بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سایکلوتوریسم سیاسی۲

قسمت دوم از سفر به بارگاه ملکوتی امام راحل با دوچرخه جهت شرکت در مراسم ۱۴ خرداد و نماز آقا سیدعلی:

ابتدای عوارضی کاشان زیر سایه جایگاه زدم کنار و نشستم

بساط صبحانه شماره ۲ و کمی استراحت به باسن (توی سایت تخصصی سایکلوتوریسم توضیح دادم که به نظرم زین مهمترین قسمت دوچرخه است)

ساعت حدود ۹ بود که راه افتادم

تا ساعت ۱۲ کمابیش رکاب می‌زدم

البته هروقت خیلی داغ می‌کردم - با توجه به کویری بودن مسیر - توقف می‌کردم و می‌رفتم توی سایه زیر پلهای اتوبان کمی استراحت می‌کردم و شارژ شکمی انجام می‌دادم و دوباره حرکت می‌کردم.

ظهر که شد زدم کنار و رفتم زیر یکی از پلهای اتوبان

تا ساعت ۳ اونجا استراحت کردم

نهار ماکارونی پختم با روغن زیتون

راستی من از روغن زیتون به عنوان ضد آفتاب استفاده می‌کردم اما متوجه شدم که کافی نیست چون وقتی برگشتم اصفهان رنگ پوستم کاملا تیره شده بود در حد دورگه های آفریقایی!

خلاصه یه خواب حسابی رفتم اما هرچند مدت از خواب می‌پریدم از ترس اینکه عقرب بیاد و نیشم بزند

نشستم روی زین و دوباره راه افتادم

هوا واقعا گرم بود و رکاب زدن طاقت فزسا

مخصوصا توی اون ساعت روز و با اون شیب متوسط اما بی‌انتها

چندین ساعت رفتم و مشخصا تنها چیزی که اذیتم می‌کرد درد ناشی از نشستن روی زین بود

دردی که مجبورم می‌کرد هر چند کیلومتر یکبار از دوچرخه پیاده بشوم و کمی استراحت کنم

حدود ساعت ۵ یا ۶ بعدظهر یک موتورسوار را دیدم که در اتوبان از پشت سر آمد و از کنارم گذشت

کمی جلوتر سرعتش را کم کرد تا رسیدیم کنار هم.

گفت: خمیر دندون داری؟

گفتم: نه٬ واسه چی؟

گفت: دندونم درد می‌کنه.

گفتم: نمک دارم اونم واسش خوبه

گرفت و مزمزه کرد

راه افتادیم و توی راه راجع به همه چیز صحبت می‌کردیم اما بیشتر از همه طبق معمول ما ایرانیها راجع به سیاست!

گفت: کجا می‌ری؟

گفتم: حرم امام.

و خلاصه بحثمان از همین‌جا شروع شد.

بنده خدا اعتیاد از سر و رویش می‌بارید.

خلاصه می‌گفت: اینا همه مردم رو معتاد کردن و دین رو خراب کردن و دین چه ربطی به سیاست داره و ...

من هم فقط نگاهش می‌کردم

و گاهی هم می‌خندیدم و گوش می‌کردم اما مغزم همینطور داشت تحلیل می‌کرد.

خلاصه آن بنده خدا چندین کیلومتری تنهایی و دردم را از یادم برد و به همین دلیل سرعتم را هم افزایش داد

تا اینکه روستایی زیبا در طرف چپ جاده از دور پیدا شد و او گفت: من باید بروم روستایمان اما مغازه‌ای در نطنز دارم و اگر شب نطنز بودی برو توی پارک کنار آبشار و من هم اگر آمدم نطنز می‌آیم آنجا دنبالت.

گفتم: عجب روستای زیبایی دارید

گفت: روستای ما این نیست. روستای ما پشت کوهه. خیلی هم از این قشنگتره!

خلاصه خداحافظی کردیم و جدا شدیم

من باز هم تنها شده بودم و آرام آرام رکاب می‌زدم

چند ساعتی گذشت و دیگه کم‌کم هوا درحال تاریک شدن بود

زدم کنار و چراغ قرمز چشمک‌زن عقب دوچرخه را نصب کردم

دوسه کیلومتر جلوتر نور سبز گنبد یک امامزاده در سمت راست جاده نظرم رو جلب کرد

حدود ۶کیلومتر تا نطنز مانده بود

گفتم کمی اینجا استراحت کنم و نمازم را هم بخوانم و بروم تا نطنز

بازهم ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد