ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پسرک را عشق او در بر گرفته بود . این یک قفس نبود ، یک حصار ، بلکه لطافتی بود عجیب و نوری خیره کننده . پسرک کم کم مرد میشد . پسرک حس میکرد آنقدر بزرگ شده که لایق عشق ورزیدن باشد و کسی را یافته که لیاقت عشق را دارد .
پسرک شاد بود و سرزنده اما ، اما دخترخانم . دختر خانم خوب بلد بود رسم عاشق کشی را . خودش هم نمیدانست از که آموخته اما خوب آموخته بود (البته من میدانم) . هر وقت زخم قبلی التیام میافت زخمی نو میزد . پسرک اما همه چیز را خوب میدانست . از عشقش کم نمیشد . او ، او ، هیچی .
دختر اکنون نامه ای نوشته بود . همه چیز تمام شد دوست من ؛ خداحافظ .
یعنی همه چیز تمام شده بود ؟ پسرک نمیتوانست باور کند . نه که نخواهد ، نمیتوانست .
عقل دختر خانم میگفت باید تمامش کنی . روح دختر خانم اما کجا بود ؟ او چه میگفت ؟
چند روز پیش تنها دوست پسرک را به خواب رفته بود . رفته بود و گفته بود همه چیز را . گفته بود پسرک ، تنها مرا دوست دارد و تو در زندگی ما آمده ای . گفته بود من عشق اویم . من دوستش دارم و او هم مرا . گفته بود پایت را از زندگی ما بیرون بکش . آن پارک را و آن نیمکت را و آن گریه ها که کرده بود و آن اشکها که یواشکی پاک کرده بود را همه و همه به او نشان داده بود . و جالب این بود که پسرک هیچ به دوستش از عشقش نگفته بود . و دوست رفت و گفت که به دنبال عشقت برو که او تو را میخواهد هر چند نمیتواند بگوید .
اکنون پسرک پا در هوا بود . حرف زبان دختر خانم را گوش کند یا سخن دل او را ، حرف روحش را ؟
تو چه میگویی ؟
پسرک چه کند ؟
سلام
پسرک درسش را بخواند
تا موفق شود
فکر کنم این بهترین کار است
حرف زبان و حرف دل دختر خانم یکی است . پسرک ناشنوا شده است
سلام
خوبی؟
منم خوبم !
دیگه به ما سرنمیزنی
بدو بیا منتظرتم
بای بای
موفق باشی