بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سایکلوتوریسم سیاسی۴

قسمت چهارم از سفر به بارگاه ملکوتی امام راحل با دوچرخه جهت شرکت در مراسم ۱۴ خرداد و نماز آقا سیدعلی:

اول از بگویم که چون مطالب خیلی طولانی و شاید کسل کننده شده و از طرف دیگر به دلیل تفصیل زیاد از این به بعد خلاصه‌تر می‌نویسم و عکسها را هم تا یک هفته دیگر به همین مطالب نوشته شده اضافه خواهم کرد. 

 

وارد کاشان شدم 

به دنبال عابر بانک رفتم تا فلکه اصلی شهر 

بعد از گرفتن پول از میوه‌فروشی که دور میدان بود یک هندوانه متوسط به انتخاب خودش و چند عدد سمسوری کوچک خریدم 

نان جو و پنیر هم خریدم 

اول سمسوری‌ها که محصول «آقا علی عباس» بود و از قند شیرین‌تر میل کردم 

نوش جان 

گوشت شود به تنم 

بعد هم نیمی از هندوانه که توی آب جوی فضای سبز وسط فلکه یخ کرده بود 

حالا نوبت نماز بود 

نشانی مسجدی که حیاط‌‌دار باشد پرسیدم 

چون دوچرخه و بار آن را نمی‌شد وسط خیابان رها کرد

مدرسه علمیه‌ای را به من نشان دادند 

در کوچه‌ای گوشه همان میدان 

آنجا نمازم را خواندم 

با اجازه دوش گرفتم 

و کمی خوابیدم 

ساعت حدود ۳ بود که از کاشان راه افتادم به سمت قم 

آب معدنی خریدم که بی‌آب نمانم 

چون پدرم گفته بودند: کاشان-قم کویر مطلق است و مواظب باش. 

آرام آرام رکاب می‌زدم و هروقت خسته می‌شدم کمی استراحت زیر پل  

و باز یاعلی 

الآن که دارم می‌نویسم یاد یکی از خاطرات این سفر افتادم 

هرچند خود خاطره با جزئیاتش توی ذهنم زنده است  

اما درست یادم نیست کی و کجا اتفاق افتاد.  

کمی از ظهر گذشته بود و گرما توانم را بریده بود 

آبهایی که همراه داشتم رو به اتمام بود 

آنچه مانده بود هم آنقدر گرم شده بود  

که قابل نوشیدن نبود

همین حین دیدم که چند درخت وسط بیابان برهوت هست 

مطمئن شدم که باید آب باشد 

اول گفتم این یک ذره راه را تا شهر بعد می‌روم 

که خوب شد نرفتم 

زیرا پس از برداشتن آب هرچه رفتم نمی‌رسیدم 

خلاصه راهم را کج کردم  

و از جاده خاکی رفتم به سمت قلب بیابان 

همین طور که نزدیک می‌شدم دیدم موتورسواری  

که گردوخاکش تا آسمان می‌رفت از دور 

درست رفت همانجا و ایستاد 

کمی دیگر جلو رفتم 

چند سگ شروع به پارس کردند 

محل نگذاشتم و بازهم جلو رفتم 

سگها دوره‌ام کردند 

یکیشان واقعا وحشتناک و گردن کلفت بود 

و اگر آن پسر جوان نبود شاید من را می‌خورد!!! 

آنجا آب بود  

اما شور و تلخ 

پسر از دبه‌ای که همراه داشت  

آب شیرینم داد 

نمازم را خواندم 

و تنها هنگام نماز بود که آن سگ قلدر برایم پارس نکرد  

و آمده بود درست جلویم استاده بود 

اما وقتی سلام نماز را دادم 

چنان از هم ترسیدیم 

که سگ چند قدمی عقب رفت و شروع کرد به پارس 

و من قلبم یک لحظه ریخت 

خلاصه با پادرمیانی چوپان ماجرا حل شد! 

عجب پسر آقایی بود 

آنجا آغل گوسفندان بود 

وسط بیابان 

و لاجرم دزدگاه 

گفتم: اگر شما نیامده بودی چی می‌شد؟ 

گفت: اینها تیکه پاره‌ات می‌کردند «یک چیزی به همین معنا»  

خاطره تمام. 

