بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

زهد و عشق

زهد آن نیست که نداشته باشی
زهد آن است که دل نبسته باشی
عشق آن نیست که نداشته هایت را ببخشی
عشق آن است که داشته هایت را ببخشی
که ارزش و لذت زندگی را بفهمی
آنگاه برای ارزشی بالاتر از آن بگذری

پرواز در توهم

پرواز در توهم
سقوط در واقعیت را در پی دارد

ایام بدمستی خدا

الهی به ایام بد مستیت

تجلی زیباترین هستیت

بدانگه که بی‌پرده‌تر بگذری

بری دل غزلخوان ز هر دلبری

مرا نیز عبد می و جام کن

به یک جرعه فرخنده فرجام کن

ز مستیش دیوانه‌ام نام کن

سپس جانفدای لب و کام کن

روا نیست تنها نشستن به نرد

برقص و برقصان تو ای رادمرد

ترازوی دلدادگی

وقتی مجذوب می‎شوی

وقتی واله و شیدایی

بنگر دلبرت

در ازای آنچه به تو می‎بخشد

چه قرار است از تو بستاند

سر را بنه

دیوانه شو از عشق و جهان با دل خود بین

سر را بنه و یاب رها از تن خودبین

قاتل انسان

این تنهایی نیست که آدمی را می‌کشد

خاطرات با هم بودنهاست

دیدگاه عینکی

دیدگاهها مانند عینکند.
اگر عینک آفتابی زده باشی در خورشید هم که خیره شوی تاریکی می بینی!

لباس باطل حق

گاهی پُرم

پُر از نفرت

هرگاه و هنوز

چون ببینم

یا بیندیشم

که می‌بینم

باطل لباس حق پوشیده

ای استاد

سینه‌ام را گشاده نمای

مسئولیت آدمیت و دعوت به آدمانه زیستن را بر من آسان ساز

زبانم را رسا و روشن

و بیانم را عمیق و تیزبینانه قرار ده.