بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

محرم - یکسالگی وبلاگ - زندگی نو به نو

محرم آمد ، ماه عشق ، ماه عشاق ، ماه مستی و سرمستی ، شور و جنون ، و به راستی این وادی را جز با سرعشق میتوان رفت ؟
عباس را میپرستم ، هر که هر چه میخواهد بگوید ، او خدای حامی من است. در دنیای خدایان یونان او را خدای اخلاق و معرفت باید نامید . خدایی که آپولون هم ، پای هم پاییش را ندارد .


 
یکسال پیش آمدم به پیشنهاد یک دوست . یکسال نوشتم و عوض شدم . یکسال تجربه ، یکسال تحول ، یکسال نگارش . دوستی ، دشمنی ، عشق ، فراغ ، همه را به من هدیه داد این فضای مجازی . مجازی ؟ آری اما حقیقی تر از دنیای واقعی و پاکتر از جهانی که در آن زندگی میکنیم . هر نفر شخصیت مجازی خود را دارد ، شخصیتی که نه دروغ میگوید ، نه مجبوری بزکش کنی ، و نه آنرا در پس هزار نقاب مخفی سازی . لا اقل ریا جایی ندارد . آن دوست دیگر نمینویسد ، اما من خواهم نوشت . اینجا عشق خود را یافتم ؛ انسان والایی که عشق ورزیدن را به من آموخت و صبر را به امید وصال ؛ و این چیزی بود که هرگز نداشتم ، آری صبر . اویی که تا آخر عمر به دنبالش خواهم بود تا روزی به هم برسیم و من و او دوباره ما شویم . از پنجره خواهم آمد ، با اسبی سپید ، دیوارها را خواهم شکست و خواهیم رفت ؛ به همانجاها که آرزوی من و توست . اما تولد یکسالگی ام مبارک .


 

زندگی یک تکرار خسته کننده است اگر نباشد خوشیهای کوچک به ظاهر بی اهمیت . افتادن یک برگ ، رقصیدن یک شقایق در باد ، شیهه ی یک اسب ، مستی یک بدمست پست ، قدم زدن با یک دوست ، مرگ یک رفیق ، ناز یک فاحشه ، شرشر آب رود ، رویش یک علف هرز و خودرو دم در گوشت فروشی ، چشیدن یک طعم نو ، دیدن یک منظره هوس انگیز ، فرو رفتن زیر آب سرد ، پریدن از ارتفاع به پایین ، سرزنش مادر ، طعنه ی پدر ، آزار برادر ، احساس گرمی شعف افزا ، نسیم سردی بر پشت ، پرواز یک پرنده ، لرزش یک بدن ، دویدن تا مرز بیهوشی ، پوشیدن یک لباس نو ، احساس آرامش مطلق ، خنده ای ازته دل ، نواختن یک ساز ، خواندن یک ترانه ی جلف زیر لب ، سپردن خود به موج دریا ، و مردن .
چهار چیز است که انسان را از ورطه تکرار میرهاند ؛ هنر خدا ، هنر انسان ، عشق ، دیوانگی .
و این هر چهار ، یک چیز است . کو چشم دل ؟

روح سرگردان

پسرک را عشق او در بر گرفته بود . این یک قفس نبود ، یک حصار ، بلکه لطافتی بود عجیب و نوری خیره کننده . پسرک کم کم مرد میشد . پسرک حس میکرد آنقدر بزرگ شده که لایق عشق ورزیدن باشد و کسی را یافته که لیاقت عشق را دارد .

پسرک شاد بود و سرزنده اما ، اما دخترخانم . دختر خانم خوب بلد بود رسم عاشق کشی را . خودش هم نمیدانست از که آموخته اما خوب آموخته بود (البته من میدانم) . هر وقت زخم قبلی التیام میافت زخمی نو میزد . پسرک اما همه چیز را خوب میدانست . از عشقش کم نمیشد . او ، او ، هیچی .

دختر اکنون نامه ای نوشته بود . همه چیز تمام شد دوست من ؛ خداحافظ .
یعنی همه چیز تمام شده بود ؟ پسرک نمیتوانست باور کند . نه که نخواهد ، نمیتوانست .
عقل دختر خانم میگفت باید تمامش کنی . روح دختر خانم اما کجا بود ؟ او چه میگفت ؟


چند روز پیش تنها دوست پسرک را به خواب رفته بود . رفته بود و گفته بود همه چیز را . گفته بود پسرک ، تنها مرا دوست دارد و تو در زندگی ما آمده ای . گفته بود من عشق اویم . من دوستش دارم و او هم مرا . گفته بود پایت را از زندگی ما بیرون بکش . آن پارک را و آن نیمکت را و آن گریه ها که کرده بود و آن اشکها که یواشکی پاک کرده بود را همه و همه به او نشان داده بود . و جالب این بود که پسرک هیچ به دوستش از عشقش نگفته بود . و دوست رفت و گفت که به دنبال عشقت برو که او تو را میخواهد هر چند نمیتواند بگوید .


اکنون پسرک پا در هوا بود . حرف زبان دختر خانم را گوش کند یا سخن دل او را ، حرف روحش را ؟
تو چه میگویی ؟
پسرک چه کند ؟

منتظرم منتظر

عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
من به عاشق نه همین رخصت دیدار دهم
بوسه را نیز دهم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ از او بود اکنون
نگذارند که از دور نگاهی بکند

دنگ دنگ دنگ دنگ ساعت چهار . اما نه ، از دنگ دنگ خبری نیست . یک ساعت دیواری کوچک که هیچ صدایی جز تیک تیک تکراری ندارد .
فکر کنم پنجشنبه بود . کمی از اشعار سلمان هراتی که تا مرز گریه بردم و بعد مقداری استخوانهای دوست داشتنی . کسل و خسته به خواب میروم . 165337 ناگهان گوشی به صدا درمیآید ، از خواب میپرم و با همه سرعت به سمت گوشی حمله میکنم . شاید منتظرم ، شاید هر لحظه آرزو میکنم ، از خدا خواهش میکنم که دوباره گوشی به صدا درآید و او آنسوی خط باشد . گوشی را برمیدارم ، کیست ؟ شماره را روی صفحه میخوانم ، 021 ، نه ، باورم نمیشود ، خودش بود ، از همان شماره ای که بار پیش تماس گرفته بود و دلم را آرامش داده بود . دستم را روی دکمه میبرم اما نه ، Missed call ، لعنت به لعنتی ها .
به دو شماره لباس میپوشم ، وسایلم را جمع میکنم و میزنم بیرون .
شماره را میآورم و ، اما نه ، شاید تماسم باعث درد سرش شود و من جز راحتی او نمیخواهم . آنروز تا شب منتظر تماسش و هر لحظه با هر صدای کوچک .

کتاب استخوانهای دوست داشتنی بسیار زیبا بود و با دو صد نکته برای یاد گرفتن . نمیدانم چرا هر داستانی که میخوانم احساس میکنم یکی از شخصیتهایش هستم . میخواستم کمی از متنش را بنویسم اما دلم نیامد نخوانده آنرا بخوانی .

کاش میشد دنیایی بسازی و در آن آدمها را آنگونه که میخواستی بچینی . هر که را هر جا و هر که را نمیخواستی دعوت نمیکردی . کاش میشد دنیایی بسازی و در آن با یک دوست تنها باشی . کاش انسانها خانواده ای نداشتند و ستارگانی دنباله دار بودند در کهکشان زمین . کاش ، اما نه ، یا شاید کاش .

روزی از راهی دور سوار بر اسب خواهم راند تا نزد تو و آنجا به دستت خواهم آورد یا سر فدای قدمت خواهم کرد.

راستی چرا بعضی راجع به دختران به گونه ای سخن میرانند گویی گوشت خرید و فروش میکنند‌ یا گاو گوشتی ؟ این لاغر است ، آن استخوانی است ، دیگری خوب چیزی است ، آن یکی گوشتالو است ... ، حالم را به هم میزنی ، دور شو از من.

اینرا بخوان عزیز

یکدیگر را دوست بدارید ، اما از عشق زنجیر مسازید
بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد
جامهای یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید
از نان خود به یکدیگر هدیه دهید اما هر دو از یک قرص نان تناول مکنید
با شادمانی باهم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید
همچون سیمهای عود که هر یک در مقام خود تنها است ، اما همه با هم به یک آهنگ مترنمند
دلهایتان را بهم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید
زیرا تنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما را در خود نگاه دارد
در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک : از آنکه ستون های معبد به جدایی بار بهتر کشند و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند

 

جبران خلیل جبران < از طرف بهترین دوست زندگی من >

هدیه - آینده

توی عمرم هدیه های زیادی گرفتم اما اونایی که از روی صدق و صفا بودن ٬ اونایی که از روی محبت بودن ٬ واسم یه دنیا بهتر بودن .


تو زندگی هدیه های گرون کم نداشتم اما یه تیکه سنگ از یه مهربون ٬ یه کتاب ٬ یه برگ نامه ٬ یا یه دسته گل کوچیک مثل همین رو با همه اونا عوض نمیکنم ٬ حتی با همه دنیا .


دوستت دارم ای دوست خوب من .


hedye







وقتی به آسمون آفتابی بعد از یه روز برفی که از فرط آبی بودن میخوای بخوریش نیگاه میکنم ٬ اونم از میون شاخ و برگای چنار چند صد ساله ای که بدن مثل مرمرش رو لخت و عور سپرده به آخرین نوازشهای سرخ آفتاب غروب پاییزی ٬ نفس عمیقی میکشم و یکی یه جایی از وجودم فریاد میکشه : اینه زندگی ٬ و اونقدر بلند که موهای بدنم سیخ میشه . یه شادی عمیق تمام وجودم رو میگیره . همونیکه نمیذاره من بشم ورونیکای کوئیلو . همونیکه به من حس ارزش زندگی رو میفهمونه .


اما بعد ناگهان عقلم یه زمزمه ای رو شروع میکنه و آروم آروم اونقدر تکرارش میکنه که تمام فضای ذهنم رو میگیره . ( تو هم میفتی توی زندگی ٬ تو هم میشی یکی مثل همه ٬ تو هم دچار روزمرگی میشی و روز مرگی. ) لعنتی خفه شو . اگه هم اینطوره ٬ که میجنگم تا نباشه ٬ لا اقل عیش امروزم رو خرابش نکن .


خدایا .............

یه گل از دست یه دوست یا یه تک زنگ

گاهی یه تیکه سنگ ٬ یه شاخه گل ٬ یه تماس تلفنی حکم یه زندگی پیدا میکنه .

گاهی صدای یه نفر که دوستش داری از اونور سیمها و امواج واست میشه آب حیات .

گاهی ٬ آره فقط گاهی . اما ای کاش همیشه بود . ای کاش .


کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد رو خوندم . عجب کتاب قشنگی . و چه جملات زیبایی . میخوام دوباره بخونمش . البته اول کتاب استخوانهای دوست داشتنی بعد مطالعه دوباره .


از حرفای قلمبه سلمبه بدم میاد وگرنه یه دو جینش رو دارم که بگم .

فقط یه چیز . هیچکس مجبور نیست کنار کسی باشه . اگه من کنار توام ٬ اگه با تو موندم واسه اینه که دوستت دارم نه چیز دیگه .

 

قدر زندگی

پنجشنبه کوه بودم . با نوید و این آخرین بار بود که با اون کوه بودم لا اقل تا دو سه ماه دیگه . آخه طفلی رفت خدمت سربازی .


کوه این اعجوبه خلقت . این عظمت بینهایت . این پاکی و قدرت .


راستی نگفته بودم قدر زندگی رو کی میفهمی ؟ حالا میگم .


وقتی یه دیواره رو رفتی بالا و زیر پاهات چند ده متر ارتفاعه و آخرین اسلینگت رو ۴ - ۵ متر پایینتر انداختی و حالا این بالا دستهات بیحال شده و نمیتونی بری بالا و نه بیای پایین و میدونی که اگه دستت رو رها کنی هم ۱۰ متر پایینتر میخوری تو سنگ و معلوم نیست چی به سرت بیاد .


وقتی توی کوه زیر برف گیر افتادی و احساس سوزش و درد کم کم از بین میره و پلکات آروم آروم سنگین میشن .


وقتی سوز سرما به دستات میخوره . دستایی که از شدت یخ زدگی نمیتونی باز و بسته کنی .


وقتی از یه ساختمان بلند آویزون شدی .


وقتی یه ارتفاع ۴۰ - ۵۰ متری رو داری با هشت فرود میآیی و وسط راه میبینی دیگه دستات تحمل نگهداشتن طناب رو نداره .


اونوقته که احساس میکنی چه حس تعلقی به زندگی داری . قدر زندگی رو اونوقت میفهمی . قدر زندگی .

میشه ؟

میتونم هیچی نگم ؟ میشه هیچی پست نکنم ؟‌ اگه دیگه ننویسم چی میشه ؟ اگه عکس نگیرم ٬ نقاشی نکنم ٬ شعر نگم ٬ کتاب نخونم ٬ کوه نرم ٬ تمرین نکنم ٬ سنگ جمع نکنم ٬ دلم به حال همه عالم نسوزه ٬ اگه فیلم نسازم ٬ همه رفیقامو بذارم کنار ٬ ساز دهنی نزنم ٬ اگه دیگه آفهامو چک نکنم و ...... چی میشه ؟

فکر میکنم ٬ نه ایمان دارم که دستمو تکون بدم ٬ حتی کهکشانها هم تغییر میکنن اما ٬ اما ٬ هی ٬ راستی قیمت سیم کارت اومده پایین ٬ فکر کنم به خاطر افتتاح اپراتور دومه .

یه لحظه هایی تو زندگی هست که ٬ آره خودت خوب میدونی .

ولش کن ............. نه ٬ باد بردم .