بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

لحظه ای که ما نیست

از لحظه لحظه ات هر چند لذت می برم
شاید گاهی
ثانیه ای
در وجشت آندمی فرو می روم
که دیگر نخواهیم بود
من و تو هستیم
اما ما نیست

ستونهای نور

وقتی نشسته ام میان ستونهای نور دوست

بر سجده ام بر آنچه تمنای من از اوست

...

کودک سر راهی

هنوز آلوده ام 

هر چند پاک چون آب 

نافم نیفتاده 

گوشه مستراح مسجد 

مادرم مرا رها کرد و رفت 

تنها آغوش سرنوشت به رویم باز است 

و انگشتی  

که تنها برای یکبار 

به جای سینه مکیدم 

و طعم آب قند میداد  

برای همیشه  

سلام پرورشگاه

دلی مرنجان

هر چند که کاخها فراخند 

یک کلبه ی آتشین به از آن 

هر چند که دشتها وسیعند 

یک سینه بدون کین به از آن  

گشتیم به قدر خویش عالم 

دیدیم قضا گرفتگان را 

گفتیم و کسی نکرد باور 

صد تکه شدی دلی مرنجان

عید من

سال من آن روز آعاز شد 

که بر دامنه های کرکس نشسته بودم 

صدا فقط باد بود 

آسمان آبی 

کوهسار در مقابل 

و پرندگان در شور 

از عشق ورزی سرگین غلطانها  لذت می برم 

زیرا شیطنت دارد 

فرار  

مواقعه 

لذت 

و باز فرار و ...