بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

درون را بکاو

درون را بکاو 

انسانهای بزرگی را دیده ام 

آنچنان محقر 

در میان گند و خون 

و این حاصل کمبودی از درونشان بوده 

که در بیرون می جستندش 

آرام که گرفتی 

اوج و حضیض یکیست 

مردم هر چه می خواهند بگویند 

موفق یا دربدر 

آیا دریا شده ای؟  

یا هنوز کمی؟ 

ما را نه همین بس است جانا در خانه بیا که جان تو گردی

دلم ز کلی و جزئی ز خاص و عام گرفت 

ز بحث و صحبت نامردمان مدام گرفت 

ز خوب صورت بی سیرت و پلید سرشت 

ز واجبی که به معنا بود حرام گرفت 

سراب دین که در آن غوطه ور شدی آنی 

ز گنج عالم معنا فقط کلام گرفت 

فضای قدسی و قرب و تجرد و احساس 

چه بود کذب عظیمی ز ما مرام گرفت

باید بگذرم از کویر سستی

دلم گرفته  

امانه از روزگار و مردمانش

که از خودم 

.

کاش اندیشه هایم کردارم بود 

کاش باطنم ظاهرم بود 

آرزو را راه به جایی نیست 

جز اندوهسرا 

باید تکانی به خود بدهم 

امانه آنگونه که فرو ریزم 

می خواهم میان کوهها باشم 

و بیندیشم 

به همه اندیشه هایم 

و همه سالهایی که بی باری بود 

چه قله ها که می خواستم بر فرازشان بال بگشایم 

اکنون اما شاید کرکس صحرا نشینم 

باید اما بگذرم از کویر سستی 

اینجا وطنم نیست 

کنون بال گشودم 

دیدار بر فراز دماوند

آخرین قطعه جورچین

تکه های جورچین را می چینی 

نوبت آخرین قطعه که می رسد 

طوفانی در می گیرد 

تا چشم به هم میزنی  

همه چیز را باد برده 

تو می مانی 

و آخرین قطعه در دستت

عادت ماهانه ام شروع شد!

حیف ماه که خدا برای انسان آفرید 

او را کاه بس 

امشب ماه را دیدم کامل کامل 

و باز 

عادت ماهانه ام شروع شد

به گامهای تازه ای می اندیشم که در حال برداشتن آنهایم

صدای جیرجیرک از حیاط می آید 

از حیات می گوید 

اما نه حیاط خانه ما 

اینجا خانه پدربزرگ است 

که در اتاق کناری آرام خوابیده  

به گامهای تازه ای می اندیشم که در حال برداشتن آنهایم 

و لذت می برم از هوایی که میان ریه هایم پا می کوبد 

برقص تا برقصیم 

بوسیدن لبها فراموش نشود

باید آبشان دهی

چه می توان کرد

با گلهایی که در گلدان تواند؟ 

ناچار باید آبشان دهی

سرزمین مادریم بروجرد

دلم تنگ شده بود برای زندگی 

برای یک نفس عمیق 

 برای خاطره ها

برای خودم 

و همه را یکجا یافتم 

در سرزمین مادریم 

بروجرد 

 

آنجا که هنوز بوی شمعدانی می آید در خنکای عصر  

وقتی پدر بزرگ نرم نرم آنها را آب می دهد 

هرچند دیگر نه شمعدانی هست و نه پدر بزرگ 

 

هنوز درخت سیب یادگار دایی شهیدم 

در نسیم صبحگاهی 

نجوا می کند 

با دو کبوتری که مادر بزرگ می گوید 

دایی فرنگ رفته است با همسرش 

هرچند آنگاه که دایی داماد شد سالها بود که مادربزرگ نبود 

و اکنون درخت سیب و باغچه اش هیچکدام را نمی بینم 

 

و دلم تنگ شده بود 

برای مرمر داغ شسته  

و فرش و قلیان و چایی دایی

و شب و تشک سرد و زیر لحاف 

و ستاره هایی که هرچند نامشان را نمی دانستم 

اما گویی سالها بود مرا می شناختند 

و بوی دوستی می دادند 

دوستانی که هیچگاه ندانستم چند نفرند 

زیرا همیشه خوابم برد 

و برای حیاط آب پاشیده و تختهای میان آن 

و چنارهای بلند کنار جوی خیابان 

که سایه بان خواب و بیداریم روی ایوان بودند 

و نرده ای که همیشه روی آن راه می رفتم 

و مادرم همیشه نگرانم بود 

که مبادا بیفتم 

اینبار باز هم روی آن راه رفتم 

روی خط تمام کودکیم 

هرچند نه به خوبی سالها پیش 

و هرچند درخت چنار در خزانش بود 

و هرچند از آن باغچه های زیبا و گلدانهای منظم پدر بزرگ خبری نبود 

و  

و  

و  

اما من کودکیم را بازیافتم 

به تازگی بچه ماهی نقره فام بازیگوش

و تمام گناههای از سر کنجکاوی را 

یک به یک پاک کردم 

از دیوار ذهنم 

و شاد شدم 

و غمگین 

هدیه ای و افسوسی 

 

امروز یک نفس عمیق در سینه دارم 

هرچند تا ابد دلم تنگ است

برای پدر بزرگی که بهترین پدر بزرگ دنیا بود 

و مادر بزرگی که دوست داشتنی ترین مادر بزرگ جهان