خلاصه میکنم چون رمق ندارم .
دوچرخه -) قفل کردن چرخ -) بالا رفتن از خیابان صفه -) ساعت ۱۲ پایین کوه -) ساعت ۳۰/۱۲ با دربدری رسیدم پناهگاه به علت خستگی -) خواب -) باد و سرما -) تغییر مکان -) سرما -) تغییر مکان -) صدای نماز -) نماز -) خواب -) نه انگار نمیذارن -) پرنده ها رو میگم از بس واق واق میکنن !!!! -) یاد تو بودم -) آره خود تو -) تمرین فرود -) ساعت ۳۰/۸ جمع کردن وسایل -) ساعت ۱۵/۱۰ منزل و ......
اما جات واقعا خالی خیلی حال داد .
یه روز با هم میریم .
یا حق .
آخرش مجبور شدم یه کم بیشتر بنویسم . آخه وجدانم درد گرفته بود که چرا نه بیشتر توضیح دادی .
باشه .
شب خوابیدم . سرد بود ٬ تا صبح چند از سرما بیدار شدم ٬ باد رحم نمیکرد تا عمق وجود نفوذ میکرد ٬ لرز افتاده بود تو دلم ٬ آخه من با تی شرت رفته بودم ٬ خب گفتم تابسونه دیگه ٬ اما چیز دیگه میخوام بگم ٬ همه این سختیا بود ولی یه لذتی داشت که نگو و نپرس ٬ یعنی اگه بپرسی هم من نمیتونم توضیح بدم .
اما خستگیای شب با صدای صبحگاهی پرنده ها که بیدارم کردن و شعاع انوار طلوع و .... یادم رفت .
بازم میگم جات خالی !
به من چه ؟
اگر در صور یا قانا ، هریمن شعله میبارد و یا آن کودک مظلوم ٬ که خوابش بی امید دیدن فرداست ٬ ز چشمش گریه میبارد
مرا دخلی ندارد این ٬ من اینجا شاد شاد هستم و در دنیای خود غرقم ٬ و میخندم
اگر فریاد و شیون آسمان را کر کند ٬ یا آسمان بارد از این جور و ستم
اگر دریا خروش آرد ٬ اگر آتشفشان گردد از این بیداد
مرا دخلی ندارد این ٬ من اینجا مست دنیایم
به من چه کودکی دستش جدا گشته ٬ و یا مادر زند فریاد
به من چه حق و حق خواهی ٬ جوابش داغی از سرب است ٬ به من چه میکشند آنجا ٬ من اینجا در امان هستم ٬ و در فکرم که استقلال ٬ در این دوره رقابتها بگردد قهرمان آیا ٬ و دیشب در فلان بازی عجب گل زد فلانی کس .
اگر بمباردمان میگردد آنجاها ٬ و میمیرند ٬ و در خون غوطه ور فریاد و افغان میزنند آنجا ٬ من اینجا در مقالاتم در این اندیشه مغروقم ٬ که انسان مرکز هستیست ٬ و تنها حکم قطعی ٬ حکم عقل عافیت اندیش .
اگر در ینگه ی دنیا ٬ سگان مشاطه در دستند ٬ و در توجیه قتل و غارت روباه شبگردند ٬ و با هر راه ممکن در تکاپویش ٬ و صوت و کاغذ و تصویر را هم کرده رهپویش .
من اینجا در شب شعرم ٬ فروغم گشته اسطوره ٬ و شعرم گرد لبهاییست سرخ از رژ ٬ و دنیا قایقی کوچک ٬ که باشد قد من با او ٬ و در آن تا ته دنیا نشینیم خواب آلوده ٬ و پیمایم ره این عشق آلوده .
در اینجا هر که میخواهد کند کاری ٬ به من ربطی ندارد آن ٬ فقط آسوده بگذارد مرا با آنچه میخوانم ٬ و تنها در کویری خشک ٬ که آنرا زندگی نامم ٬ اگر آسوده هم نگذاشت باکی نیست ٬ تحمل دارم اندک غم ٬ و یا آزار از دنیا ٬ اگر اندک نبود آنهم ٬ ملالی نیست ٬ دنیا دار آزار است .