اما ادامه سفر:

رفتم و رفتم که زودتر برسم به قم 

اما از قم خبری نبود 

قسمت خوب ماجرا این بود که نصف هندوانه همراهم بود 

و هرجا داغ می‌کردم 

یک قاچ هندوانه 

برای سرد ماندنش 

چفیه خیس روی کیف حاوی هندوانه انداخته بودم

و مرتب خیسش می‌کردم 

یک ساعتی به غروب رسیدم به مسجد میان راهی که جوی آبی از میانش روان است 

الآن می‌بینم که باید اسم همه این مکانها را یادداشت می‌کردم 

و از آنها عکس می‌گرفتم  

انشاءالله دفعه آینده 

بگذریم 

کنار آن مسجد آخرین سمسوری باقیمانده را همراه نان و پنیر خوردم

کنار جوی آب کمی دراز شدم و استراحت کردم 

اذان گفتند 

نماز خواندم 

بازهم استراحت کردم 

چراغهای دوچرخه را نصب کردم 

و راه افتادم 

نزدیک قم هوا واقعا سرد شد  

جاده کمربندی قم انتها نداشت 

سرما و خستگی و گرسنگی داشت از پا درم می‌آورد  

خواب و بیدار رکاب می‌زدم

کاپشن پلار هم کاری از پیش نمی‌برد 

کمی از مسیر را همراه دونفر موتورسوار بودم 

از کارگران یکی از مجتمع‌های توریستی اتوبان قم کاشان 

که نزدیک قم قرار دارد 

کمی با هم صحبت کردیم 

و وقتی اصرارشان برای اینکه با کمک آنها سریع‌تر بروم به نتیجه نرسید  

رفتند 

البته دعوت کردند به مجتمع توریستی! 

کمی از نیمه شب گذشته بود که رسیدم قم 

دم خروجی اتوبان ایست بازرسی بود 

زیر نگاه برادران 

که البته آخرش یکی از آنها نتوانست تحمل کند  

و سؤال پیچم کرد وارد قم شدم

رفتم و ابتدای اتوبان قم تهران 

منظورم میدان ۷۲‌تن است 

کنار مسجدی که آنجا هست 

خوابیدم 

نقشه داشتم صبح حلیم قم بخورم 

که از بس دیر بیدار شدم نشد 

حدود ۹ صبح بعد از کلی صبحانه و چای و آب خوردن راه افتادم به سمت تهران 

جاده واقعا شلوغ بود 

و اتوبوس برادران بسیجی 

با براز محبت 

نابودکننده‌ و گوش‌خراش بوق بلبلی 

و دود خفه کننده از کنارم رد می‌شدند 

چفیه روی سرم بود 

و با آب بطریهایی که تا بی‌نهایت  

کنار اتوبان پرتاب شده 

دائم آن‌را خیس می‌کردم 

حول و حوش ظهر بود که رسیدم نزدیک دریاچه قم 

آنجا یک حوض آب و چند درخت دیدم  

دوباره زدم به بیابان 

آنجا یک مرکز متروکه سازمان آب بود 

دستشویی و حوض آب یخ و درخت و سایه 

چندساعتی آنجا ماندم 

لباس شستم 

شنا کردم 

غسل کردم «باور کنید مستحبی بود!» 

نماز خواندم 

و نهار پختم و خوردم

برنج و هویج 

خلاصه آنقدر خوش گذشت که می‌توانم چندین صفحه شرح لذت بدهم  

اما چه کنم که اصل را بر ایجاز!!! گذاشته‌ام. 

ساعت حدود ۳ بود که پا به رکاب گذاشتم. 

رفتم و رفتم تا حدود ساعت ۵ یا ۶ عصر 

وسطهای گردنه حسن‌آباد بود 

داشتم جان می‌کندم 

و «هن هن‌کنان» خودم و دوچرخه را بالا می‌کشیدم 

که سراب یک موتورسوار را کنار جاده دیدم 

بر سرعتم افزودم 

اما هرچه نزدیک‌تر می‌شدم 

آن موتورسوار مشکوک‌تر می‌شد 

سرعتش خیلی کم بود 

و انگار او هم داشت جان می‌کند 

بالاخره به او رسیدم 

او هم دوچرخه سوار بود 

او هم تک و تنها 

او هم از اصفهان 

و  

دیوانه که دیوانه ببیند خوشش آید 

با آقا سعید ریاضی‌پور آشنا شدم 

مردی از دوران ایثار و شهادت 

هم صحبتی و رکاب زدن 

البته کمی آرام‌تر از قبل 

و حدود ساعت ۹ رسیدیم حرم امام روح‌الله 

از اینجا به بعد چون خیلی جرئیات دارد 

در قسمت آینده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد