بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

نقطه ی آبی نئونی

برای نوشتن دیر است دیر

زمین پر است از خالیها 

از عطشهای سیری ناپذیر 

ستونهای ویران و 

پنجره های زرین 

دیر است 

دیر 

همین شدیم 

و همینی را بهترین دانستیم 

تهی شدیم 

و شرح بزرگی دادیم 

ستاره ها چه تند می روند 

درختان چه ظریف می رقصند 

کمی آنسوتر 

کیسه پول لهت نکند 

 که درک می کند؟

برای وطن  

جان 

برای پول  

وطن 

وسیله که خدا شد 

خدا وسیله می شود 

انسانها اسم ندارند 

همه دکترند 

یا مهندس   

آنجایم

موسیقی آب و ذکر باد و دست افشانی بیشه و سماع ستارگان بر گستره ی تیره ی آسمان 

این خط را نمی نویسم  

که نبَرَد آرامشت را

آرامشت را 

نه تنفس عمیق و لبخند از نوک زبان برآمده برای فریب

لطفا یک کاپوچینو با طعم زهر مار 

و کیک دروغ 

معده ام پس می زند 

بی ادبی است بگویم استفراغ  

شاید شکوفه بهتر باشد 

 نه آنکه می روید 

آنکه منفجر می شود

دوست کسی است که... ممم

یادش بخیر 

((تا پول داری رفیقتم 

عاشق بند کیفتم)) 

بهانه هایمان بچه ماند 

درکمان 

روحمان 

هوسها بزرگ شد 

غول شدیم 

دیو 

دیوهایی که می شکنند 

غولهایی که به تلنگری  زار می زنند 

یا در حال گریه 

یا فریاد و دریدن

به دروغ می خندیم تا بگوییم غم نداریم 

به که؟ 

بزرگتر از ما 

ما؟ 

منظور منم؟ 

من و که؟ 

سؤالهای بزرگ کودکی بی جواب ماند 

و برای سؤالهای کوچک بزرگسالی هزاران جواب جستیم 

هی 

هی 

هی 

خدایا یک جفت گوش 

که کارشناس مادرزاد نباشد 

۷۰ ملیون نظریه پرداز 

و هیچ نفر کارگر  

توبه؟ 

جالب است که مرکز دنیا 

در آشپزخانه ما است  

با اندکی تلرانس 

شاید مستراح 

یا اتاق خواب 

پس دنیا باید برگردد 

به سمت مرکز خویش   

و بگردد 

گرد خانه ی ما

من نمی فهمم؟

یا مرا نمی فهمند؟  

می دانم اگر روزی برای یک گل سرخ جان دادم

من که نیستم

خانواده ام را به تیمارستان خواهند برد

تشخیص این خواهد بود

که پدرم دیوانه بود

وطن، فداکاری، تولید، ورزش

و پولهایی که پس زد

شاید ملیاردها

قیمت پاک زیستن

و مادرم هم

فرزند که و که

ازدواج با پنج سکه

که آن را هم بخشید

بی هدیه و جهیزیه

عشق و ایمان

بی دغدغه ی مادیات 

نان و پیاز  

من که نخورده ام 

و عمری که 

فرزند شد و شوهر و انسانیت 

اصلا این دیوانگی ارثی است 

اما در میان مردگانمان بیشتر بوده 

شاید نسلمان اصلاح شده 

این است که می ترسم از جان دادن برای یک گل سرخ  

خانواده ام طاقت تیمارستان ندارند 

نه به خاطر دیوانگان 

آنها که همه فرزانه اند 

خودم می دانم 

اما تاب بند ندارند 

که آزاده اند

وگرنه جان کجا و گل سرخ  

عجیب است

همه دریاچه می سازند 

به عمق یک بال پشه 

به وسعت یک استکان چای 

آنگاه در کشتی تفریحی خویش 

تا ابد شاد و خرم 

میان دریاچه 

می رانند

زندگی می کنند  

و عجیب تر آنکه هیچگاه 

به ساحل نمی رسند  

خدایا شکرت  

همه چیز دارم  

غیر از تو 

که من نیستم 

یعنی وقتم پر است  

جلسه دارم  

برای کارهای مهم 

تو که همیشه هستی  

فردا بیا  

اکنون برو   

فردا 

فردا

دستور جلسه: 

((یا پول، انت الغنی و انا الفقیر 

و هل یرحم الفقیر الّا الغنی؟ )) 

- صدایی از بیرون در: اینم که دست منه. تا حالاشم کارخودم بوده. خودم همه چی بهت دادم. بذار بیام چند کلمه صحبت کنیم.

-من: خانم منشی جونم! اینو بکنش بیرون. هنوز که اینجاست.  

از دیر هم گذشته 

وقتی آخرین اشکهایت بر زمین ریخت 

حس کردم دیگر مرد نیستم  

پسر هم نیستم 

تنها 

نیستم.  

شب بخیر

نیستی که برای بودنش دیر شده.  

-    : باز که دیر اومدی. 

-من: آقا ببخشید خواب موندم.  

-    : تو که همیشه خواب می مونی. چه وضعشه؟ 

-من: آقا قول می دیم دیگه زود بیایم؛ دیگه خواب نمونیم. آقا قول می دیم.

-    : خب بدو برو؛ اما دیگه تکرار نشه ها.  

-من: چشم آقا. ممنون.

نظرات 6 + ارسال نظر
آسمون شنبه 7 شهریور 1388 ساعت 03:06 ق.ظ

سلام عزیزم . . .

چقدر زنده توصیف کردی دردهای این دنیا رو . . .

درد هایی که الان زندگی خیلی از ماهاست . . .

ما هایی که همیشه دیر می رسیم . . .

شعرت رو که خوندم احساس درد کردم . . . و حس کردم تلخی

اینجور زندگی رو که البته مردگیه نه زندگی . . .

راستی این " بع نوشته های گوسفند فراری و درباره ی کلاهزرد

و شماره ی علفزار و خلاصه عنوان هایی که عوض کردی هم

خیلی قشنگ بود . . . اومدم تو وبلاگت حس کردم دارم تو

چمنزار قدم می زنم "

اگه قالبت رو هم سبز کنی بهتر میشه . البته به نظر من .

ببخش زیادی حرف زدم .

قولت بادت نره . بی خداحافظی . . .

پریسا شنبه 7 شهریور 1388 ساعت 04:54 ب.ظ http://paridelbari.blogfa.com

سلام با اینکه نظراتمو تایید نمیکنی بازم میام نظر میزارم برات
نوشتم که..

من و بهونه یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 12:29 ق.ظ http://www.risglife.blogfa.com

سلام
زیبا می نویسین

من و بهونه یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 12:35 ق.ظ http://www.risglife.blogfa.com

امیدوارم که دانه‌ای بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد

دیانا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 05:34 ب.ظ http://justkhodam.blogsky.com

نمیدونم چمه
کارم شده فقط فکرو فکر

لی لی سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 12:52 ب.ظ

در جواب دیانا:

بخاطر ینکه اونجات میخواره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد