قدمهایت یکی پس از دیگری تو را به پیش میرانند و در این میان تو می نگری ؛ می نگری به آنچه در گفتار نمیگنجد و حتی حافظه هم یارای نگهداریش را ندارد ؛ و قدم بر میداری .
باز و باز هم قدم بر میداری و چوبدستی ات را هر لحظه جهانی نو در آغوش میگیرد و صدایی نو ، که از آن میخیزد به یادبود آشنایی و سپس جداییش .
پیشتر که میروی و سکوت و دریای طبیعت و غرقاب ، حس میکنی زمزمه ی یار دستانت هم در این میانه مزاحم است ؛ گویی نه انگار که چوبدستی محرم توست .
گامهایت همچنان همراهیت میکنند بسوی هدف ، اوج ، قله ؛ اما این همه ی ماجرا نیست ، که جهانی اطراف توست در حال ِ شدن .
به پاپوشت بنگر ؛ حال کمی آنطرفتر را ، دقیق ، نه مثل همیشه.
آری دیدی و اگرنه ، خواهی دید .
گلهای زرد کوچکی که میدرخشد ؛ گوَنهایی که گل داده اند ؛ شوید کوهی ، برنجاس ، پونه گاوی و هزاران ِ دیگر .
دیدی ؟ آری اکنون دیدی هر چند شاید هیچگاه ندیده بودی .
آفتاب بالای سرت و برف زیر پایت ؛ صدای آبشار و رود جاری زیر برف و پرندگانی که میخوانند و چه مستانه .
گلسنگها هم گل داده انی ، آبی و بنفش ؛ و تو میگذری اما اینبار نه مثل همیشه ؛ که زیباییها را دیده ای ؛ زیباییهای حقیقی را.
به سوی قله میروی ، هر چند خسته شده ای اما باز هم میروی چون باید بروی ؛ نوایی از درونت میگوید : برو .
به قله میرسی ، ارتفاع 4075 متری و آرام میشوی که رسیدی .
باید میرسیدی ، هر چند دوستانت در راه ماندند .
باید پیش میرفتی ، هرچند رفیقانت ارتفاع زده شدند و بازگشتند .
و اکنون بر فرازی با همه شادیهایت و غرورت .
اینجا عشق ؛ اینجا مقاومت و صبر ؛ اینجا غرور و نجابت ؛ اینجا شیرکوه یزد .
شرح مفصل بزودی .....
دیگه خسته شدم از این زندگی
تازگی ها دارم می فهمم که کلاه زرد کیه
تازگی ها با خوندن مطالبت ......
کلاهزرد هیچکی نیست
به خدا هیچکی نیست