بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سایکلوتوریسم سیاسی۵

قسمت پنجم از سفر به بارگاه ملکوتی امام راحل با دوچرخه جهت شرکت در مراسم ۱۴ خرداد و نماز آقا سیدعلی:

می‎خواستیم با دوچرخه وارد قسمت فضای باز جلو حرم بشویم
اما نه از درب جنوبی (کنار عوارضی) و نه از درب غربی اجازه ندادند
نه تنها به دوچرخه که حتی کیف را هم نمی‎گذاشتند داخل ببرند
البته بعد که رفتیم داخل دیدیم بعضیها از درب شرقی (سمت بهشت زهرا) با دوچرخه وارد شده‎اند
و بی‎نظمی و عدم وجود رویکرد و عملکرد واحد حتی در کاری ساده (اما نه غیر مهم) مثل بازرسی و ورود زوار هم دیده می‎شد
و کاش لااقل این یک‎جا و یک‎بار وحدت رویه را می‎دیدیم
به هر حال همان بیرون و در سمت غربی حرم چادر زدیم
جالب اینجاست که من چادر نبرده بودم و اگر با آقا سعید نبودم معلوم نبود توی آن شلوغ بازار و با آن همه وسایل چگونه باید شب تا صبح را سر می‎کردم
از طرف دیگر آقا سعید هم اگر من نبودم مجبور بود چادر و وسایلش را برای زیارت به امان خدا رها کند و برود
من ماندم و او رفت برای زیارت و نماز نخوانده
تا بیاید از نیمه شب گذشته بود
و من هنوز مشغول پختن کالاجوش (کلاه جوش!) بودم
اطرافم پر بود از جوانهایی که با قلیان و سیگار آمده بودند و چرندیات لحظه‎ای از زبانشان قطع نمی‎شد
نه می‎دانستند ایران کجاست و نه می‎فهمیدند امام کیست
دیگر امان از وقتی که دختری رد می‎شد
بیشتر نگویم بهتر است
فقط اینکه محصول فقر مالی و فرهنگی بودند
داشتم کشکهای خیس‌خرده را له می‎کردم
یکی از همین جوانها آمد و گفت: داداش آتیش داری؟
گفتم: نه ... بیا با این روشنش کن
و اشاره کردم به اجاق گاز روشن
روشن کرد
دودی با عشق به درون ریه فرستاد و پرسید: از کجا اومدی؟
-اصفهان
-با دوچرخه؟
-آره
-خمینی چیکار کــــــــــرده با مردم که اینجوری میان!
-خمینی اون کارو کرده که یه زمانی آمریکاییها توی ایران حق توحش می‎گرفتن و هرکاری می‎خواستن می‎کردن اما حالا التماس می‎کنن که بیان ایران محلشون نمیذاره
دودی هوا فرستاد
پک عمیقی زد
-شنیدی آمریکا موشک زده لب مرز ایران
مرز یه کشور یعنی همه اون کشور
یعنی انگار تهران رو زده
دیدم این مغزش استدلال پذیر نیست
راهش جدل است و بس
در همین لحظه آقا سعید رسید
و من ناگهان بدون اینکه خودم متوجه شوم به زبانم آمد که بگویم: میدونی که سفارت یه کشور جزء خاک اون کشوره
و ما الآن 30 ساله که سفارت آمریکا رو گرفتیم
یعنی انگار آمریکا رو گرفتیم
جوانک مات شد
یاعلی گفت و رفت
حاجی ماند
من رفتم و نماز و زیارت مختصر
و برگشتم
شام خوردیم
چقدر شور شده بود به خاطر کشک‎ها
تصمیم گرفته بودم برگشت
با اتوبوس‎های بچه‎های اصفهان برگردم
به همین خاطر تصمیم گرفتم پارکینگ اتوبوسهای اصفهان را پیدا کنم
اما یک نفر نمی‎دانست که پارکینگ‎ها چگونه تقسیم‎بندی شده
هرکسی چیزی می‎گفت و ما را جایی می‎فرستاد
چند ساعتی گشتم اما بی‎فایده
همه جا پر بود از پلیس‎های راهور
حتی از اصفهان و یزد هم بودند
اما هیچکس نمی‎دانست
پرسیدم: یعنی اینجا نقشه ندارد؟
گفتند: ما ندیده‎ایم
یکی از پلیس‎ها از روی نقشه سال گذشته که در ذهنش مانده بود راهنماییم کرد
اما آن هم غلط
دیگری گفت: تقسیمات و اداره برنامه به عهده سپاهه، اونا باید بدونن
رفتم و از مقر سپاه پرسیدم
گفتند: نمی‎دانیم
رفتم دفتر مرکزی ستاد برگزاری مراسم رحلت امام
گفتم: نقشه ندارید؟
گفتند: نقشه‎ها زیر چاپ هستند
فردا صبح ساعت 9 بین نیروها تقسیم می‎شود. بیا اگه بود بگیر.
گفتم: خسته نباشید!
متوجه شدی؟
نقشه پارکینگها ساعت 9 صبح روز مراسم آماده و پخش شد.
و برای بار دیگر باز هم مطمئن‎تر می‎شوی که این مملکت را فقط امام زمان حفظ می‎کند
وگرنه اگر به این آقایان باشد ...
خلاصه محشری بود آن شب
اتوبوس‎ها می‎آمدند و می‎رفتند و خیلی‎هایشان
نمی‎دانستند به کجا
فقط وقتی پارک می‎کردند با بچه‎هایشان همانجا قرار می‎گذاشتند
و استان‎بندی پارکینگ‎ها هم کشک
شب کمابیش خوابیدیم
من کاملا و آقا سعید تقریبا اصلا
از بس داد و بیداد و صدای خنده بلند بود
صبحانه که خوردیم دوباره به دنبال پارکینگ روان شدیم 

آخر دست از روی نقشه‌ای روی میز غرفه هوافضای سپاه توانستیم پارکینگ اصفهان را پیدا کنیم!!! 

توجه کنید سازماندهی را!!!  

پارکینگ در صلع شرقی بهشت زهرا واقع بود

خلاصه کنم 

رفتم و تمام وسایل و کیف ترکبند و حتی دوربینم را  

سپردم به یک برادر بسیجی اصفهانی که از قیافه‌اش خوشم آمد 

و قرار شد بعد از اتمام نماز جمعه خودم هم با اتوبوس آنها برگردم اصفهان 

حالا دیگر سبکبار شده بودم  

با دوچرخه تمام بهشت زهرا را طی کردم 

و رفتم تا نزدیکی حوض بزرگ کنار حرم امام 

سمت مترو 

چیزی تا اذان نمانده بود  

دوچرخه را بستم و راه افتادم به سمت موج جمعیت

رئیس‌جمهور داشت صحبت می‌کرد و... 

ادامه در قسمت آخر...

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 05:38 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام دوست عزیز...خیلی قشنگ نوشته بودید!
موفق باشید و پایدار تا ابد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد