ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند روزیه که میتونم به گذشته سفر کنم
لااقل ۴۰ - ۵۰ سال پیش
با دوچرخه میرم
میزنم به دل گذشتهها
کوچه باغهای تنگی که کفشون پره از خاک چوب و برگ پوسیده
اونقدر نرم و لطیف که میخوای همونجا تا ابد دراز بکشی و برنگردی به حال
سقفی از برگ که هیچوقت تموم نمیشه
و هوایی که لطافت و خنکیش
حتی توی این تیرماه گرم هم
دستش رو از یقهات میبره توی پیرهنت
و تموم تنت رو مور مور میکنه
جوهای آبی
که ازین باغ به اون باغ
صفا و لطافت رو میبره و
آرامش و تفکر رو میاره
میوههای سردرختی
که مزهی یه دونه گندیدهاش
بهتره از میوههای دستچین مغازههای بالای شهر
جادههای کوچیکی
که دوطرفش پره از چمن
و فقط باریکهای هست
که میدرخشه برای میزبانی قدمهای تو
یا تایرهای دوچرخه من
و امروز
امروز دوتا روباه کوچولو دیدم
با دمهای بلند و کشیده
که انتهاش سفید بود
کاش دوربین همراهم بود
داشتن با هم بازی میکردن و
شکارشون رو اینطرف و اونطرف میکشیدن
با یکیشون صحبت کردم
و تازه امروز فهمیدم اهلی کردن روباه یعنی چه
و از کجا باید شروع کرد
اول نگاه میکنی و...
سلام شازده کوچولو
سلام من
پروردگار مهربانم
ای که در سراسر گیتی تو را حس میکنم
در وجودم جریان داری
نه آنچنان که خون
آنچنان که جان
تو را سپاس بیکران
که هرچه میاندیشم
جز گناه و دوری به درگاهت نیاوردم
و جز نیکی و نزدیکی به من نبخشیدی
که از کوچک کوچکی آید و
از کریم کرامت
پس
باز هم مرا در آغوش بگیر
اینبار محکمتر
همچون روز نخست
چشم در شمم بدوز
در گوشم نجوا کن
و بپرس
همان راز شیرین را
تا جان فدایت کنم
که ارزشمندترین تحفهی بی ارزشم این است
و بگویم
بلی
هیچگاه دیدهای
نقش کوه و بدر را
میان شالیزار؟
هیچگاه شنیدهای صدای پرندگان را
آنگونه که بگریی؟
هیچگاه مست گشتهای آنچنان
که زمین و زمان ذکر گویند و تو نیز؟
هیچگاه آنقدر دور بودهای که
نه گذر رهگذری براندت
نه صدای سرعت بیانجام؟
هیچگاه میان کوچهباغهایی رفتهای
با فرشی از ماسه و
سایبانهایی از چنار و گردو
که حس کنی
هدف رفتن است
و زندگی همین؟
اگر نبودهای
به تو بیپیرایه بگویم
هرگز نبودهای
بیا و باش
نه
هرگز
کوشش من وشاخههای بید
و سرک کشیدن
و قد برافراشتن
به بالا و بالاتر
جنگی نیست کینهتوزانه
بر سر تصاحب جسم ماه
شیطنتی است کودکانه
ملاعبهای است
که پایانش را
هیچکس نمیداند
هیچکس غیر ما
راستی هنوز میتوان ادعای جنون کرد
و از مجازات گریخت
به سبب نور ماه تمام؟
زنان
تا آنگاه که مردی برای خود ندارند
همچون جزایری سرگردان
در میان اقیانوسند
همچون بردگانی
که التماس میکنند
برای داشتن ارباب
و آنگاه که مردشان را یافتند
خدا میشوند
خدایانی کوچک
که بندگانشان را تربیت میکنند
و نسبت به ایشان غیرت دارند.
و مردان
تا آنگاه که زنی برای خود ندارند
خدایانی مغرورند
که میخواهند جهان را ادب کنند
و آنگاه که زوج شدند
تازه میفهمند
ادب و بندگی یعنی چه.
روزی در تاریکنای تاریخ
کور دیوانه مستی
میان کوچه های هرگز آباد
زیر تند باران
افتان و خیزان
خوش خوشان
می رفت
که ناگاه به چاهی فرو افتاد
هیچکس نفهمید
چون خودش هم درست نفهید چه اتفاقی افتاده
فقط مرد
و جای خالیش هم چندسال بعد از یاد مردمان رفت.
هزار سال بعد
باستان شناسی رد پایی را کشف کرد
ذره بین در دست راه افتاد
او هم زیر باران
تا مقصد رد را بیابد
آنچنان محو کشف خویش
که چاه را ندید و ...
فریاد کشید اما
مردم آنچنان مشغول خویش بودند
که نشنیدند
یا شنیدند و انگار نشنیدند
و جای خالیش را هم با خود به چاه برد
صد سال بعد تاریخ نگاری ...
...
پنجاه سال بعد ...
و...
و...
و...
و امروز همه با ذره بین
در صفی پشت سرهم
منظم
پیش میروند
هر کسی
جای پای نفر جلویی را کشف میکند.
و هنگام سقوط
آنقدر در صف و ازدحام بودهاند
که نایی برای فریاد ندارند
و اگر داشتند هم کمک رسانی نبود
زیرا همه در صفند
و مشغول کشف!