امروز قراره با بچه ها بریم تا عصر یه هفت هشت ساعتی صخره نوردی کار کنیم .
آی حال میده ؛ خوب چه فایده تا تجربشو نداشته باشی که فایده نداره من هرچی بگم .
یه چند وقتی میشه که درست حسابی نتونسم کار کنم .
تازه یه طناب نو هم خریدمو کلی تجهیزات نو . البته اینا همه چیز نیست ولی خیلی مهمه .
ولی اگه از من بپرسن میگم تمرین مهمتر از همه چیزه ؛ غیر از ایمنی .
تمرین درست همون چیزی که چند وقته ازش عقب افتادم .
کارام نمیذاره ، داره اعصابمو خورد میکنه .
از دست این کار لعنتی ، یعنی تعطیلیم ، صد رحمت به غیر تابسون .
آ آ آ اینو میخواسم بگم الآن یادم اومد ؛ صبح که زدم از خونه بیرون ساعته حدود چهار و نیم راه افتادم و داشتم پا میزدم .
رسیدم سر یه چهار راه ، همینطور که داشتم رد میشدم یهو چشمم افتاد سمت راستم تو آسمون .
وااااای اگه گفتی چی دیدم ؟
ماهو دیدم .
آره ماه .
عجیبه ؟ خب واسه منم عجیب بود .
تو متعجبی که ماه دیدن اینقدر مهم نیست ؟
ولی من از چیزه دیگه ای تعجب کردم .
از اینکه چند وقته ماهو ندیدم . نمیدونم چند وقته . نه اینکه به چشمم نیومده باشه ، شاید اما ندیده بودمش ، نیگاش نکرده بودم مثه هزاران زیبایی دیگه ی اطرافم .
چقدر کور شده ام .
و کر
و حتی لامسه و بویاییم هم از کار افتاده ، فقط زبونم کار میکنه ، سراپا زبون شده ام .
اما همه تقصیر من نیست این غربتم با زیبایی ؛ که یاریم میکند همه آنچه که انسان به دست خویش ساخته تا نابودش کنند .
اگه من به اون چهار راه نمیرسیدم شاید هنوزم نیگام به ماه نیفتاده بود ، مگه این آجرهای سوار بر سر هم میگذارن ؛ اگه اونموقع تو خلوتی نزده بودم بیرون شاید سر چهار راه باید مواظب ماشینا میبودم که زیرم نگیرند نه خوشگلیه ماه .
نمیدونم . حوصله ی فکر کردنم ندارم پس میگذرم .
خلاصه همینجور که رمیرفتم ماهو دیدم ، رد شدم ، چند تا رکاب دیگه زدم ، یه لحظه انگار یکی گفت برگرد ، مگه چند بار این فرصت تو زندگیت تکرار میشه ؟ و یکی دیگه جواب داد : طبق قوانین فیزیکی هر حادثه در عالم تنها یک بار اتفاق میفته و دیگ هرگز اون حادثه تکرار نمیشه . این دوتا داشتن با هم بحث میکردن که ترمز کردمو برگشتم ، آخه نمیشد گذشت و رفت ؛ برگشتمو سیر نیگاش کردم ، نه ، این ماهه عجب ماهه !!!
ماه با اون هلال باریک ناز و خوشگلش که خبره آخره ماهه ، ((ماه رجبم رفت)) تازه نه فقط این ، یه سیاره ی پر نور ، یه کم اینورتر نزدیکشه .
یادمه یه بار گفته بودم میشه پای یه شاخه گل مرد ؛ البته اینم از اون حرفاییه که از دهنم زیادیه اما حالا که گفتم بزار یه چیز دیگه هم بلغور کنم : میشه پای هر گوشه ی طبیعت ، هر کنار ، هر معجزه ی خدا ، هر یک از تک تک اجزای طبیعت نشست و ماند و دید و لذت برد تا جان داد .
بعضی وقتا فکر میکنم اگه خدا انسانو میآفرید و میذاشتش تو خلأ و سیاهی مطلق ؛ بعد فقط یه نظر یکی از اینهمه زیبایی رو نشونش میداد ؛ ماهو یا خورشید ، درخت یا گل ، جنگل یا دریا رو ؛ یکی از بینهایت ، فقط یه نظر ، یه بار ، یه لحظه و بعد انسان میمرد ، باز هم دنیا ارزش زندگی داشت ، و آن یک لحظه کافی بود برای انسان و اینکه او لذت زندگی را بفهمد ؛ همه ی آنرا .
این نظر منه هر چند بیخود یا لوس همینه .
و بازهم میگویم میتوان نشست و دید و ماند و مرد .
تنها جایی که یه ذره بهم خوش می گذره
بالاپشت بوم خونه مونه
۴ طبقه است
اون جا تهران با غروب آفتابش قشنگه
و هواپیماها که تو فرودگاه مهرآباد فرود می یایند
خیلی قشنگه