ببین ٬ دیدی ٬ که من با کس ندارم عزم پیکاری ٬ جهان صلح است و آرامش ٬ فقط باید بیندیشم ٬ که فردا با کدامین یار باشم من ٬ کدامین عشق جانسوزم ٬ نمیدانم ٬ شمارَش رفته از دستم ٬ ز بس قلبم پر از عشق است ٬ وه این قلبم چه جا دارد !
ببین ٬ دیدی ٬ جهان با آنکسی جنگد که عزم جنگ دارد او ٬ وگرنه همچو من انسان ٬ ندارد با کسی جنگی
دوباره که نفهمیدی ٬ ببین تکرار لازم نیست ٬ میدانم چه میگویی ٬ تو میگویی در این دنیا ٬ نباید بی تفاوت بود ٬ نباید در قبال ظلم ساکت بود ٬ تو میگویی تجاوز را عقب رانم ٬ تو میگویی بجنگم با جهانخواران ٬ ببین من هر چه گفتی را ز بر دارم ٬ ببین حالا چه میگویم :
در این دنیا نه منطق هست ٬ نه گفتار آزادی ٬ هر آنچه هست بر مبنای اجبار است ٬ و قانونی که میگوید ٬ جهان یک جنگل وحشیست ٬ وهر کس قدرتش افزون ٬ همو سلطان این جنگل ٬ بجز سلطان کسی قادر به صحبت نیست ٬ و حکمش نافذ و جاری ٬ اگر اعلام میدارد ٬ که ما یاران شیطانیم ٬ و او از جانب رحمان ٬ یقین دان راست میگوند ٬ مگر ممکن جز این باشد ؟
بدان در محضر سلطان ٬ ادب نبود سخن گفتن ٬ وگر دستش سویت آمد مشو دلگیر ٬ که او دلگیر میگردد ٬ و این یعنی که خونریزی ٬ و ما خواهان آرامش! ٬ به جای این ٬ پذیر آن دستهایش را ٬ وگر آنهم کمش آمد ٬ روا ساز آنچه میخواهد ٬ مخواه از حلقه بگریزی ٬ که این آغاز خونریزی است ٬ و ما خواهان آرامش! ٬ به جای این ٬ بمان آرام ٬ و لذت را بچش از کام اربابت ٬ بدان روزی دلش را میزنی آنگاه ٬ دیگر حر و آزادی ٬ برو هر جا که میخواهی .
ببین ٬ دیدی چه راحت زندگی آسوده میگردد ؟ ٬ نه رنج تیغ و نه فریاد رنجوری ؟
پس ار در گوشه ای از عالم خاکی ٬ وجودی گشته صد پاره ٬ مرا دخلی ندارد این ٬ که او خود خواهد این تقدیر
تواند زیستن چون من ٬ و بودن تا دم آخر ٬ سلامت ٬ شاد ٬ بی غصه
ولی او خود نمیخواهد ٬ مرا دخلی ندارد این .
تو ننگ عربی، سید حسن!
نام تو را باید
از فهرست اعراب شایسته خط بزنیم
تو
بجای آنکه در ایوان ویلای ساحلی ات
لم بدهی
و چرت تابستانی ات را
با دود قلیان مفرح کنی
تفنگ دست میگیری
و از پشت تریبون المنار
با نعرههایت
چرت ما را پاره میکنی
تو هیچ شباهتی به اعراب بزرگ نداری، سید حسن!
نه شکمت
آن اندازه است
که از پشت دشداشههای سفید
وقار عربی ات را نمایان کند
نه چفیه و عقال داری
تازه عمامه سیاه سرت میگذاری
که ما را به یاد خمینی میاندازد
که یکبار چرت مان را پاره کرده بود
تو ننگ عربی، سید حسن!
بجای آنکه در حرمسرایت بگردی
و رقص عربی ممالیک گرجی و اوکراینی ات را تماشا کنی
تا فردا در بهشت
برای مغازله با حوریان آماده باشی
در مخفیگاهت
که نمیدانیم کجاست
می نشینی و نهج البلاغه میخوانی
تو کافر شده ای، سید حسن!
و بر ماست که تو را به یهودیان اهل کتاب بسپاریم...
فقط به رسم مردان بزرگ عرب
صادق باش و بگو
برد موشکهایت
به ریاض که نمیرسد؟!
از خبرگزاری دانشجویان ایران www.sharifnews.com