ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
قسمت دوم:
۱۳ شعبان حدود ساعت ۷ از اصفهان خارج شدیم
قرار بود روز اول برسیم به دلیجان و روز دوم تا قم برویم
من صبحانه نخورده بودم
و این یعنی خاموشی!
کمی بعد از فلکه دانشگاه ایستادیم و صبحانه خوردیم
حدود ساعت 2 بعدظهر رسیدیم میمه
من که جلوتر بودم رفتم و یک مسجد پیدا کردم
اسم مسجد یادم نیست اما
داخل خیابان کنار کلانتری بود
زنگ زدم به آقا سعید که بیاید آنجا
با اجازه حاجیه خانم مهربانی که به جای (آقاشون) آنروزسرایدار مسجد بود
همانجا نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم
عجب کولر طوفانی داشت
و عجب غذای خوبی بود
چلوکباب
و من فکر نمی کردم در میمه بشود کباب به آن خوبی پیدا کرد
آن هم در چلوکبابی
از شکم که بگذریم
میرسیم به کجا؟
به ادامه
راه افتادیم به سمت دلیجان
یادم نیست نماز را کجا و کی خواندیم
تنها چیزی که یادم مانده
این است که
هوا تاریک شده بود
من واقعا خوابم میآمد
و این یعنی خاموشی!
حتی ماه تقریبا کامل شب هم مانع بسته شدن پلکهای سنگینم نبود
میان راه زیر نور یک تابلو تبلیغاتی ایستادیم
یک چایی دم کردیم و نوش جان!
شام هم گمانم خوردیم
و همین موقع بود که پدرم زنگ زد
که کجایید
گفتم
گفتند: شب همانجا بمانید٬ آن جاده خطرناک است.
من هم گفتم: چشم.
و خوابیدیم
تا اینکه ماشین نیروی انتظامی کنارمان توقف کرد
من از خواب پریدم
مأمور: اینجا چه کار میکنید؟!
من: خسته بودیم خوابیدیم دیگر
مآمور: مواظب باش٬ اینجا دزد زیاد است٬ خوب است که دوچرخههایتان مشخص نیست.
خلاصه ماشین نیروی انتظامی دور شد
و پشت دیوار کارخانهای که زیر نور تابلو تبلیغاتیاش خوابیده بودیم گم شد
و من ماندم
و ترس از اینکه دزد به خودمان و دوچرخههایمان بزند
و این باعث میشد که هر چند دقیقهای از خواب بپرم.
ما فکر میکردیم اگر قرار باشد در بیابان بخوابیم
باید زیر نور بخوابیم که امن باشد
غافل از اینکه
باید در جایی تاریک که دیده نمیشوی
شب گذرانی کرد
و نور یا چراغی هم روشن نکرد
استتار کامل.
حدود ساعت ۲ یا ۳ راه افتادیم به سمت دلیجان
زیر نور ماه وافعا دل انگیز بود
.
.
.
ادامه باشد برای بعد