بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

امروز برف بارید

امروز برف بارید . سفید و ناز . مثل بعضی لحظه های زندگی . دیشب دوستم اینجا بود . برایم از عشقش میگفت و اینکه چطور ناگهان ناپدید شده و به او گفته اند مرده . شعرهایش را برایم خواند . گریه اش گرفت . بارید . من نزد که بگریم ؟ هی . آه .

امروز برف بارید . میدانی برف زشتی ها را میپوشاند . تفاوتها را . همه جا را سپید میسازد یکسان . هر چند باز این کارتن خوابها هستند که خواهند مرد و سقف خانه ی فقیران بر سرشان خواهد آمد . اما زیباست ٬ زیبا با همه اینها .

امروز برف بارید . درختان خم شدند . کلاغها بازیشان گرفت . زیبایی دامن افشاند و من ....

راستی این زندگی چیست ؟ تکرار مسخره ی هر روزه . اگر گاهی به بیراهه نمیزدی ٬ چپ نمیکردی . کوچه علی چپ یادت هست ؟ خوب است که اینها هست .

امروز برف بارید . چند بار اینرا گفتم ؟‌ میدانم اما مهم نیست . چون امروز برف بارید .

چرا سرگردانیم ؟

چرا نا امیدیم ؟

عشق را بنوش ٬ تا آخرین جرعه و آنرا مزمزه کن تا آخرین لحظه .

عشق یکبار است و عاشقی یکبار .

زنده شو وقت زندگی آمد .

 

 

دلنوشته

چرا بعضیا فکر میکنن عشق احساسی مربوط به آلت تناسلی انسانه ؟ مگه از عشق مجنون به لیلی٬ اون دختر سیاه زشت نشنیدن ؟ اونی که آخرش هم به وصال نرسید . عزیزم اینو یه بار واسه همیشه یاد بگیر . عشق مربوط به قلبه به روحه و اتفاقا اگه شهوت باهاش بود باید به عشق بودنش شک کرد .   


اینو یه دوستا واسم فرستاده منم میذارم اینجا

قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیش تر از خودم وکمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم وبه تو نیاز دارم .


همه چیز خیلی خوبه فقط یه مشکل دارم که نمیتونم اینجا بگم .

فعلا تا بعد .

کوه و تنهایی - عاشق - انتظار

پریروز کوه بودم . دو سه ساعتی سنگنوردی بولدر . یک آتش کوچک و گرمایش وسط آن سرما که به مغز استخوان میزند . یک چیز را خوب از کوه یاد گرفته ام ، که مقاوم باید بود و ایستاد ، بدون در جا زدن .
اما کوه ، آنقدر جدی است ، آنچنان استاد بزرگی است و مربی بی گذشتی که ... اما من ، من را یاد داد که با او شوخی نکنم که هیچ ، بدون آمادگی به سویش هم نروم . یادم داد هرگز غرور به خرج ندهم و زیاد به تواناییهایم اعتماد نکنم . یادم داد بر مشکلات باید رفت نه در آن ماند . یادم داد زندگی با معیارهای روزمره یک لطیفه بی مزه و تکراری است که باید بر آن گریست . یادم داد خدا را میتوان دید ، بهشت جایی فراسوی اکنون نیست که به وعده اش بفریبندمان ، نه ، بهشت از همینجا آغاز میشود و ادامه اش آن لامکان لطیف است . اگر در این دنیا بهشت را دیدی ، به آن ایمان آوردی و در آن زیستی آنگاه در سرای دیگر هم بهشت را درک خواهی کرد . این ربطی به ثروت یا فقر به سختی یا آسانی ندارد . مهم اینست آنجایی که هستی بهشت را ببینی و زیبایی را ، حتی اگر همه کس و کارت را جلوی چشمانت سر ببرند و به اسارت ببرند . و مگر زینب نگفت در کربلا جز زیبایی ندیدم ؟ پس ما از این کلمات چه یاد میگیریم ؟
راجع به کوه هم که میخواهم حرف بزنم به این حرفها میرسم .
دخترها فکر میکنند ما پسرها عروسک بازیشان هستیم ؟ یا مثلا بازیگرانی که فقط به خاطر آنها بازی میکنیم ؟ و چه متوقعانه و بدون شرم بر این عقیده پای میفشرند . روی دیواره داری سنگنوردی کار میکنی که یک لشکر دختر از نمیدانم کدام دبیرستان میرسند ، متلکها یکی پشت دیگری و تازه با کمال پررویی داد میزنند : یالا برو بالا میخوایم بریم !!! یکی نیست به ایشان بگوید : مگه من به خاطر شما میرم بالا بچه پررو . آخر آدم دلش هم نمیآید به این دسته گلها حرفی بزند !!
تنها کنار آتش و یاد عزیزانم و آنهایی که دوستشان دارم و عشقم و تو و  و  و تنهایی ، باز تنهایی . این تنها مونس همیشگی من است که از من نمیگریزد ، که مرا ، همه ی مرا درک میکند و آرام و بیصدا گوشم میکند و ...
میتوانم تنها نباشم ، اما از فریب خود خوشم نمیآید . دوست باید به دوستی بیرزد ، باید در ازای آنچه میدهی بستانی ، دوستی میدهی محبت بستانی ، صفا میدهی صدق بستانی . دوست آنی است که نتوانی در چشمانش خیره شوی و بگویی دوستش داری ورنه آنکه هر حرفی را میگوییش و چشم در چشمش از عشق سخن میرانی به دروغ ، تنها یک هوس است ، یک هوس.
دعا کنید یک کارگردان خوب و دست و دل باز برای فیلم ترابی پیدا بشود .


مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند
زن جوان : یواشتر برو من میترسم
مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی میترسم
مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی دوستم داری
زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی
مرد جوان : مرا محکم بگیر
زن جوان : خوب ، حالا میشه یواشتر بری
مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری آخه من نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...
از وبلاگ جوانان ایران زمین ( دوست خوبم امیر )
 

انتظاربعضی وقتا خرد کننده است . مخصوصا اگه منتظر از منتظر بیخبر باشه . داغون دارم میشم . 

دیروز بعد از سالها دوباره یه جعبه مداد رنگی خریدم .  ۳۶ تایی . یکی دو ساعتی نقاشی کشیدم . قراره برم کلاس طراحی .

اگه از حال و روزم بپرسی بد نیست اما داغونم . به یه مرزهای تازه ای رسیدم . یه افقهای نویی .

راستی تا نظر نذاری به روز نمیکنم . همینه که هست .

 

روزنامه ( از پایان مهر تا پایان آذر)

۳۰ / ۷ / ۸۵

دیروز قم بودم . رو نکردم کنار ضریح برم ٬ نشستم تو حیاط ( صحن ) واسه خیلیا دعا کردم . اما این اولین بار بود که برا خودم هم اینقدر دعا کردم . آخه یه مسائلی هست تو زندگی که جز با اتکا به یه  نیروی غیبی آدم دلش قرص نمیشه تو اونا . در هر حال دیشب برگشتیم ٬ من و پدر . بدکی نبود . این شریک بابام گیر داده بود که ....  که .... ٬ ولش کن اصلا .


۱ / ۸ / ۸۵

۱ - از دیشب هوا ابری ِ ابری ِ . از ابر دلم نمیگیره ٬ اما نه ، الآن که فکر میکنم دلم گرفته ، شایدم دلم از جای دیگه گرفته . بوی بارون همه جا رو پر کرده اما از بارون خبری نیست . باد و ابر و نور سفید .

۲- امروز یکی بهم یه چیزی گفت که خیلی جالب بود . گفت : تو ماهی اما مال آسمونی نه زمین .

۳ - دوباره یاد دوتا سایه افتادم که تو یه قبرسون دارن راه میرن . نمیدونم دیگه میتونم برم ابن بابویه ؟ ، با اون تسبیح و عطر و حتی ...

۴ - از عشق من میترسی ؟ میترسی لایق این همه محبت نباشی ؟ نترس ، نترس من هستم و ترس مرگیست تدریجی .

۵ - ارزشش رو داره هستیت رو بدی     بتونی با دل عاشق بمیری


عید فطر

نمیدونم چرا همیشه کارام برعکسه ٬ یادمه بچه که بودم یه نفر که اندازه همه دنیا دوسش دارم بم میگفت دیو دجر ٬ آخه میگن دیوها کاراشون برعکسه . حالا شده حکایت حالمون ٬ هر شب ماه رمضون واسه سحری با مکافات بلند میشدم ٬ امشب که عیده و روزه حروم از ساعت سه صبح بیخودی بیدار شدم .

حال نوشتن راجع به فطر و برگشت به فطرت و اینا رو ندارم . اما بدبخت مثه منایی که رمضون هم رفت و توبه نکردن . راستی عیدت مبارک .


۳ / ۸ / ۵۸

حاضرم دار و ندارمو بدم  ازخدا به جاش دل خوش بگیرم  حاضرم زندگیمو بدم اگه بتونم با دل عاشق بمیرم .

همه عینک دارند - به نظر میآید - چشمشان معیوب است - راهشان پیدا نیست .

من رفتم ولایت و بعد تهران . فعلا تا دو سه روز در تعلیق بمون .

دلم میگه دو روز دیگه یه روز استثائیه ٬ ۵ / ۸ / ۸۵ .


۶ / ۸ / ۸۵

برگشتم . خیلی خوش گذشت . تا حالا این موقع از سال نرفته بودم سفر . رنگ طلایی سپیدارها و سرخ و نارنجی بقیه درختان . و به زادگاه فرزانگان خوش آمدید . اینرا ابتدای بروجرد نوشته . اما روز استثنایی چه شد . بر مزار پدر بزرگ ٬ مادر بزرگ و داییها گذشت .

جای تو خالی زیبا بود .

میخوام ننویسم اما نمیشه . میدونم واسه هیچکی مهم نیست که این قلم بشکنه اما یه حسی یه چیزی شاید مسخره میگه بنویس ٬ شاید اعتیاده به شخصیت مجازی یا هر چی دیگه .

سید حسین در اومده که اینا رو تو واسه سمیرا نوشتی ؟ مهران میگه پای نوشته هام گریه کرده ٬ میگه تو راهو پیدا کردی و ما ... نمیدونه من تو آسمون آویزون و میچرخم ٬ نمیدونه من هنوز فرق واقعیت با حقیقت رو درک نکردم نمیدونه هزار تا چیز دیگه رو . اما مهران من ازت ممنونم . تو منو به دنیای وبلاگ نویسی آوردی هرچند حالا خودت نیستی . این لطف بزرگی بود که همه بدیهات رو از یادم میبره . مهران شاید یه روزی با دوچرخه اگه بتونم بخرم دوباره همرکاب شدیم به یه جای دور .

صبح داشتم فکر میکردم که نشان عشق از قلبم پاک نشه یه وقت . داشتم فکر میکردم چرا بعضی به جای من فکر میکنن ؟ چرا بعضیا منو اونجور که میخوان ٬ اونجور که از ناراحتیشون کم میکنه ٬ اونجور که من له میشم و اونا رو کمرم پا میذارن و میرن بالا دوست دارن . مگه من خودم نیسم ؟ من خود خودمم همون کلاهزرد همیشگی . با این فرق که دلم زنده شد به عشق و نباید بزارم دوباره بمیره اگه بتونم . امروز سر کلاس فلسفه که عاشقشم اصلا حواسم نبود آخه داشتم کتاب زمین انسانها اثر اگزوپری رو میخوندم . این کتاب واسه من یه استاده و اون کسی که اونو به من داده یه پیر ٬ هر چند خودش فکر میکنه بازیچه شده اما واسه من مهم نیست چون من میدونم اون واسه من چیه .

یادمه یه زمانی وقتی از عشق یک طرفه حرف میزدن ٬ از بی وفایی یار ٬ از دوری کردن محبوب از محب ٬ واسم سوال بود که مگه کسی هست که معشوق رو بیشتر از عاشق بخواد ؟ پس این چیه که اونو از عاشق میتارونه ؟ هنوز نفهمیدم اون چیه اما حالا دیگه نمیتونم انکارش کنم و میفهمم . و میفهمم حس اون عاشق دربدر رو ٬ و اوف ولش کن .

این قسمت خصوصیه ٬ لطفا نخونیدش . نمیدونم چرا تو فکر کردی که من هم تو رو اونجوری میخوام و از عشقت حتی اگه بخواد منو تا ابد پایبندت کنه میترسم ؟ من عاشقتم به هر قیمتی که باشه و تا ابد حتی اگه راهت رو از من جدا کنی و بهاش رو هم میدم . عشق من چیزی از من شنیدی جز امید و چیزی از تو شنیدم جز یأس و ترس ؟ اما من هستم تا آخر خط نه تا ابتدای پابندی ابدی . میفهمی چه میگویم ؟ بعید میدانم .

راستی آسمان چه زیبا شده و آهوها میجهند در دشت و شادند ٬ بی اندیشه به گرگی در کمین .


۹ / ۸ / ۸۵

امروز یه چند تا آف از یکی که نمیشناسمش واسم رسید . همونجور میزارم بالا .

نایابترین چیزها در دنیا صمیمیت و یگانگی است .
آنکه میخواهد روزی پریدن آموزد نخست باید ایستادن ، راه رفتن و بالا رفتن آموزد . پرواز را با پرواز آغاز نمیکنند .
می دونی فرق آموزگار با روزگار چیه ؟ آموزگار اول درس می ده بعد امتحان می گیره ولی روزگار اول امتحان می گیره بعد درس می ده .
یه روز دوستی از عشق پرسید میدونی فرق بین منو تو چیه؟ عشق می گه من با یک نگاه شروع میشم ولی تو با یه سلام. عشق میگه میدونی فرق تو با من چیه؟ دوستی می گه من با یه دروغ تموم میشم ولی تو با مرگ .
التماس به خدا ، شجاعت است. اگر برآورده شود حاجت است. اگر برآورده نشود حکمت است. التماس به خلق ، شرمندگی است. اگر برآورده شود منت است. اگر برآورده نشود ذلت است . 
وقتی در کوچه های دلواپسی ، سرگردان به دنبال سرنوشت می دویم،وقتی توی این وادی زندگی خود را به هیچستان ابدی می سپریم و درهمهمه ی مبهم روزگار عشقمان را فدای مقطعی زودگذر می کنیم نباید از ماهی ها انتظار داشته باشیم که وقتی از آب گرفته شدند ؛تازه باشند.....آره آب هم گل آلود است .
 فهمیدن عشق را چه مشکل کردند ما را از درون خود چه غافل کردند انگارکسی به فکر ماهی ها نیست سهراب بیا، که آب را گل کردند .

راستی زدم تو کار شعر عاشقانه سفارشی . واسه عشاق جوان به سفارششون شعر میگم . اینم یه سرگرمیه دیگه . نمونه کار من .

دنیا شنیده بودم - از بی وفایی دهر - اما ندیده بودم - تا دیدمت عزیزم
بی یار بودم اول - چشمان تو بدیدم - تنهاییم فراموش - ای یار نازنینم
گفتم که عشق من باش - تا بهر تو بمیرم - گفتی که تا ابد من - با عشق آتشینم
یادت هنوز مانده؟ - آن روزهای شیرین - گفتی که از همه کس - من آشناترینم
با هم نشسته بودیم - بر ساحل محبت - من عاشقانه خواندم - تو خواندی و شنیدم
هر روز با امیدی - از دیدنت طلوعم - با یاد نازنینت - خواب و خور و امیدم
قلبم پر از حضورت - با شرمی عاشقانه - چشمم به چشم مستت - ای ساحل امیدم
در اوج نور بودیم - غرق سرور بودیم - من زندگانی خویش - در خاطر تو دیدم
ناگه ولی تو رفتی - بی عذر و بی بهانه - من ماندم و غم تو - دنیای بی شکیبم
گشته غمم غذا و - آبم ز اشک دیده - بی تو امید خود را - از زندگی بریدم
دنیای من تو بودی - دنیا بدون دنیا - زجریست لحظه لحظه - برد از کفم شکیبم
میگفتی از چه رویی - تنها گذاردی من - تا لااقل بدانم - نامردی رقیبم
دنیا مگر چه کردم ؟ - کز من گرفته گشتی - جز تو کسی ندارم - تنها کس و حبیبم
بهتر ز من بدیدی ؟ - رفتی تو از کنارم - اما ندیدی این دل ؟ - میمرد ای شکیبم
دنیا بدان به دنیا - عاشق ترینت هستم - از ابرها فراتر - در عشق آتشینم
هر ناکسی که گفتت - از عشق و از محبت - باور نکن عزیزم - گو تو بده دلیلم
نامرد در کنارت - آیا تو خواستی این ؟ - انسان نباشد هر کس - من مرد  آخرینم
دنیا هنوز هم من - تا آخرین نفسها - لبها به نام نازت - با چهره ی حزینم
من منتظر نشینم - تا هر زمان ، ابد هم - شاید که باز آیی - ای خوبرو ترینم
از غصه جدایی - صد قصه من بگفتم - اما امید وصلت - یار دل علیلم
دنیا بیا و اشکم - واین غصه را میفزا - نابود کن غمم را - ای دوست صدیقم
باز آ که دست در دست - تا بینهایت عمر - با هم غزل بخوانیم - ای نازنین حبیبم
دنیا بیا عزیزم - دنیای نازنینم - دنیای عشق و مستی - ای آشناترینم

راستی گریه ات نگیره ها . این فقط یه شعر سفارشیه .


۱۳ / ۸ / ۸۵

امروز ...

نمیدونم عباس عبدی چه فکری میکنه یا مثلا فلانی چرا اینقدر عوض شده یا اصلا اینکار درست بود یا نه اما ٬ اما ۱۳ آبان واسه من یه الگوئه ٬ یه شروعه واسه فروریختن کاخ فولاد ظاهر پوشال اندرون غرب . نه فقط آمریکا بلکه غرب به تمامی معنی و بازهم کار ندارم که ما از دامان آمریکا به دامان استعمار پیر افتادیم یا نه اما آمریکا نماد همه غرب با تمام فناوری و فرهنگش بود و ما هیمنه اش را شکستیم . بیست و اندی سال پیش تنها ایران مرگ بر آمریکا سرمیداد و کسی را جرأت بیان آن نبود ٬ امروز اما این شعار و آرزوی همه آزاداندیشان جهان است . ۱۳ آبان مبارک .

راستی گفته بودم یا نه ؟ در طول عمرم نه ماه رمضون مسافرت رفته بودم و نه پاییز . امسال دوبار ماه رمضون مسافرت رفتم و دیروز و پریروز واسه بار سوم چهارم تو پاییز و انصافا که همه سفرهای امسالم رویایی بودن . اما امسال چه خبره هنوز نفهمیدم .


۱۴ / ۸ / ۸۵

دیشب عجب بادی میون درختان میوزید . نمیدونی چی میگن اگه نه دیوونه میشدی . من هم دقیق نفهمیدم چی میگن اما ...  بگذریم .

حالا که همه فهمیدن بذار داد بکشم . آقا من عاشق شدم . ایها الناس من ٬ آره همین من عاشق شدم . علی کلاهزرد .

اما سمی من . اینا رو میخوام اینجا بنویسم تا همه شاهد باشن . نه واسه این مینویسم که ... نه اصلا نمیدونم چرا . اما دلم میگه بنویس . سمی من ٬ تو همه وجود منی و همه وجودم .

 


۱۷ / ۸ / ۸۵

گلهای لاله جلوه خاصی داشتند . ماویس انگشتش را وسط یکی از آنها فرو کرده و گلبرگها را از هم جدا نمود و گفت : نگاه کن ، این پرچمهای سیاه را میبینی ؟ اینها قلب لاله ها هستند که به آفتاب میدهند . بدون آفتاب خیلی مخفی اند . ببین ، ببین چطور گلبرگها بهم پیچیده شده اند ! من از همه بهتر گلهایی را دوست دارم که قلبشان را پنهان میکنند و فقط با بوسه آفتاب خود را نشان میدهند . بعضی گلها هردم ، حتی در هوای سرد هم گلبرگهایشان را باز میکنند و به نظر من اینها جلف و هر جایی هستند .

خیال نکنید اعتماد و ایمان من به راستی و درستی  ماویس از خودخواهی بود و یا تصور میکردم من مردی جاذب و فراموش نشدنی هستم ، نه ، من تا این حد هم احمق نبودم ، اما بازی روزگار و تصادف چنین عشق گرانبهایی را نصیب من کرده بود . من معتقد بودم که راستی ، درستی و امانت در وجود ماویس مادرزاد است .

برای خود چایی ریختم و روزنامه تایمز را باز کردم ، نظر سطحی به اینج و آنجا انداختم ، ناگهان چشمم به کلمه ی دالتون افتاد و چون آنرا خواندم بی اختیار فریادی از سینه ام خارج شد ، آه روجر ، روجر بیچاره ام چرا صبر نکردی ؟ خودت میگفتی که گاهی سعادت در سر پیچ منتظر ماست ، چرا صبر نکردی ؟ روزنامه تاریخ روز قبل یعنی همانروزیکه دالتون را به خاک سپردیم داشت . آنچه در روزنامه نوشته بود این بود : مادام اوا بیوه ی روجر دالتون بطور ناگهانی از سکته قلبی فوت کرده است .

دیشب باشگاه نرفتم جوجیتسو و نه سنگنوردی ، آخه امروز امتحان داشتم و هیچی نخونده بودم . البته حالا که نیگا میکنم اینا همه بهونه است . واقعیت اینه که من همه مرزهام رو شیکوندم و مممم ، و هـِیییی ، نمیدونم .

From the inside و Faint از گروه Linkin park ، احساس میکنم خالیم میکنه . مخصوصا ( از درونش ) . شاید به خاطر اون فریادها . من اون پسره ام ؟

                                                                     فریاد کلاهزرد

  

هرچند اینها همه موقتیه . درد من چیز دیگه ایه . علی جون کجا داری میری ؟ خودم هم نمیدونم . کاش این بار امانت رو دوشم نبود ، اونوقت خود ِ خودم بودم بی هیچ ملاحظه ای . آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند .

دیگه هیچی از زیباییهای دنیا و نه لذتهاش آرومم نمیکنه . من فقط با یارم خوشم . حالا میفهمم رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون یعنی چه . حالا میفهمم چرا حلاج اسرار عشق را فریاد میزد و بدین ، سر دار از او گشت بلند . حال میفهمم که عاشق دلگشته را طاقت دوری نبوَد .
حتی نمیتونم دیگه حرفام رو تو لفافه بپیچم ، همون کاری که توش استاد بودم یه عمری . حالا حتی کوچه علی چپ هم واسه من یه نشونه است ، یه جایی که آدرسش رو دقیق بلدم ، و از تو یاد گرفتم .

آره این منم ، علی . همونی که هیچکدوم باور نمیکردین دل به کسی ببنده . آره این منم ، خود خودم . پسر فراموشکار ، من به گا نرفتم ، من ... ، من ... ، من ... ، آره من عاشق شده ام .

سمی تو رو به همونی که میپرستی و چه خوب میپرستی ، تو رو به آفریگار مهربونمون قسم .....

 امروز مهران رو دیدم و دعوتم کرد به نهار . میگه تو رکورد اسنک خوردن رو زدی !! مسخره است آخه اسنک هم شد غذا حالا هر چی هم که زیاد باشه ؟ مهران خیلی وقته درگیر یه عشقه اما با مخالفت سفت و سخت خانواده . آره خلاصه وقتی بهش گفتم پدر و مادرم به سادگی و با روی باز صحبت از عشق من رو پذیرفتن و بدون مخالفت حرفهام رو شنیدن کلی تعجب و حسرت از خودش در کرد .

راستی سمی میشه با دوستای من تبادل لینک نکنی ؟ آخه فقط تو حسود نیستی که !!

دیشب ماه هم کامل بود و وحشتناک زیبا . راسی دیشب بعد از چند ماه دوباره دوربینو دست گرفتم و عکس . یه خبر دیگه ، یه فیلم راجع به یکی از پیشکسوتان کوهنوردی ایران داریم میسازیم ، منم گوش شیطون کر ، کارگردانم . اینم وبلاگش . فعلا از اون فیلم تاریخیه خبری نیست که قرار بود بازی کنم توش ، تا بعد محرم . یه راسی دیگه اینکه قراره با یه بچه ها نمایشگاه عکس و نقاشی مشترک بزنیم ، تا ببینم چی میشه .

دیوان سنائی و شعر و شعر و عرفان . ای کاش مجیز نمیگفتی از دربار ، اما در اوجی هنوز پس از این همه .
 
ایام چو من عاشق جانباز نیابد        دلداده چون او دلبر طناز نیابد

دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی      همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد
گفتم ای مست جمال آن وعده وصل تو کو ؟  خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد
گفت مستم خوانی و بر وعده من دل نهی ؟  ساده دل مردا که دل بر وعده مستان نهاد

نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد     به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد     بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد
به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی  چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد
زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران  دمار از من درآوردی خدایم بر تو داور باد

هر که در راه عشق صادق نیست     جز مرایی و جز منافق نیست
آنکه در راه عشق خاموش است       نکته گویست اگرچه ناطق نیست
نکته مرد فکرت است و نظر        وندر آن نکته جز دقایق نیست
آه سرد و سرشت و گونه زرد     هر سه در عشق بی حقایق نیست
هر که مست از شراب عشق بود   احتسابش مکن که فاسق نیست
توبه از عاشقان امید مدار   عشق و توبه به هم موافق نیست
دل به عشقست زنده در تن مرد   مرده باشد دلی که عاشق نیست
ور سنایی نه عاشقست بگو   سخنش باطل است و لایق نیست

اندر دل من عشق تو چون نور یقینست    بر دیده من نام تو چون نقش نگینست
در طبع من و همت من تا به قیامت    مهر تو  جنانست و وفای تو چو دین است
تو بازپسین یار منی و غم عشقت    جان تو که همراه دم بازپسینست

کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت      شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت
گر به بازی بازی از عشقت همی لافی زدم       کار بازی بازی از لاف و ز بازی در گذشت
اندک اندک دل به راه عشقت ای بت گرم شد     چون ز من پیشی گرفت از اسب تازی در گذشت
سودکی دارد کنون گر گوید ای غازی بدار       تیر چون از شست شد از دست غازی در گذشت


چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست     تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست      انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

عشق آتشی است در دل و آبی است در دو چشم   با هر که عشق جفت است زین هردو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب               داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان                بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست

دوش مرا عشق تو از جامه برانگیخت     بی عدد از دیدگانم اشک فرو ریخت
دست یکی کرد با صبوری و خوابم       آن ز دل این از دو دیده یکسره بگریخت


دیروز یه رمان خوندم و دوبار واسش گریه کردم . این روزها دلم نازک شده و آسمان چشمانم به هر بهانه میبارد . چه رسد که عاشقانه ای باشد درست به مانند حال من ، درست زندگی من ؛ پر .

چشامو به روت میبندم تا که اشکامو نبینی . همه وجودم منو دریاب .

راسی یه لقب جدید هم پیدا کردم ، شیر سنگی .


۲۱ / ۸ / ۸۵

گربه کوچولوی من
دیروز از خونه اومدم بیرون که دو سه تا کار مهم انجام بدم . از خیابون رد شدم و کوچه که صدای میو میوی یه گربه نظرم رو جلب کرد . منم که نمیتونم از این چیزا آسون بگذرم ، آخه ناسلامتی همینا فکرای اصلی زندگیه و گرنه به من چه که کدوم خری به کدوم گاوی گل زد یا مثلا قیمت نمیدونم چی تو رشده یا از این چرندیات . گشتم دنبال گربه و علت ناراحتیش . نمیخوام ناراحتت کنم ، یه گربه دیگه که نمیدونم چه نسبتی با این داشته رفته بود زیر ماشین و له شده و مرده بود . و گربه واسه اون ناراحت بود . نمیتونم حال گربه رو واستون بگم ، تمام بدنش میلرزید و دمش سیخ و پنجه هاش تیز و قلبش که تند تند میزد حتی از دور هم پیدا بود . جسدش رو انداخته بودن توی مادی (جوی بزرگ) . رفتم پایین و خاکش کردم ، فکر کن با کت و شلوار چه ستمیه ! و گربه تمام کارای منو نیگاه میکرد . اومدم بالا گربه یه کم آرومتر شده بود و خب حالا من باید میرفتم . اما همینکه میومدم برم دوباره صدا میکرد .

برگشتم و وایسادم از دور نیگاش کردم و بعد کم کم نزدیک و نوازش و ... (روباه و شازده کوچولو یادته؟) حالا دیگه میخواسم برم میدوید دنبالم و میپرید جلوی پاهام . میخواست بشینم اونجا و تا شب نازش کنم ، مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود . نه دیگه دیر شده بود واسه کار اداری و تقصیر کی بود ؟ هیچکی .
با کلی درد سر بغلش کردم و بردم اونور خیابون آخه طفلی از صدای ماشین و موتور بد جوری میترسید به خاطر اون اتفاق . بعد از دستم پرید و رفت تو بانک . از بانک آوردمش بیرون . از یه راه دیگه رفت تو قسمت حفاظت بانک ، دوباره آوردمش بیرون . دو ساعتی طول کشید تا خیابون اونقدر خلوت شد که نترسه و بتونم ببرمش خونه . جای خوابش رو نشونش دادم و یه کم شیر و کلی باهام بازی کرد . خودش رو واسم لوس میکنه . میپره رو پام میره رو گردنم میشینه و نمیاد پایین . خیلی باهوشه . هر وقت آماده ناز کردنش باشم میدوه میاد و خودش رو میماله به دسام . جالب اینه که به گوشت همبرگرای ساندویچی سر خیابون لب نمیزنه . اگه گوشت نیست پس چیه ؟‌ خودش که گفت صددرصد گوشته .

اینم یه دوست جدید که نمیدونم کی بذاره بره یا از من بگیرنش ؟ اما فکر آینده مسخره است چون آینده وجود نداره و حال خراب کنه ، پس حالو عشقه گربه کوچولوی من . دیروز 4 ساعتی باهاش بودم .

 

پذیرای محبت من . ملوسم .


۲۳ / ۸ / ۸۵

اسم گربه ملوسه . دیشب کلی واسش گریه کردم . دور پاهام میچرخید میو میو میکرد و گاهی هم میپرید و شلوارم رو پنجه میزد . انگشتای پامو لیس میزد و میو میو . نمیتونم دیگه بغلش کنم ٬ اینجوری دیگه نمیتونه ادامه بده . همین حالاشم اوووووووفففف .

به همه آدما اعتماد داره ٬ از هیچکی فرار نمیکنه و ممممممممم . وابسته شده شدید . باید کم کم به زندگی واقعیش عادت کنه .

من گریه کردم . واسه یه گربه . و اونقدر چشام سرخ شده بود که پدر و مادرم هم فهمیدن .

صابخونه گفته باید ردش کنین بره . دربدر ٬ هیچوقت دوست داشتن بدون توقع رو درک نخواهی کرد . همه دوست داشتنهات به خاطره خودته ٬ من .

بالاخره خدا بساط اشک و آهم رو به م نمیزنه .


۲۶ / ۸ / ۸۵

این چند روزه خبرای خوشی به من رسیده و یه خبر بد . اما خبرای خوش اول اینکه اون پسره که توچال پیداش کرده بودیم و داغون و رو به مرگ بود نجات پیدا کرده اما فقط یک و نیم ملیون خرج صورتش شده غیر از بقیه بدنش ٬ خوبه مایه دار بودن ٬ و حالا دعوت کرده بریم خونشون جمشیدیه !!! دوم اینکه گربه ام رو دادم به یه دوستام که آرزوی گربه خونگی داشت و داره به جفتشون خوش میگذره سوم اینکه دو نفر شاگرد خصوصی جوجیتسو واسم اومده که خوب شهریه ای نصیب من میکنه چهارم اینکه کلاس جوجیتسو تو یه باشگاه وسط اصفهان گرفتم تو بهترین ساعت تمرینی پنجم اینکه احتمال قوی داداش تو آزمون عملی تربیت بدنی هم قبول میشه و میره دانشگاه ششم اینکه نوید شده استاد سنگنوردی و کوهنوردی یه ارگان دولتی و من رو به عنوان کمک مربی معرفی کرده هفتم هشتم نهم ....... اما خبر بد اینکه یکی که خیلی دوسش دارم رو شاید نتونم تا یکی دوماهی ببینمش ٬ البته فقط شاید . اما همین شاید هم میسوزوندم . تا چی پیش بیاد .  


۲۹ / ۸ / ۸۵

ما فقط زمانی نفس میکشیم که از راه منظوری مشترک و بیرون از ما با برادرانمان در پیوند باشیم .
دوستی آن نیست که در هم بنگریم بلکه آنست که در یک راستا نگاه کنیم .
ما زمانی با هم دوستیم که کمرهامان با یک طناب به هم بسته باشد و رو به یک قله صعود کنیم و یکدیگر را بر آن بازیابیم .
قدر آب را جز تشنه نمیفهمد ، با تمام وجود خویش .


۳۰ / ۸ / ۸۵

یک ساعتی بیشتر به پایان آذر سال هشتاد و پنج باقی نمونده . و من . و من عوض شده ام ٬ اونقدر که خودم هم نمیتونم خودم رو بشناسم . امروز سفرنامه مشهد تموم شد و این پست هم .

امروز کوه بودم ٬ تنها . دو سه ساعتی بولدر (سنگنوردی کوتاه) و بعد دو ساعتی کوهپیمایی . کنار آتیش که نشسته بودم به یاد دوستایی افتادم که میتونستن اون موقع کنارم باشند . مثه تو ٬ آره تو . و من دیگه تنها نباشم . اما فعلا که هستم .

از فردا روال وبلاگ دوباره عادی میشه . به ازای هر بار به روز کردن یه پست جدید . اونقدر حرفای جور واجور دارم که ...

راستی یادم باشه یه پست راجع به کوه امروز واست بنویسم . فعلا تا بعد .

پایان

عاشقنامه ( داستان لیلی و مجنون )

دفتر اول یاد گذشته ها
داستان اول آغاز گفتن


** همه نامها و داستانها واقعی نیستند **

مجنون تازه از نزد لیلی آمده بود . با دلی که در آن چیزی ، نمیدانست چه . لیلی به او حرفهایی زده بود و مجنون پاسخهایی . لیلی باور نداشت که مجنون عاشق اوست . او را مسخره میکرد ، از او رو میتافت ، او را به دوری ابدی تهدید میکرد . مجنون به لیلی گفته بود که او تک ستاره ی آسمانش است ، گفته بود تنها قلبش به مهر او میتپد ، لیلی گوش کرده بود و بعد آنها را دروغ خوانده بود . مجنون دیوانه ی لیلی بود و لیلی نمیدانم چه بگویم . لیلی مجنون را به فکر فرو برده بود ، به فکر همه زندگیش . یادش آمده بود از رابطه اش با شیرین . از رفاقتش با علی . از اولین عشق پاکش . از خیلی چیزها که سالها در پس پرده های پشت در پشت ذهنش گم گشته بود . مجنون اکنون عوض شده بود ، مجنون تازه داشت مرد میشد . مجنون را لیلی ساخته بود هر چند اکنون میخواست ساخته ی دستش را ویران کند .مجنون از نزد لیلی آمده بود ، با اشک اما بعد که خوب فکر کرد غم جایش را داد به درد عشق . مجنون اکنون چیزی در درونش داشت که میتپید ، به یاد لیلی . نمیدانست چه اما بود . مجنون یاد تمام زندگی گذشته اش افتاده بود که بی لیلی چه بی رنگ بود ، چه بی روح . مجنون میخواست بنویسد حال خود را تا آینده بداند کجا بوده . مجنون حالش بد شد . اما باید مینوشت پس میرود تا گردشی کند و بیاید دوباره بنگارد .


داستان دوم مجنون از کجا آمده بود

مجنون زاده ی سرزمینی بود بزرگ پرور . وروگرد (بروجرد) را میگویم . فرزندی بود از پوران ایران . مجنون در خانه ای پا به جهان گذارده بود که جایگاه تحول بود ، انقلاب ، مبارزه . یک دائیش را هرگز به یاد نداشت . دایی یکبار او را دیده بود ، آری فقط یکبار . او شهید شده بود پیش از آنکه حتی یکبار درست دیده باشدش ، بدون اینکه در یاد مجنون چیزی از او باشد ، جز گرته ای (عکسی) . هر چند موهایش به او رفته بود و شاید چشمهایش . هر چند آرمانهایش به او میمانست . به اویی که هرگز به یادش نداشت . اما او دیگر نبود ، یا شاید اصلا او بود که بود و مجنون وجود نداشت . مجنون میدانست که شهدا زنده اند پس با خود میاندیشید که لابد ما مرده ایم . مجنون در خانه ی پدربزرگ مادری متولد شد . دایی دیگری داشت که از او فقط دو خاطره زنده و کامل داشت . یکبار در قم به خانه شان آمده بود با دوستانش و مجنون به استقبالش دویده بود و یکبار دیگر در وروگرد بود ، زمانیکه دایی از جهاد (جبهه) بازگشته بود . صدای کوبه (زنگ) در ، مجنون دویده بود و چون در باز شده بود دایی در جلوی در ، ایستاده با تمام قامت ، چه رشید به نظرش آمده بود و قوی با اینکه اندامی لاغر داشت ، چه شجاع به یادش داشت و این آخرین باری بود که او را دید . او هم زنده شد و مجنون دیگر ندیدش . دایی دیگری داشت که بزرگترین خاطره مجنون از او خداحافظی اش بود . مجنون کودک با همه خویشان کنار اتوبوسی که از وروگرد به طهران میرفت ، و خداحافظی . او رفت تا سالها بعد . او به فرنگ رفته بود . بیش از چهارده سال طول کشید تا دوباره او را ببیند . دو دایی دیگر هم بودند ، یکی را هرگز دوست نداشته بود ، هرچند او را مردی بزرگ میدانست اما خصوصیات اخلاقیش را نمیتوانست تحمل کند .دایی دیگر را دوست داشت ، بسیار . او همیشه بچه بود و کارهای بچگانه میکرد ، حتی الآن که دو فرزند داشت . زندگی به نسبت موفقی داشت . استاد مکتبخانه (دانشگاه) بود و هزاران دلیل داشت که با گرمی بسیار دوستش داشته باشد . هنوز یکسالی از تولد مجنون نگذشته بود که نقل منزل نموده بودند به قم . این از ملزومات شغل پدر بود . قم را با خاطراتی به یاد داشت ، شیرین و تلخ ، اما از هیچکدام تنفر نداشت . به یاد میآورد شلیک منجنیقها (بمبارانها) را به شهر قم . چارمردون و بعد زنبیل آباد هرکدام با خاطراتی خاص . به یاد میآورد که همه در کودکی او را بچه ای باادب و فوق العاده باشخصیت و دارای اصالت میدانستند . پسرکی بود که با زبان شیرینش از هیچ خطایی نمیگذشت و هیچکس را حتی آدم بزرگها را یارای تقابل با زبانش نبود . همه عشیره چشم به او داشتند ، او نماد تربیت صحیح و فرزند رویایی برای خیلیها بود . قم را هم با آخرین خاطراتش ترک گفته بودند . با خاطره سرک کشیدن از پشت دیوار به مکتبخانه (مهد کودک) ، و یاد جمع نمودن اسباب منزل ، و آخرینش باره ای (کامیونی) بود پر از وسایل خانه شان . از قم خیلی خاطره داشت اما پراکنده و رنگ باخته . از آن پس سپاهان را برگزیده بودند برای سکونت .سپاهان شهر پدر مجنون بود و بعدها شهر رویاهای مجنون .سپاهان مجنون را ساخته بود ، لااقل یکی از عوامل مهم این بود . از پنج سالگی در میان آثار و ابنیه ای که یادگار گذشتگان بود ، نیاکان . سالها در میان اثر عشق تاریخ در کنا زنده رود که زنده میکرد و زندگی میآموخت .مرحله ابتدایی مکتبخانه را در مکانی گذرانده بود که هنوز قلبش از یادش و از یاد دوستان آن دوران به ش میافتاد . هرچند بهترین دوست آن دورانش بعدها رفت و در سرایی دیگر سامان یافت اما هنوز به آن دوران علاقه ای وافر داشت . بزرگ مکتبخانه بود ، قلدر اما نه زورگو ، حقجو . همه بچه ها او را دوست داشتند . همه او را میشناختند ، همه بچه های مکتبخانه نه فقط هم پایه هایش (همکلاسیهایش) . همه به او سلام میکردند . مدیر مدرسه او را استثنایی میدانست ، از آنهایی که ستاره خواهند شد . یادش میآمد که سال دوم ورودش به مکتبخانه ابتدایی انشائی نوشته بود که همه را به وجد آورده بود . انشائی پیرامون کتاب ، یار مهربان . آنرا به مکتبخانه عالی (دانشگاه)هم برده بودند و خوانده بودند ، به عنوان نمونه یا نمیدانم چه . سالها یکی پس از دیگری میگذشت . مکتبخانه ای که او در آن درس میخواند خاص بود . تا سال آخر استادهایشان خانم بودند . زنانی بودند که هنوز هم آنها را دوست داشتند ، زنانی بودند که به او خیلی چیزها آموخته بودند . استادی داشت که همواره دست در گیسوان مجعد مجنون میکرد و او را ناز میکرد . هر بار که موهایش را کوتاه میکرد میگفت حیفت نیامد موهایت را کوتاه کردی ؟ استادی دیگر داشت که او را در ریاضیات بسیار عالی میدانست . همو بود که اولین بازیچک مغناطیسی (کیت الکترونیکی) را به عنوان هدیه به مجنون داده بود . خانم دیگری بود که استاد هنر بود ، او نیز قلمهایی از مو به او هدیه داده بود از برای نگارگری . هنوز درست نمیدانست که چرا اساتید به او هدیه میدادند غیر از دیگران ، آیا او چیزی خاص داشت یا مسئله ای ، نمیدانست حتی اکنون پس از سالها .
از بهترین یادگاریهای آن دوران دوستیش با علی بود . عجب موجودی بود این علی . فرشته بود ؟ بهتر بود ؟ نه ، بشری بود پاک که خودش اینرا خواسته بود و انسان پاک از همه عالم برتر است .علی را زندگی کرده بود و با او همنفس شده بود . علی اولین دوستش بود که او را به پاکی خوانده بود . او از قطعات مهم سازنده اکنون مجنون بود . شاید بعدها از مجنون بیشتر  بدانیم اما اکنون حرف دیگری پیش آمده بود . مجنون از یاد علی به یادی دیگر رفت . یادش آمد که خدا با او پیمانی در ازل بسته بود . خدای او را گفته بود که از هرچه خوشت آمد ، هرچه را خیلی دوست داشتی ، عاشق هر چه شدی از تو میگیرمش . و این بود که علی مرد . سالها بعد از آن دوران اما میدانی کی ؟ درست زمانیکه رابطه مجنون و علی به اوج رسیده بود . درست وقتیکه علی پس از سالها اصرار مجنون میخواست روی به گود پهلوانی (باشگاه و ورزش) بیاورد . علی سرطان گرفت ، سوخت ، آب شد و رفت . بدون اینکه مجنون بداند ، آنقدر که زود رخ داد . سرطان خون و سپس روده که دومی را دیگر دوام نیاورد . مجنون حتی نتوانسته بود عیادت برود ، علی گفته بود نیا ، خجالت میکشید . وضعیت خاص علی و بیماریش باعث وضع بدی برای او شده بود ، وضعی که در آن حتی از دیدن مجنونش هم ابا داشت  . و علی چند روز بعد مرد .




 مجنون از کجا آمده بود .... ادامه

مجنون الآن آرام آرام خاطراتی از کودکی به یاد میآورد . از شیطنت ها ٬ از به هم ریختن مکتبخانه و تنبیه ها ٬ از اینکه همیشه در مباحثات (مسابقات علمی) گوی سبقت از دیگران میربود . هم در درس اول بود هم در شیطنت . از دعواهای دوران کودکیش و خیلی چیزهای دیگر هم به خاطر میآورد اما چون به داستان نامربوط است نمینگارمشان . خاطرات دوران مکتبخانه ابتدایی برایش یادآور صفا بود و پاکی و زلالی . هر چه بود اما گذشته بود و مجنون قدم در مکتبخانه میانی (مدرسه راهنمایی) گذارده . مجنون این دوران را متفاوت از ایام قبل سپری کرده بود ٬ با سردرگمی . و این شاید مقتضای سنش بود و بلوغ . در این سردرگمی خیلی اتفاقها افتاد ٬ از اینکه دیگر در درس ممتاز نبود تا خیلی چیزهای دیگر . آخرین دعواهای جدی اش را آنجا به یاد داشت و پس از آن آرامش . او حتی برای نبوغش هم ارزشی قائل نبود و برای مناظرات نبوغی (آزمون استعدادهای درخشان) هم تلاشی نمیکرد . به یاد میآورد که آن سالها دوستانی داشت که به مکتبخانه نوابغ راه یافتند با هوشی (ضریب هوشی) کمتر از وی . همه از این در تعجب بودند اما همین بود که بود . این سالها هم گذشت . مجنون کم کم مرد شد ٬ ریش و سبیلی . مجنون اما هنوز مجنون نبود . این دوران را هم یادها بسیار بود اما بی تأثیر در داستانم ٬ پس این هم بگذرد . تنها چیزی که برای ادامه سخنمان شاید لازم باشد سردرگمی مجنون بود در این دوران . الآن که به گذشته مینگرد کشتی بادبانی ای میبیند که بادبان برافراشته اما کسی سکانش را در دست ندارد ٬ با بادی بدین سوی با موجی بدانسوی . دوران مکتبخانه متوسطه (دبیرستان) اما متفاوت بود ٬ دوستیهایی که مسیر زندگانی مجنون را عوض کرد . اینجا هم باز یک علی دیگر ٬ اینبار سید علی . مجنون از کودکی اهل مطالعه بود و دقت اما سیدعلی او را با ادبیات و سیاست آشنا کرد . سید علی اکنون سکاندار مجنون بود هرچند بعدها خود اینسوی و آنسوی شد اما خوب این مال بعدها بود ٬ سالها بعد . در آن سالها مکتبخانه را مجنون و گروهش (گروه تربیت سیاسی) گرمایی خاص بخشیده بودند . مکتبخانه در جنب و جوشی دائم و زد و خورد آرا . مجنون هنوز هم معتقد است فعالیتهای آنان از وزارت ادعیه و منبر (سازمان تبلیغات اسلامی) بیشتر و موثرتر بوده است . او عوض شده بود و افکارش کنون شکلی خاص داشت و این حتی بر ظاهرش هم تأثیر گذاشت و اعمالش . مجنون عقایدش را تک به تک انتخاب کرده بود با دیدی باز و این بود که بارها پس از آن تا لبه ی دره ها رفته بود اما بازگشته بود . دوستانی داشت که او را نصیحت میکردند و اکنون در عمق دره های تباهی گم شده بودند ٬ اما او نه . مجنون یک خصوصیت دیگر هم داشت ٬ همیشه خودش بود . حتی زمانیکه برای اولین بار میخواست لیلی را ببیند دوستی به او گفته بود ٬ مجنو لااقل سر و وضعت را مرتب کن ٬ این ریشهایت را بزن . اما او خودش بود . گفته بود من همینم که هستم ٬ اگر مرا میخواهد اینگونه ام وگرنه بهتر که نخواهد . و لیلی او را خواسته بود . در هر صورت اطرافیان مجنون همیشه او را مجنون میدانستند . شبیه هیچکس نبود ٬ خودش بود . او را هم مغ بچه (سوسول) میدانستند هم رند خراب (لات و اخلی) اما او نه آن بود و نه این ٬ او خودش بود ٬ مجنون . این دوران هم گذشت در حالیکه او داغ سیاست بود و عدالت جو . پیر سیاست رفت و یار گفتمان آمد ٬ در این میان اما تنها چیزی که عوض نشد قربانی ماندن عدالت بود . عدالت سر بریده شد از پشت جایی برای توسعه معیشت عام نه عموم و جایی برای توسعه سیاسی و نه بلوغ سیاسی . او عدالت میخواست و عدالت . مجنون را همه به رکود دعوت میکردند ٬ مجنون به زندگی خودت بچسب ٬ به درست ٬ به ... اما مجنون مجنون بود . او حال یکی از توابین (حزب الله) شده بود و همراه با مختار (الله کرم) فریاد میکشید . اولین بار شعر آغاسی را با چهارده گیسوی درهم ریخته و از زبان علی شناخته بود . از آن پس دوستش داشته بود و به دنبال اثری از او گشته بود ٬هرچند تا مدتی پس از مرگش تقریبا هیچ از او در بازار نبود . مجنون بزرگ شد ٬ کم کم از حرارت سیاستش کم شد یعنی دانست مسائل را باید ریشه ای تر از امثال مختار دید ٬ همانی که بعدها زید (ده نمکی) به آن رسید . مجنون کم کم فهمید که ریشه دردها در جاهای دیگریست ٬ نباید با مسکّن به سراغ درد رفت ٬ باید مشکل را ریشه کن کرد . مجنون خاطراتش از این عرصه از عمرش تازه تر بود و خوشایند . از سید علی برای همه عمر ممنون بود ٬ هر چند اینرا به خود او نگفته بود .

اینم از این سفر - سفر تهرون

دو روز کوهنوردی و سنگنوردی منطقه توچال ٬ عجب عشق و صفایی .

سه روز خیابون خوابی .

و و و

فعلا تو یه گیم نت هستم حوالی میدون راه آهن ٬ اونقدر شلوغه که نزدیک دیوونه بشم پس میمونه واسه بعد .

راستی مسائل ختم به خیر شد .

تفصیل موکول به بعد .

تا اون بعد .


جمعه 11 شب با قطار از اصفهون راه افتادیم به سمت تهرون . من و نوید و رضا و ایمان . به مسائل بین راه کاری ندارم چون بدرد نمیخوره . تازه رسیده بودیم که آقای رویایی اومد دنبالمون . یه تاکسی سمند داره . رفتیم دربند و زدیم به کوه . تو دربند من یه جفت کفش صخره نوردی دست دوم خریدم . تا ساعت 5 عصر زیر دیواره شروین و بند یخچالی و اینورا بودیم . اونموقع راه افتادیم به سمت شیرپلا . حدود سه چهار ساعتی طول کشید . شب شیرپلا خوابیدیم . صبح من و رضا زدیم به سمت قله توچال . ایمان توی پناهگاه کنار وسایل ماند و نوید وسط راه حالش بد شد و برگشت . خلاصه کلام اینکه رفتیم سنگ سیاه و از اونجا قله توچال . سنگ سیاه یه پناهگاه متوسط داره و قله هم دو تا پناهگاه متوسط . تا سنگ سیاه هوا آبی آبی بود اما ز اونجا مه و باد شروع شد . تنها شانسی که داشتیم اینکه همه جا مه بود جز جلوی راه ما ، حتی بالا سرمان . به چند متری قله که رسیدیم مه کامل شد و هیچ جا پیدا نبود  . بعلاوه باد شدید . دستامون که داشت یخ میزد رو با سوزوندن کمی پنبه از جعبه کمکها اولیه پناهگاه گرم کردیم و زدیم به سمت پایین . برگشت توچال کسل کننده است ، هفت ساعت _ البته تا دربند _ بدون سبزی ، تقریبا .به شیرپلا که رسیدیم یه خبر بد بود . یه جوون هم سن و سال خودمون رو باد پرت کرده بود کف دره و اصلا برگشتن نوید قسمت بود تا این بنده خدا رو نجات بدن . پسره چشم چپش زده بود بیرون و سرش شکاف برداشته بود بعلاوه شکستگی در ناحیه کمر و دنده ها . به هر حال کم کم نبض پیدا کرد و .... با اورژانس و هلال احمر و آتش نشانی و هر جا میشد تماس گرفته بودن اما تا اون موقع که ساعت 5 بود خبری نشده بود ، از ساعت 12 ظهر ، و تا 8 شب که ما رسیدیم دربند و به کلانتری خبر دادیم هم هیچکدوم از اینا نیرو اعزام نکرده بودن . نمیدونم زنده میمونه یا نه اما هر چی میشه خدا کنه ختم به خیر بشه . تنها چیزی که من فهمیدم این بود که من اونقدر هم که فکر میکردم از جسد و خون و مرگ نمیترسم ، یعنی در واقع اصلا نمیترسم . تا خواستیم برگردیم میخواستم یه جمله از کتاب زمین انسانها بهش بگم اما خوابیده بود . جمله چی بود ؟ دقیقا یادم نیست اما یه چیزایی تو مایه ی تو باید مبارزه کنی و زنده بمانی به خاطر چشمانی که نگران توست و منتظرت ، به بیچارگی آنها رحم کن .
از کوه که اومدیم پایین بچه ها رفتن اصفهون ، با قطار . من اما موندم ، آخه تهرون یه آشنایی داریم که واقعا انسان شریف و بزرگیه . حیف بود اومده باشم و سری بهش نزده باشم . رفتم و پرسون پرسون خونه شون رو پیدا کردم . دم خونه ماشینش پارک بود پس همینجاست . تو حسینیه محله مراسم  احیاء بود . رفتم داخل اما از خستگی کوه نمیتونستم بشینم . اومدم بیرون و خوابیدم تو پارک روبروی خونشون . نه فکر نکنی مهمون نواز نیست ها ، نه من با خودم عهد کرده بودم به خودم سختی بدم یادت میاد؟ خلاصه سه روز تموم اونجا در خونه شون بودم ، شب به امید دیدار فردا میخوابیدم و صبح به امید رفتنش سر کار . برایش ساز دهنی هم زدم و مرا دید اما نشناخت . برایش ده بیست کیلو سنگ از توچال آوردم و گذاشتم درست جلوی خونشون زیر درخت و یه پارچه صورتی انداختم روش . براش خیلی کارها کردم و اون هم واسه من همه کار کرد . فقط یه ایراد بد داره این آشنامون ائنم اینکه مسافراشو با گریه راهی میکنه . بالاخره دیشب منو گذاشت دم راه آهن تا بیام اصفهون . از ماشین حتی پیاده هم نشد و این میان خواهرش هم تعجب کرده بود . من اما ازش هیچ ناراحتی ندارم ، نه تنها ناراحت نیستم که خوشحال هم هستم . من ازش چیزای زیادی یاد گرفتم . معنای زندگی ، محبت ، دوستی ، راستگویی ، با چشم حرف زدن ، نگاه کردن و و و .
ازت ممنونم آشنای عزیز .
ازت ممنونم آشنای همیشه .

سه تاییهایم کامل شد

میخواستم تا ابد ننویسم ٬ تو گفتی بنویس . میخواستم دیگه ننویسم تا وقتی از سفر سرنوشت برگردم اما امروز یه اتفاق متفاوت افتاد که باید مینوشتم و تازه من که هنوز نرفته ام پس میتونم هنوز بنویسم .
امروز کتاب و نامه تو رو که گم کرده بودم ، یادت که هست ؟ یا اینها هم فراموشت شد ؟ پیدایشان کردم . مجبور شدم برم چند ساعت بشینم دم دروازه تهرون تا بلکه اون ماشینی که اونشب منو آورد پیدا کنم ، هزارها ماشین اومد و رفت و از دهها نفر پرسیدم اما بی فایده . میدونی چرا اونا اینقدر واسم مهمند ؟ چون تو به من دادی . میدونی گفتی تا سه نشه بازی نشه ، حالا سه تایی من کامل شد ، سنگ و کتاب  و نامه ؛ همون جوری که سه تایی تو کامل شد ، تسبیح و عطر و گردنبند ؛ با این فرق که من اونقدر تو رو دوست دارم که سه تاییت رو تا ابد نگهمیدارم و تو اونقدر از من بدت اومد که اولین کارت دور کردن یادگاریهای من از خودت بود . به هر حال تو گفتی تا سه نشه بازی نشه و حالا سه شده .
بگذریم .

امشب دارم با قطار راهی میشم برم کوهنوردی ، توچال . هم کوهنوردی هم غارنوردی هم کار روی سنگ . راستی میتونی به کوههای شمال شهرتون که نیگا میکنی یادم کنی ٬ فقط نفرینم نکن وگرنه تو روزنامه ی فردا میخونی که یک کوهنورد بر اثر بی احتیاطی در منطقه توچال مرد .
جایت خیلی خالی خواهد بود ٬ هرچند چند روزیست از زیبایی هم دیگر لذت نمیبرم .

و پس از آن به یک شهر دور میروم بدون یک ریال پول ، میخوام با گدایی زندگی کنم ، با فقر مطلق . باید این نفس را له کنم ، این غرور را ، این خود مطلق انگاری را .

عزیزم دعا کن بتونم عوض بشم ، بشم گل ِ تو ٬ قوی سپید ِ تو ٬ نه این جوجه اردک زشت که هستم ٬ همونطور که تو شازده کوچولوی من هستی .

راستی الآن ـ دقیقا همین الآن ٬ وسط نوشتن این متن ـ اون نظر قشنگت رو خوندم که جون بود تو بدنم و خون تو رگم . از اینجا به قبل مربوط به حس گذشته ی منه . حالا فهمیدم منو بخشیدی اما باید ادب بشه این نفسم که دیگه دل کسی رو نشکونه ٬ تنها اینکه دیگه بهم سخت نمیگذره و مدتش رو هم کم میکنم این تنبیه رو . شاید اگه این نظرت نبود حتما میمردم ٬ اما حالا من مسئول دوستی تو هم هستم ٬ مسئول انتظار تو ٬ پس باید زنده بمونم ٬ باید واسه زنده موندنم مبارزه کنم . اینا رو از کتاب زمین انسانهایی که تو به من دادی یاد گرفتم . خودت هم بخونش حتما . من به اصفهان نرسیده تقریبا تمومشو خوندم .

ولی همونطور که گفتی آینده تاریکه ٬ پس اگه زنده موندم منتظرم باش . حتما منو میبینی ٬ فقط دقت کن .

تکلیفم رو مشخص میکنم !

باید یه بار واسه همیشه تکلیفم رو با دلم مشخص کنم .

باید یه چیزایی رو بفهمم که نفهمیده بودم .

یه دلی رو شیکوندم باید تقاص پس بدم .

امشب حتی نمیتونم ماه رو تو آسمون پیدا کنم .

باید سنگامو با دلم ور بکنم .

اگر مرا دیگر ندیدید حلال کنید

شاید مرُدم از گرسنگی

شاید گم شدم .

 

تا شاید هرگز .