بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

زندگیواره ۵/۲۶ دروغ برای راست

ما زندگی می کنیم؟ شاید.

ما مرده ایم؟ باز هم همان شاید.

اما نه

این شاید از سر تأیید است و آن از تکذیب.

برای یک راست باید هزار دروغ گفت و برای یک دروغ هزاران راست.


حضرت امیر چنان می کرد و چنین.

تو را به امیر چه؟

ببین اسیر چه می کند.

اصلا تو را با شیطان کار است.

او استاد توست

و یا تو استاد او.

زندگیواره ۲۵ زندگی حادثه ای تکراریست

زندگی
حادثه ای تکراریست
که فقط یکبار است و به آن مجبوری
لیک در آن آزاد
تو در آن آزادی؟
زندگی شهوت در چشم تو نیست
خوردن دخترکان با چشمان

سینه بندیست که بی تاب زنی است
تو در آغوش همان زن خفته
شرط سرخیست که آویزان است
گرمی و خیسی آن آشفته
زندگی آن نفس آخر قبل از ارضا است
زندگی لحظه آغاز پس از انزال است
زندگانی نوک پستانهایی است
صورتی رنگ و قشنگ
که تو میلیسیشان
بهترین لذت تو در همه عمر
مک زدن از سر آنها باشد
و به تو شیره هستی بخشد
از سرآغاز حیات
تا سرانجام بشر
زندگی جوجه کلاغی است به گرداب اندر
مجمع قار کلاغان گردش
منجی سبز و کلاغان ساکت

زندگی شب پره ایست
که هواخواه مه است
لیک می گردد او
گرد یک مهتابی
زندگی لحظه مجهول بشر
 واپسین ثانیه قبل از مرگ است
اولین لحظه ی بعد از مردن

زندگیواره ۲۴ همرنگ جماعت

ز بس که همرنگ جماعت شدیم
جورکش مفتی عادت شدیم
هر که دلش خواست که نطقی کند
عربده ای زد و چو آلت شدیم
ز بس که این آینه بیرنگ شد
رنگ شد و شسته شد و رنگ شد
ز بس که هر حرف که ما گفته ایم
بسته شد و بار کش سنگ شد
ز بس که هرکس که تبر داشت زد
و آنکه سپر داشت دم از دم نزد
ز بس که هر با هنری زنده مرد
و آنکه قلم داشت به بیراهه زد
ز بس که خنجر به دلم خورده است
هر که دلم خواست همو مرده است
اشک دو چشمم شده خونابه ای
دوست ترین دوست دل آزرده است
از دو جهان سیرم و بیزار من
چشم تو را دیدم و بیمار من
دست مرا گیر تو ای دستگیر
بین که کنون بی کس و بی یار من

زندگیواره ۲۳ گلیمت را به آب بسپار

بد است بد
بد نیست شکنجه است
که نتوانی خوابهایت را حتی برای نزدیکترین کسانت بگویی
شکنجه است شکنجه
که افکارت را
افکار بلندت را
حتی دوست ترین دوستانت بخندند
عذاب است عذاب
که مجبورت کنند سر از آسمان فروگیری
سر به زمین فرودآری و خود را باشی
تنها به فکر خود
داستان گلیم و آب همه گیر شده است
از آب که گرفتی
همانجا بر ساحل بر آن باید بنشینی
و فعلا شاد و خندان باشی که در آب نیست
و بی خیال آن یک نفر که در آب دارد میدهد جان
نمیدانم از کجا آمد این
نه قدمتمان
نه مذهبمان
کاش گلیمهایمان را رها میکردیم
و گلهایمان را در میافتیم
کاش برای نجات همدیگر در آب میرفتیم
نه بیرون کشیدن گلیممان
کاش کاشهایمان فقط کاش نبود

زندگیواره ۲۲ عکس سیاه و سفید

انسانها رنگارنگند
اما سیاه و سپید خواهند شد
چه زمان ؟
آنگاه که از دریچه گذشتند
آنگاه که برای همیشه ثبت شدند

زندگیواره ۲۱ آرزوهای بزرگ

زندگی آرزوهای بزرگیست که
در کودکی داری و نمیفهمی
در نوجوانی میشناسی
در جوانی میپروری
در میانسالی فراموش میکنی
و در پیری افسوسشان را میخوری

اما آنکس زندگی میکند که آرزوهایش را فراموش نکند
در راهشان حرکت کند
و برای آنها از همه چیزش بگذرد
او زندگی کرده
دیگر جایی برای افسوس خوردن نیست

بیا و زندگی کن
راستی آرزوی بزرگ زندگی تو چیست ؟
آیا به همان  بزرگی است که فکر میکنی ؟

زندگیواره ۲۰ دلت تنگ می شود؟

هرگز دلت برای کسی تنگ میشود ؟
آنکس که با دو بال رها پر گرفت و رفت
هرگز کسی برای تو دلتنگ میشود ؟
آنکس که ماند و در پی بیحاصلی نرفت

من و کرکه گور

کرکه گور یه فیلسوف دانمارکیه که من کاملا اتفاقی راجع بهش خوندم.

شباهتهای خیلی زیادی بین من و اون هست. یه گوشش رو می نویسم و بقیش رو اگه خواستی از لینک زیرش برو بخون.

دانشجوی الهیات می شود اما زندگی بی بند و باری دارد.کرکه گور درس نمی خواند و به جای درس کتاب های ادبی و فلسفی می خواند.

من برای اینکه بتوانم او را تا ابد دوست داشته باشم باید با او قطع رابطه کنم.

این هم ادامه مطلب.