ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
میخواستیم با دوچرخه وارد قسمت فضای باز جلو حرم بشویم
اما نه از درب جنوبی (کنار عوارضی) و نه از درب غربی اجازه ندادند
نه تنها به دوچرخه که حتی کیف را هم نمیگذاشتند داخل ببرند
البته بعد که رفتیم داخل دیدیم بعضیها از درب شرقی (سمت بهشت
زهرا) با دوچرخه وارد شدهاند
و بینظمی و عدم وجود رویکرد و
عملکرد واحد حتی در کاری ساده (اما نه غیر مهم) مثل بازرسی و ورود زوار هم
دیده میشد
و کاش لااقل این یکجا و یکبار وحدت رویه را
میدیدیم
به هر حال همان بیرون و در سمت غربی حرم چادر زدیم
جالب اینجاست که من چادر نبرده بودم و اگر با آقا سعید نبودم
معلوم نبود توی آن شلوغ بازار و با آن همه وسایل چگونه باید شب تا صبح را
سر میکردم
از طرف دیگر آقا سعید هم اگر من نبودم مجبور بود
چادر و وسایلش را برای زیارت به امان خدا رها کند و برود
من
ماندم و او رفت برای زیارت و نماز نخوانده
تا بیاید از نیمه شب
گذشته بود
و من هنوز مشغول پختن کالاجوش (کلاه جوش!) بودم
اطرافم پر بود از جوانهایی که با قلیان و سیگار آمده بودند و
چرندیات لحظهای از زبانشان قطع نمیشد
نه میدانستند ایران
کجاست و نه میفهمیدند امام کیست
دیگر امان از وقتی که دختری
رد میشد
بیشتر نگویم بهتر است
فقط اینکه محصول
فقر مالی و فرهنگی بودند
داشتم کشکهای خیسخرده را له میکردم
یکی از همین جوانها آمد و گفت: داداش آتیش داری؟
گفتم:
نه ... بیا با این روشنش کن
و اشاره کردم به اجاق گاز روشن
روشن کرد
دودی با عشق به درون ریه فرستاد و پرسید:
از کجا اومدی؟
-اصفهان
-با دوچرخه؟
-آره
-خمینی چیکار کــــــــــرده با مردم که اینجوری میان!
-خمینی اون کارو کرده که یه زمانی آمریکاییها توی ایران حق توحش
میگرفتن و هرکاری میخواستن میکردن اما حالا التماس میکنن که بیان ایران
محلشون نمیذاره
دودی هوا فرستاد
پک عمیقی زد
-شنیدی آمریکا موشک زده لب مرز ایران
مرز یه کشور
یعنی همه اون کشور
یعنی انگار تهران رو زده
دیدم
این مغزش استدلال پذیر نیست
راهش جدل است و بس
در
همین لحظه آقا سعید رسید
و من ناگهان بدون اینکه خودم متوجه
شوم به زبانم آمد که بگویم: میدونی که سفارت یه کشور جزء خاک اون کشوره
و ما الآن 30 ساله که سفارت آمریکا رو گرفتیم
یعنی
انگار آمریکا رو گرفتیم
جوانک مات شد
یاعلی گفت و
رفت
حاجی ماند
من رفتم و نماز و زیارت مختصر
و برگشتم
شام خوردیم
چقدر شور شده بود به
خاطر کشکها
تصمیم گرفته بودم برگشت
با
اتوبوسهای بچههای اصفهان برگردم
به همین خاطر تصمیم گرفتم
پارکینگ اتوبوسهای اصفهان را پیدا کنم
اما یک نفر نمیدانست که
پارکینگها چگونه تقسیمبندی شده
هرکسی چیزی میگفت و ما را
جایی میفرستاد
چند ساعتی گشتم اما بیفایده
همه
جا پر بود از پلیسهای راهور
حتی از اصفهان و یزد هم بودند
اما هیچکس نمیدانست
پرسیدم: یعنی اینجا نقشه ندارد؟
گفتند: ما ندیدهایم
یکی از پلیسها از روی نقشه سال
گذشته که در ذهنش مانده بود راهنماییم کرد
اما آن هم غلط
دیگری گفت: تقسیمات و اداره برنامه به عهده سپاهه، اونا باید
بدونن
رفتم و از مقر سپاه پرسیدم
گفتند: نمیدانیم
رفتم دفتر مرکزی ستاد برگزاری مراسم رحلت امام
گفتم:
نقشه ندارید؟
گفتند: نقشهها زیر چاپ هستند
فردا
صبح ساعت 9 بین نیروها تقسیم میشود. بیا اگه بود بگیر.
گفتم:
خسته نباشید!
متوجه شدی؟
نقشه پارکینگها ساعت 9
صبح روز مراسم آماده و پخش شد.
و برای بار دیگر باز هم
مطمئنتر میشوی که این مملکت را فقط امام زمان حفظ میکند
وگرنه
اگر به این آقایان باشد ...
خلاصه محشری بود آن شب
اتوبوسها میآمدند و میرفتند و خیلیهایشان
نمیدانستند
به کجا
فقط وقتی پارک میکردند با بچههایشان همانجا قرار
میگذاشتند
و استانبندی پارکینگها هم کشک
شب
کمابیش خوابیدیم
من کاملا و آقا سعید تقریبا اصلا
از
بس داد و بیداد و صدای خنده بلند بود
صبحانه که خوردیم دوباره
به دنبال پارکینگ روان شدیم
آخر دست از روی نقشهای روی میز غرفه هوافضای سپاه توانستیم پارکینگ اصفهان را پیدا کنیم!!!
توجه کنید سازماندهی را!!!
پارکینگ در صلع شرقی بهشت زهرا واقع بود
خلاصه کنم
رفتم و تمام وسایل و کیف ترکبند و حتی دوربینم را
سپردم به یک برادر بسیجی اصفهانی که از قیافهاش خوشم آمد
و قرار شد بعد از اتمام نماز جمعه خودم هم با اتوبوس آنها برگردم اصفهان
حالا دیگر سبکبار شده بودم
با دوچرخه تمام بهشت زهرا را طی کردم
و رفتم تا نزدیکی حوض بزرگ کنار حرم امام
سمت مترو
چیزی تا اذان نمانده بود
دوچرخه را بستم و راه افتادم به سمت موج جمعیت
رئیسجمهور داشت صحبت میکرد و...
ادامه در قسمت آخر...
سلام دوست عزیز...خیلی قشنگ نوشته بودید!
موفق باشید و پایدار تا ابد!