بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

در گوشم نجوا کن

پروردگار مهربانم

ای که در سراسر گیتی تو را حس می‌کنم

در وجودم جریان داری

نه آنچنان که خون

آنچنان که جان

تو را سپاس بی‌کران

که هرچه می‌اندیشم

جز گناه و دوری به درگاهت نیاوردم

و جز نیکی و نزدیکی به من نبخشیدی

که از کوچک کوچکی آید و

از کریم کرامت

پس

باز هم مرا در آغوش بگیر

اینبار محکم‌تر

همچون روز نخست

چشم در شمم بدوز

در گوشم نجوا کن

و  بپرس

همان راز شیرین را

تا جان فدایت کنم

که ارزشمندترین تحفه‌ی بی ارزشم این است 

و بگویم

بلی

بی‌پیرایه بگویم هرگز نبوده‌ای

هیچگاه دیده‌ای

نقش کوه و بدر را

میان شالیزار؟

هیچگاه شنیده‌ای صدای پرندگان را

آنگونه که بگریی؟

هیچگاه مست گشته‌ای آنچنان

که زمین و زمان ذکر گویند و تو نیز؟

هیچگاه آنقدر دور بوده‌ای که

نه گذر رهگذری براندت

نه صدای سرعت بی‌انجام؟

هیچگاه میان کوچه‌باغهایی رفته‌ای

با فرشی از ماسه و

سایبانهایی از چنار و گردو

که حس کنی

هدف رفتن است

و زندگی همین؟

اگر نبوده‌ای

به تو بی‌پیرایه بگویم

هرگز نبوده‌ای

بیا و باش

ملاعبه‌ای که پایانش....

نه

هرگز

کوشش من وشاخه‌های بید

و سرک کشیدن

و قد برافراشتن

به بالا و بالاتر

جنگی نیست کینه‌توزانه

بر سر تصاحب جسم ماه

شیطنتی است کودکانه

ملاعبه‌ای است

که پایانش را

هیچکس نمی‌داند

هیچکس غیر ما

راستی هنوز می‌توان ادعای جنون کرد

و از مجازات گریخت

به سبب نور ماه تمام؟