بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

مه گرفته

وقتی در مه قدم برمی‌داری 

آشناترین مسیرها هم غریبه می‌شوند.

نمی‌دانی چه می‌خواهی بسازی

آجرها را روی هم می‌چینی 

دقیق و محکم و مرتب  

اما 

بنایت فرو می‌ریزد 

زیرا نمی‌دانی چه می‌خواهی بسازی  

فقط می‌سازی

و باز از نو 

فقط می‌سازی

لای گیره‌ مانده‌ام

هرچند همیشه دلیلی برای خندیدن هست 

اما 

وقتی لای گیره‌ای 

خندیدن واقعا سخت است

فروش شادی

جایی برای خرید شادی نیست 

اما گاهی  

باید آنرا در ازای اندکی پول فروخت 

هوو

همیشه یک پای ماجرا لنگ است 

تو هستی دل نیست 

دل هست 

تو نیستی 

تو و دل هووی همدگرید

و هرگز نخواهی فهمید...

می‌توانم غرق لذت شوم 

و مست 

حتی از دیدن ماه نارنجی دیشب  

یا اندام لطیف یک گلبرگ 

می‌توانم آنچنان بپیچم میان شعله‌ات خویش را

که سراپا تو شوم 

بی دغدغه‌ی بود و نبود 

می‌توانم تا ابد نظاره کنم 

عریانی قلم هستی بر پیکرت را 

و ظرافت چرخش  

و... 

و هرگز نخواهی فهمید  

حس راستین مرا  

زیرا الماسها  

همیشه در زیر سیاهی  

پوشیده‌اند خویش را.

پشت عینک آفتابی

از پشت عینک آفتابی

وقتی همه چیز فانتزی است 

و تمیز 

و البته کمی قهوه‌ای! 

دلم را که تنگ خیلی‌ها شده  

و شور می‌زند  

می‌بینم که بالاخره آرام گرفته است.

چیزی کم است

حسم هرگز دروغ نمی‌گوید 

زندگی عالیست 

سرشار از لذتهای رنگارنگ 

اما چیزی کم است 

که نمی‌دانم چیست 

شاید عشق 

شاید مرگ.