزی آنسوی دیوار وجود ندارد.

۳- همه چیز این سوی دیوار است.

۴- من همه چیزهای این سوی دیوار را می‌شناسم.

۵- اگر چیزی را من نمی‌شناسم به این دلیل است که واقعا وجود ندارد.

۶- چیز جدیدی برای شناختن وجود ندارد.

۷- این و تنها این دیدگاه صحیح و عالمانه است.

۸- به جز انسانهای جاهل٬ ضد علم یا متوهم هیچکس با این نظریه مخالفت نمی‌کند.

ترس

ترس از درد 

جانکاهتر از درد است  

ترس از مرگ  

کشنده‌تر از مرگ 

برای رسیدن به وادی امن  

راهی جز عبور از دروازه ترس نیست 

پس 

از هرچه می‌هراسی به سویش بشتاب

صاحبخانه

دوست داری

در خانه باشی و صاحبخانه نباشد؟

یا بیرون خانه در آغوش صاحبخانه باشی؟

چشم بینداز اما دل مباز

۱٬۲٬۳ 

۱٬۲٬۳ 

۱٬۲٬۳ 

قطار می‌گذرد  

و تو سرنشینی نظاره‌گر 

از پنجره‌هایی رو به بی‌نهایت 

به چشم‌اندازهایی زیبا   

با تمام تار و پودت لذت می‌بری اما 

تا پلک بجنبانی گذشته‌ای 

حتی اگر سرت را کج کنی 

و چشمانت را در پی‌اش بدوانی 

و آهی از حسرت برکشی 

درست به همان سرعتی که 

مخروبه‌ها و مزبله‌ها از دیدگانت می‌گریزند 

و می‌آموزی که 

چشم بیندازی اما دل مبازی  

زیرا در سفری  

و تنها در مقصد است که می‌توانی بمانی 

هرچند شاید باز  

سفری نو در انتظار تو باشد.

چشمان مجهول

هرچند به ظاهر محو تماشای دلبرت هستی اما 

در چشمانت هیچ چیز روشنی نمی‌بینم 

نه که روشن نباشد 

روشن است که روشن نیست.