بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد
بع نوشته ها

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

سرزمین مادریم بروجرد

دلم تنگ شده بود برای زندگی 

برای یک نفس عمیق 

 برای خاطره ها

برای خودم 

و همه را یکجا یافتم 

در سرزمین مادریم 

بروجرد 

 

آنجا که هنوز بوی شمعدانی می آید در خنکای عصر  

وقتی پدر بزرگ نرم نرم آنها را آب می دهد 

هرچند دیگر نه شمعدانی هست و نه پدر بزرگ 

 

هنوز درخت سیب یادگار دایی شهیدم 

در نسیم صبحگاهی 

نجوا می کند 

با دو کبوتری که مادر بزرگ می گوید 

دایی فرنگ رفته است با همسرش 

هرچند آنگاه که دایی داماد شد سالها بود که مادربزرگ نبود 

و اکنون درخت سیب و باغچه اش هیچکدام را نمی بینم 

 

و دلم تنگ شده بود 

برای مرمر داغ شسته  

و فرش و قلیان و چایی دایی

و شب و تشک سرد و زیر لحاف 

و ستاره هایی که هرچند نامشان را نمی دانستم 

اما گویی سالها بود مرا می شناختند 

و بوی دوستی می دادند 

دوستانی که هیچگاه ندانستم چند نفرند 

زیرا همیشه خوابم برد 

و برای حیاط آب پاشیده و تختهای میان آن 

و چنارهای بلند کنار جوی خیابان 

که سایه بان خواب و بیداریم روی ایوان بودند 

و نرده ای که همیشه روی آن راه می رفتم 

و مادرم همیشه نگرانم بود 

که مبادا بیفتم 

اینبار باز هم روی آن راه رفتم 

روی خط تمام کودکیم 

هرچند نه به خوبی سالها پیش 

و هرچند درخت چنار در خزانش بود 

و هرچند از آن باغچه های زیبا و گلدانهای منظم پدر بزرگ خبری نبود 

و  

و  

و  

اما من کودکیم را بازیافتم 

به تازگی بچه ماهی نقره فام بازیگوش

و تمام گناههای از سر کنجکاوی را 

یک به یک پاک کردم 

از دیوار ذهنم 

و شاد شدم 

و غمگین 

هدیه ای و افسوسی 

 

امروز یک نفس عمیق در سینه دارم 

هرچند تا ابد دلم تنگ است

برای پدر بزرگی که بهترین پدر بزرگ دنیا بود 

و مادر بزرگی که دوست داشتنی ترین مادر بزرگ جهان 

نظرات 1 + ارسال نظر
ناهید دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 06:12 ب.ظ http://padmeh.blogfa.com

سلام
و ناکهان چه زود دیر می شود!
لحظات را گذراندیم که به خوشبختی برسیم افسوس که همان لحظات خوشبختی ما بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد