بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

دیشب در کوه

خلاصه میکنم چون رمق ندارم .

دوچرخه -) قفل کردن چرخ -) بالا رفتن از خیابان صفه -) ساعت ۱۲ پایین کوه -) ساعت ۳۰/۱۲ با دربدری رسیدم پناهگاه به علت خستگی -) خواب -) باد و سرما -) تغییر مکان -) سرما -) تغییر مکان -) صدای نماز -) نماز -) خواب -) نه انگار نمیذارن -) پرنده ها رو میگم از بس واق واق میکنن !!!! -) یاد تو بودم -) آره خود تو -) تمرین فرود -) ساعت ۳۰/۸ جمع کردن وسایل -) ساعت ۱۵/۱۰ منزل و ......

اما جات واقعا خالی خیلی حال داد .
یه روز با هم میریم .
یا حق .

آخرش مجبور شدم یه کم بیشتر بنویسم . آخه وجدانم درد گرفته بود که چرا نه بیشتر توضیح دادی .

باشه .

شب خوابیدم . سرد بود ٬ تا صبح چند از سرما بیدار شدم ٬ باد رحم نمیکرد تا عمق وجود نفوذ میکرد ٬ لرز افتاده بود تو دلم ٬ آخه من با تی شرت رفته بودم ٬ خب گفتم تابسونه دیگه ٬ اما چیز دیگه میخوام بگم ٬ همه این سختیا بود ولی یه لذتی داشت که نگو و نپرس ٬ یعنی اگه بپرسی هم من نمیتونم توضیح بدم .

اما خستگیای شب با صدای صبحگاهی پرنده ها که بیدارم کردن و شعاع انوار طلوع و .... یادم رفت .

بازم میگم جات خالی !

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 31 مرداد 1385 ساعت 08:57 ق.ظ http://beautiful-creator.blogsky.com

سلام
ای کاش اون جا بودم
ولی یه روز تو دود و کثیفی تهران تو اوج گرما تو کف خیابون سیاه که داره از گرما آب می شه من هم می رم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد