ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من هنوز محتاجم
آن عسل لب توت همسایه را
و آن گرد پیش و پس
که می برد نفس
و کام تلخ من
و رقص بی هوس
و سنگ مرده شوی
و برگ سبز چای
و بودن خدای
و باور معاد
و پرسش و حساب
و جنگ تن به تن
لبان و یک بدن
و لیموی عسل
و ماه همچو او
شراب و یک کمان
کبود آسمان
و عشق زیر پوست
و میت تمیز
و زجه های خیس
و شهوت هنوز
و شمع نیمه سوز
و یک پیاله جان
و حسرت زمان
و خنده ای سخیف
به عادت زنان
و تکه های زهر
ز قلب مهربان
و یک میان تنگ
و هرگر و همه
و قبر و خاک و سنگ
و هیچ و تا ابد
آبی صاف آسمان عصرگاه را خط می زند
سبز بی غش درختان
و پرستوی مست از دلبر خویش
می تاراند خیرگی بیهوده ای را
که در اندیشه است
مردی که عاشق نیست مرد است؟
هیچ مگو
بگذار برود تا همیشه
به همانی که از او داری بساز
بگذار برود آن زلالتر از کوثر
و هرگز نفهمد چرا
و چگونه
برو
اما هرگز نخواهی رفت
دمی کز مدخل ( س ک س ی )
میان هر دو دست دختری ( س ک س ی )
به این دنیای ( س ک س ی ) پانهادم گریه میکردم
که در این سرزمین پر ز آب و آه و جنبیدن
نمی خواهم دمی باشم
من آنجایی که بودم
رزق من از شیره ی عشق و دو چشمم بسته بر ناحق
زبانم ناتوان از لغو و گوشم کر برای حرف بیهوده
من آنجا زندگی کردم
ولی اینجا
همه شهوت
همه نفرت
سراسر خوی حیوانی
سراب قدرت و ثروت
هدفها سوی خودخواهی
همه زنده ولیکن زندگی هرگز
کجا آوردیم زان جنت المأوی
مرا سوی کهن ویرانه ی غمها
مرا بازم بگردانید
همانجایی که من بودم
ولیکن دختر ماما
نگاهش زیر ناف من
در اندیشه
جنین تازه زائیده
که اینگونه ذکر دارد
چو مرد بالغی گردد
چه می گردد!
و دستانش میان هر دوپای من
و در اندیشه ای دیگر
مرا همخواب می گردد؟
از آندم ماهها و سالها بگذشت و من مردی شدم رعنا
و لخت و عور خوابیده
میان هردو دستم دختر ماما
که در فکرش هنوز آه است و جنبیدن
و من خالی
و من بی تاب خوابیدن
که شاید خواب بینم یک جنین هستم
رها در ابر و ابریشم
سقوط از بی نهایت
نا کجا آباد مقصد
خسته ام خسته
خداوندا ببین اشکم
دوباره میکنم گریه
به یاد گریه اول
مرا یا باز گردان پس
و یا پیشم ببر زین عالم خاکی
رها تا عالم واپس
زبان درکش همینت بس
شکوفه از همه سو از نیام خشک گیاه
اینجا چنین است
آنجا را نمی دانم
نادان می اندیشد
این ناگهانی شد
من نیک می دانم
شلاقهای باد
بیدادهای برف
آرام رویاندند
از ریشه های درد
بی ترس سوز سرد
احساس جوشش را
در خواب بودی لیک
آرام می رویید
احساس بی تابی
اندر رگ مظلوم
حتی در آن ساعت
کردی مرا محکوم
گفتی مگو ناراست
گفتی که حق با ماست
لیکن ببین افتاد
آن اتفاق دور
اینجا همین نزدیک
در قصر زجر نور
دیدی که نشنیدن
راهش به جایی نیست
فریاد پیروز است
هر چند نایی نیست
اکنون تمام شهر
هر کوی و هر برزن
آزاد آزاد است
اینک شما و من
دیدی که در خواب است؟
دیدی که مجنون است؟
اینک چه کس دستش در خاک و در خون است؟
این یک معما نیست
لختی تأمل کن
من نیک می دانم ...
اینروزها که نیامدم
کسی اینجا بود
کنار من
درست همینجا
اینسوی رود
آنسوی عشق
در میدان آرزوهای محال
غیر منتظره تر از نزول عذاب
شیرین تر از شیرین
فرهادتر از فرهاد
دلنشین تر از شراب طهور
داغ تر از زقوم
دیدنی از لؤلؤ مکنون
و زود باز آمد
وبرای اولین بار هرگز را دیدم
در لباسی زیباتر از همیشه
و چای نوشیدیم
عزیزترینم
راه برو تا ببینم آنچه شاید لحظه ای دیگر به پوچی بینجامد را
و اکنون دودی
و یادی
و بادی که نوید می دهد بهار را
و جوانه های شهوتناک بیرون زده از حجاب درخت و حیای شاخه
تو آنی که می اندیشی!
اینهم گذشت
و پس از آن باز تو تنهایی
هر چند میان تنهایی عریان
و ...