بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

فعلا

باید گذشت تا بزرگ شد

باید ایستاد تا ماند

سالهاست در مسیر پایانیم اما خود بی خبریم

غافل که ...

دل بسته ایم 

به پوچی بودن خویش

غافل که هرچه هست 

حاصل رفتنهاست

گمشدگی

انگار حجم عظیمی از حرفها هست

که دیگر از جنس سخن نیست

سنگ است

و در سینه نیست

گم شده 

السلام ای هلال ماه خدا

السلام ای هلال ماه عزا 

ماه ایثار سرخ خون خدا  

ز کمانی قدت نمایان شد

غمت افزون بود ز ارض و سما

گرانبهای بی ارزش

به قلب خاک تیره 

ریشه را اگر 

چو کودکی عزیز 

پرورش دهیم 

روزی ارچه دور 

میوه می دهد 

ولی اگر فقط 

به میوه دلخوش شویم 

عاقبت 

ز ریشه پوک می شود

و می میرد 

تمام هستی درخت

سقوط شهاب سنگ

هیچوقت از سقوط یک شهاب سنگ نهراسیدم

زیرا خطی است نورانی و کوتاه

بر چهره شب

که زیبایی آن را می افزاید

اما چند سحر پیش

ستاره ای در عمق آسمان 

ایستاده و آرام

ناگهان دنباله دار شد و سقوط کرد

تا محو شد

و من از وحشت سقوط ستاره بر خود لرزیدم

می نویسم شاید...

می نویسم

تا نمیرم در خویش

و بماند یادم

که کجا بودم من

می نویسم شاید

کسی از روزن نور

چشم اندازد و دل سوزاند

یم حکمت برساند به کویر دل من

و همه زندگیم رنگ خدایی بشود

سربالا

سرمست از اینکه امتحان به آن مهمی را به خوبی نوشته و برگه در دست به سمت محل تحویل برگه ها حرکت می‌کند.

سرش را بالا گرفته و به خود می‌بالد که همه نشسته و در گیرودار پاسخ به سؤالات هستند اما او تمام سؤالات را صحیح نوشته و برایش هیچ دشواری نداشته است.

فقط محل تحویل برگه‌ها را می‌بیند و از بین بچه‌هایی که روی زمین نشسته و در حال امتحان دادن هستند حرکت می‌کند که ناگهان صدایی از زیر پایش او را به خود می‌آورد.

نگاهش را پاییین می‌آورد و عینک له شده یکی از بچه‌ها را زیر پایش می‌بیند.

می‌نشیند کنار آن بنده خدا که آنقدر حواسش به امتحان و پاسخ به سؤالات است متوجه له شدن عینکش نشده است و عینک را در دست می‌گیرد.

-آقا ببخشید عینکتون رو له کردم.

یک لحظه سرش را از برگه امتحانی بالا می‌آورد و بی درنگ می‌گوید: مهم نیست بعدا درستش می‌کنم.

و او می‌رود٬ اما دیگر سرش زیاد بالا نیست.