ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بـــــع بــــــــع
خیلی خوشحالم که فبل از اینکه بارون همه چیز رو بشوره یکی از اینجا رد شده و گفته چی میخواد از تجربیات من بدونه.
خیلی دوست داشتم اونی که از من سؤال میپرسه تو باشی اما یه الاغ بوده و چندتایی سؤال پرسیده که البته با اینکه مستقیم راجع به مزرعه وارونه و زندگی قبلی من نیست اما بیربط به تجربیات قبل و بعد از فرار من هم نیست پس اونا رو جواب میدم.
چون سؤالا یه کم ناخوانا شدن دوباره اینجا بافشار مینویسمشون تا برای تو و یا هرکسی که بعدا میاد و این جوابا رو میخونه ـ حتی خود خره ـ فهمیدن سؤالاش مشکل نباشه.
راستی خیلی عجیبه که یه خر خوندن و نوشتن بلده
اونم به این خوبی!
واقعا عجیبه ها!
تازه با سمش امضا هم کرده نوشتهاش رو!!
به هرحال
الاغه سؤال کرده:
گوسفند عزیز سلام
یک الاغ تمام عیار را بپذیر.
چون در اصفهان میچری
و تمام اصفهانی ها خوش ذوق هستند
میتوانی مرا راهنمایی کنی؟
ضمن اینکه آدم های فهیم با بارهای سنگین دمار از روزگارم میکشند
با پورش کارهای دیگر ..... نیز با من میکنند.
موقع برگشتن سه نفر هم روی بار ها سوار میشن
شما میگی من چکار کنم؟
چون ما مثل آنها نیستیم و خیلی مؤدب هستیم
به کسی که به ما یونجه میده روی اعتراض نداریم.
کهن ترین خر ارومیه
جواب من:
بع بع
خوشحالم که بارون همه چی رو پاک نکرده بود.
ممنون که گفتی چی می خوای.
برات مینویسم.
امیدوارم زود برسی و بخونیش.
اما درمورد مشکل اولت که بار سنگین بود الآن بهت پیشنهاد خاصی نمیدم تا زمانیکه همه خاطراتم رو بخونی.
در مورد مشکل ... میتونی سعی کنی با همه وجود لذت ببری مثل کاری که من قبلا میکردم و یا فرار کنی مثل الآن من.
بهت بگم که جز فرار راهی برای خلاصی از این مسئله نیست.
چون این آدمهای فهیم اگه به چیز یا جایی! علاقمند شدن دیگه میشن حیوان ناطق و اونوقت دیگه هیچ منطقی رو نمیپذیرند و فقط باید دستشون و زورشون به چیزی نرسه که از خیرش بگذرند.
اون سه نفره سوار شدن هم عین مورد اوله.
اونا توی خر رو فقط مثه یه وسیله واسه رسیدن به خواستههاشون میبینن که فقط باید زنده باشه نه یه موجودی که احتیاج به زندگی کردن داره.
تصمیم در مورد همه این مسائل را به خودت واگذار میکنم البته بعد از خوندن داستانهای سرزمین وارونه تا آخرش.
اعتراض نکردنت دلیل ادبت نیست بخاطر خریتته.
راستی من اونی نیستم که شما میگی توی اصفهان زندگی میکنه.
من گوسفند فراری هستم و توی دشت و علفزار خدا زندگی میکنم.
البته فعلا.
برم ببینم رودخونه کف دره فروکش کرده که بتونم رد بشم یا بازم وحشیه.
اگه رودخونه هنوز آروم نشده بود مجبورم دوباره برگردم همین جا.
بع بع
وقتی میآم اینجا و میخوام راجع به زندگی گذشتهام بنویسم همه چیز به هم میریزه.
نمیتونم تصمیم بگیرم راجع به کدوم قسمت از مزرعه وارونه بگم.
خاطرات و افکار مختلف به مغزم هجوم میآره و مگه مغز کوچیک یه رأس گوسفند چقدر گنجایش و ظرفیت داره؟
تازه اینجا هم که زیاد نمیشه فکر کرد چون باید سریع بنویسم و فرار کنم.
اگه قبل از اینکه این نوشتهها پاک بشه اومدی اینجا و داری میخونیشون بهم کمک کن و برام بنویس راجع به چی بگم.
و اگه من قبل از اینکه نوشتهات پاک بشه دوباره برگردم اینجا و بفهمم چی میخوای حتما همون رو برات مینویسم.
بع!
اصلا حواسم نبود که احتمالا تو سواد خوندن هم نداری چه برسه به نوشتن.
نمیدونم چرا با اینکه این همه سواد دارم هنوز بعضی چیزهای ابتدایی رو بلد نیستم یا فراموش میکنم.
در هر صورت امیدوارم خوندن و نوشتن بلد باشی.
یاد مزرعه بخیر!
اونجا همه چیز با یه بع بع گفته میشد
گرسنگی٬ تشنگی٬ شادی٬ ترس و حتی شهوت.
اون چیزی که معنی بع گوسفند رو میفهموند لحن و شرایط بود.
معنی هر بعی هم خیلی ساده بود و بدون دشواری قابل بیان.
اینجا همه چیز خیلی پیچیدهتر از اونیه که مغز من بتونه به راحتی درکش کنه.
مثلا وقتی میترسم باید بگم دارم احتیاط میکنم و احتیاط شرط عقله
وقتی گرسنه و تشنه میشم باید بگم بدنم به آب و غذا احتیاج پیدا کرده
وقتی شهوتی میشم باید بگم عاشقت شدم و دلم برای کنار تو بودن بیتابی میکنه
و همین طور تا آخر.
حالا فکرشو بکن حفظ کردن این همه حرف مفت چقدر سخته!
اونم واسه من گوسفند.
هنوز نفهمیدم چرا این آدما اینقدر دوست دارن همهی چیزای آسون رو سخت کنن.
شاید چون بعد از حل کردن مسائل سخت کلی لذت میبرن و به خودشون میبالن و اعتماد به نفس پیدا میکنند.
شاید
نمیدونم
اون اوائل که یه کم حرف زدن یاد گرفته بودم که اصلا هیچی رو درست نمیگفتم و حتی درست نمیفهمیدم.
هرچی میگفتم شهلا بهم میخندید.
میگفت: تو همه چیز رو خیلی رک میگی.
میگفت: من از این جور حرف زدنت لذت میبرم
اما بقیه مردم خوششون نمیآد که کسی خواستهها و نیازهاش رو اینجور رک بگه٬ مردم دوست دارن گولشون بزنی.
اون موقعها نمیفهمیدم شهلا چی میگه.
البته بعدها کمکم متوجه حرفاش شدم٬ مخصوصا از وقتی که از پیشش فرار کردم.
حالا با کلی تمرین یه چیزیایی یاد گرفتم
و تقریبا بلدم چطوری حرف بزنم.
اینا همه از زحمتهای شهلاست.
اَه
دوباره اسم شهلا رو آوردم و دلم براش تنگ شد.
بعضی وقتها اینجوری میشم دیگه دیگه
دلم برای کسانی یا چیزایی که ازشون فرار کردم هم تنگ میشه.
بع بع
بارون گرفت
من برم تا آب همهی دره رو نگرفته
امیدورام قبل از اینکه اینا رو بخونی بارون همهاش رو نشسته باشه.
راستی بعید میدونم بارون بذاره بفهمم راجع به چی دوست داری بگم
آخه فکر کنم قبل از اینکه دوباره بتونم بیام همه چی پاک شده باشه
اما تو بنویس تا ببینیم چی میشه.
تا بعد
بع بع
گفته بودم زمانیکه توی مزرعه وارونه بودم فکر میکردم یکی از بزرگترین خدمات چوپان مهربون کوتاه کردن پشمهای ما است؟
احتمالا گفته باشم.
اون موفع به اخلاص همه چوپانهای مهربون رشک میبردم.
اینکه چطور بدون دریافت مزد
و حتی کوچکترین توقع مادی
فقط و فقط به خاطر نجات جون ما
اون همه زحمت و مشقت کوتاه کردن پشمهایمان را متحمل میشوند.
اینکه اونقدر برای سلامت و امنیت ما ارزش قائلند
که بیمحلی و لجبازی و ناآگاهی و حتی بع بع از سر دشناممون
اونا رو از انجام وظیفه و خدمت خالصانه به ما منصرف نمیکنه.
با تمام وجود آرزو میکردم
روزی اونقدر رشد کنم
اونقدر به کمال برسم
و اونقدر وارسته بشم
که مثل اونا تنها و تنها به انجام درست وظایف خودم فکر کنم.
نه برخوردهای نادرست جاهلان
و نه دشمنی دشمنان
مرا از انجام تکلیف بیمزد و منت بازنداره.
و با مهربونی برای دوستان نادان
و حتی دشمنان خود نیز
بهترینها رو فراهم کنم.
همیشه خدا رو سپاس میگفتم که چنین موجودات نیکویی رو آفریده
و اونا رو نوکران ما قرار داده.
خدمتکارانی که همه وجودشان رو وقف بندگان برگزیده خدا کرده بودند
و آنچنان دوست داشتنی بودند
که لحظهای بی چوپان برایم معنا نداشت.
الآن که فکر میکنم...
بـــــــــــــــــع بــــــــــــــع
فعلا باید برم
ممکنه اینجا توی این گلها گیر کنم
آخه دارم آروم آروم فرو میرم
و اگه شب اینجا باشم
کارم تمومه
تا بعد
بع بع
خیلی گذشته از وقتی که توی مزرعه وارونه بودم
اون موقع گوسفند خوب بودم
الآن گوسفند فراری
اون موقع شبها توی آغل گرم و نرم بودم
حالا باید زمستون و تابستون زیر سقف آسمون بخوابم
اونجا هیچ درنده ای نبود
-این رو بعدها فهمیدم-
البته شاید به جز چوپان مهربون
اینجا ولی هر لحظه باید مراقب باشم گرگی چیزی نخوردم
با همه این تفاوتهای بیرونی اما درونیات من چقدر شبیه به همون موقعه
و چند وقتیه حس عجیبی دارم
درست مثل موقعی که ما رو به صف می فرستادن توی دالون نرده ای
دیگه اراده ای نداشتم
این موج بود که گوسفند رو جلو می برد
جلوتر که میرفتم آروم آروم صدای ناله دوستامو می شنیدم
نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته
اضطراب عجیبی همه بچه ها رو فرا میگرفت
با این حال باز همه به سمت جلو می رفتیم
یعنی چاره ی دیگه ای نداشتیم
امکان ایستادن یا عقب رفتن وجود نداشت
یه کم جلوتر
و یه کم دیگه
و صداها بیشتر و بلندتر شنیده می شد
درست مثل صدای گرگها توی گوشم می پیچید
-گرگهایی که هرشب تا صبح
پشت در آغل میخوابیدند
و منتظر غفلت چوپان یا حماقت ما بودند
تا ما را بدرند
البته اون موقع اینجوری فکر می کردم
یعنی همه ما اینجوری فکر می کردیم-
از گرمای پشمای تنم بود یا نور خورشید یا ترس نمیدونم
تمام تنم خیس عرق میشد
من هم بع بع می کردم
مثل همه
اما هیچ اتفاقی نمی افتاد
فقط و فقط اجبار بود و اضطراب
یه کم که میگذشت
احساس میکردم کسانی که توی صف جلوتر از من هستن
بع راحتی میکشن و دیگه تقلا نمیکنن
برام عجیب بود که چطور این اتفاق میفته
اما همچنان صدای ناله میومد
یه لحظه قطع می شد
و دوباره بع بعی دردآور شروع میشد
نمی فهمیدم چرا گوسفندای جلویی اینجوری میشن
و چی می بینن
یا چه اتفاقی میفته که دست از جون کندن برمیدارن
و آروم میشن
و چرا اون صداها رو میشنون
و اون صحنه های شکنجه رو میبینن
اما هیچی نمیگن
و چرا...
همه این افکار توی مغزم می پیچید
بغض هم نمیدونم چرا سراغم می اومد و گلومو چنگ میزد
کم کم حالم بد میشد
تازه
رأس پشت سریم هم هی هل می داد
و پشمای رأس جلویی میرفت توی دهنم
نفس کشیدن برام سخت میشد
احساس میکردم به هوای تازه احتیاج دارم
جستی میزدم که از بالا هوای تازه بگیرم
جایی که پشما جلوی نفسم رو نگیرن
و الآن که فکر می کنم می بینم
همیشه
هر سال که پشم ما رو می چیدن
وقتی این کار رو انجام میدادم
با خودم میگفتم
کاش زودتر این فکر به مغزم اومده بود
آخیش
هوای خنک میزد توی صورتم
و در ضمن از شر افکار مزاحم هم خلاص میشدم
چون دیگه همه چی رو میدونستم
آخه دفعه اول که میپریدم بالا
چوپان مهربون رو میدیدم که یه گوسفند رو گرفته فرار نکنه
دفعه دوم یه چیز نقره ای رنگ میدیدم دستش
دفعه سوم میدیدم با اون افتاده به جون اون گوسفنده و اون هم هی بع بع میکنه
دفعه بعد که می پریدم می دیدم کلی از پشمای گوسفنده ریخته روی زمین
و دفعه نمیدونم چند بود که می دیدم گوسفنده لخت لخت شده
و چوپان ولش کرده تا بره توی دشت
اونم با کلی خوشحالی ورجه وورجه می کرد
و بالا پایین میپرید
اینجوری بود که منم بع آرومی می کشیدم و با خوشحالی منتظر نوبتم میشدم
اون موقعها چیدن پشمها رو بزرگترین خدمت چوپان مهربون میدونستم
البته بعد از حفظ ما از شر گرگهای درنده
نمی خوام داستان مزرعه سابقم رو بگم
می خواستم حس الآنم رو بگم
که مثل همون موقعهایی هستم
که توی صف مجبور بودم برم جلو
بدون اینکه بدونم به سمت کجا
درست مثل فصل چیدن پشمها